فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️یعنی باور کنم دل شوهر دیگری رو میبری تا دل شوهرت رو ببرن؟
📹 حجتالاسلام و المسلمین قرائتی
#خانواده
#حجاب
#کلیپ
🆔 @masare_ir
✍جمع نبند!
❌کار بد فرزندتون رو نباید با شخصیتش جمع ببندید.
😵💫مثلا اگه چیزی رو زد شکوند، نگید: «چرا حواست رو جمع نمیکنی؟!»
بگید: «آروم بازی کن تا آسیبی به چیزی یا کسی نرسه.»😌
💡باید متوجه بشه که کار درستی انجام نداده اما هنوز هم پیش شما عزیزه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت دوم 💡زندگی آدمها مثل بازی بالا بلندی میماند؛ جوری که گاهی روی سکوی بلند میایستی
✍زندگی من
قسمت سوم
🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید: «کسی نمیخواد بیاد استقبال من؟باشه دیگه...»
🌱لیلا و مامان همیشه بعد از این حرف انگار یادشان می آید بروند به استقبال.
لیلا از اتاقش بیرون میآید و مامان از آشپزخانه. وسایل را از دست بابا میگیرند.
مامان خسته نباشیدی میگوید و دختر سلامی پر از انرژی میدهد و بابا دوبرابرش را برمیگرداند.
⚡️ناگهان ذهن لیلا گریزی میزند به گذشته. یادش میآید وقتی بچهتر بود، قبل از سلام، پرشی در بغل بابایش داشت و حالا انگار هر سال از سنش، یک سال به فاصله او و بابایش اضافه کرده است.
⏳بابا به اتاق میرود و بعد از مدت کوتاهی برمیگردد. لیلا و مامان را منتظر، کنار سفره میبیند. تا دست هایش را بشوید مثل همیشه دقیقا ده دقیقه طول میکشد گاهی به خاطر تلفن یا گاهی ...
هرچقدر که میگویند زود بیا ناهار سرد میشود، انگاری که سرعت بابا از این بیشتر نمیشود و آخرش مامان به لیلا نگاه میکند و میگوید: «شروع کن.»🍃
یکم از غذا را ناخنک میزنند.
بابا وقتی سر سفره میآید غذاهای توی بشقاب کشیده شده را می بیند و بشقاب خالی خودش. بشقابی که مامان منتظر بود تا بیاید و برایش بکشد.
📺شکایتی نمیکند و وقتی مینشیند تلویزیون را روی اخبار۱۴:۰۰ تنظیم میکند و همانطور که غذا میخورد، میگوید: «مردم گرفتارن هیچی ندارن بخرن.»
🍃مامان در جواب میگوید: «پس اینایی که صف فروشگاهها و پاساژهای شلوغ رو درست میکنن کیان؟»
بابا میگوید: «همینا هم به زور خرید میکنن.مجبورن. اگه نخرن که نمیشه زندگی رو گذروند.الحمدلله که ما دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم از پس خودمون بربیایم.»
🏠مامان گفت: «اگه دستمون میرسه پس این خونه ۹۰ متری رو ده متر بالا ببری هیچی نمیشه! بعد ۱۲ سال چطور داداشت میتونه با وام بگیره توام بگیر دیگه یه ذره ریسک کن.»
💥لیلا کاملا حس کرد که انگار روی بابا یه دفعه باروت و آتیش ریختند.
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍مواظبت ڪن
🌾از ڪسی ڪه توے سختیها بهت امید میده مواظبت ڪن!🫂
🍀او ڪسی خواهد بود ڪه در آیندهے موفق تو، نقش مهمی ایفا خواهد ڪرد.💪
💠او همان ڪسی هست ڪه با حرفهایش تو را به جلو هُل داده است تا آینده درخشانی خلق ڪنی.✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨می دانی چطور با مخاطبت حرف بزنی؟
💠روحانی قبلی گردان به خاطر عدم توجه رزمنده ها به سخنانش و صحبت در حین سخنرانی، ناراحت شده و رفت. علی شد امام جماعت و سخنران.
🌾بعد از نماز وقتی صحبتهایش شروع شد، باز بچه ها در حال صحبت بودند. گفت: «نمی خواهم حرف های تکراری بزنم. میخواهم حرفهایی بزنم که وقتی دچار شک و تردید شدید و شیطان در فراموشاندن شهادت می کوشد، به دادتان برسد. بعد از سخنرانی برای تجدید وضو وقت هست، اگر کسی هم حرف مهمی دارد بیرون صحبت کند و برای نماز دوم بیاید.» در آخر هم روضه حضرت رقیه (س) را خواند. فردا شب دیگر جایی در سالن نبود و عدهّ ای هم بیرون نشسته بودند.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵،ص ۱۱۴ و ۱۱۳
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍جزو کدوم دستهای؟
از اون دسته والدینی هستی که دم به دقیقه زنگ میزنی به فرزندتون، کجایی و چکار میکنی؟🥴
🙇♂متأسفانه فرزندتون دچار خودکمبینی میشه و آرزو میکنه زودتر از این زندگی راحت بشه!
💡اگه از اون دسته والدینی هستی که دورادور زیر نظرش داری، زیاد امر و نهیش نمیکنی و هر از گاهی زنگ میزنی و حالشو میپرسی،
اینجاست که شما رو به دیگران ترجیح میده و همنشینی با شما براش لذتبخش میشه.😇
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت سوم 🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید
✍زندگی من
قسمت چهارم
⚡️بابا سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت:«نمیشه خانم واقعا وضع خونه خرابه متوجه نمیشی؟ چند بار باید بحثش رو کنیم؟
مامان گفت:« بابا من چیز زیادی میخوام؟ ۱۸ ساله این خونهایم بدون یه ذره تغییر و تحول... خسته شدم انقدر جام کوچیکه مهمون میاد تو آشپزخونه کوچیک خجالت میکشم تو مردی نمیفهمی این چیزا رو.»
👨بابا گفت:«وقتی میگم شم اقتصادی نداری یعنی همین در حد جلو پات رو میبینی.
همینی که هست رو شاکر باش خیلیا همینم ندارن اول سلامتی...»
💥مامان نمیگذارد حرفهایش تمام شود:« تا کی باید هی بگی سلامتی سلامتی و اینجوری توی هال کوچیک مهمون به زور و سختی بشینه؟»
🤷♂بابا شانه بالا میاندازد:«خوب کمتر دعوت کن مگه مجبورت کردن؟
مامان کم نمیآورد و میگوید:«خوبه حالا فامیلای تو ماشالا زیادن و دوشب میخوابن مشکل داریم. همیشه خونه بزرگتر مشکل رو حل میکنه.»
😏بابا پوزخندی میزند:«خوبه حالا تو از پس ۹۰ متر هم برنمیای و جاروبرقی همیشه با خودمه. دو روز ریههات خوب میشن باز شروع میکنی رو مخ رفتن.»
چشمان مامان وقتی برق برقی میشود یعنی بغضی دم در منتظر است. سکوت میکند. 🍃
🎞لیلا نگاهشان میکند و واگویه میکند: «کاش این بحث ها را میشد مثل فیلم سینمایی روی دور ۳ایکس زد و رد شد. اگر این قسمتی از زندگیست اگر جزئی از درام داستان من و خانوادهام است پس چرا انقدر درام این سینمایی طولانیست؟!»
✨آرزو میکرد کاش میشد نشنید حرفایشان را، کاش میشد همه چیز را ساکت کرد. بیحوصله نگاهشان میکند که هر جمله ولوم صدایش از جمله دیگریشان بلندتر میشود.
♨️خیلی وقت پیش وقتی برای اولین بار جلویش بحث کردند و معنی حرف هایشان را فهمید، تا مدتها هربار بحث میشد یا دخالت میکرد یا گریه که تمام کنند. اما بعد از مدت کوتاهی فهمید که دخالت او کار را بدتر میکند.
همیشه هربار کار بدتر میشد و بابا عصبانیتر از اینکه چرا لیلا دخالت میکرد. شاید تا یک هفته موقع دیدن لیلا روزه سکوت میگرفت و حرف نمیزد.
💡لیلا دیگر تصمیم گرفت سکوت کند.
دنبال راهی برای فرار از این جنگ مسخره میگشت. به اتاقش نگاه میکند و چشمانش روی اتاق قفل میشود.
لبخند کجی میزند و انگار چیزی درونش میگوید: «همیشه راه فرارها نزدیک ما هستن. فقط باید بهشون توجه کنیم.»🌿
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍آدم زبل
📝یه شهیدی بود که میگفت اخلاص یعنی از کسی توقع تشکر نداشته باشی
حتی از خودت!
اما شیطون هم خیلی زبله😈
بهت میگه این کار خوب رو انجام نده چون ممکنه ازت تقدیر بشه و دیگه کارت خالصانه نباشه.
آدم زبلتر اینجا میگه: من کار خوبم رو انجام میدم. توقع ندارم ازم تشکر بشه اما اگه شد، بزرگواری اون شخص رو میرسونه.☺️
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطور فرهنگ کتابخوانی را ترویج دهیم؟
🍃یک گوشهی هنرستان کتابخانه راه انداخته بود؛ کتابخانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتاب های انقلابی و مذهبی.
🌾بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نمازها حرف میزد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
📚کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، صفحه ۸
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍محیطی صمیمی و امن
💡تربیت موفق فرزند در گرو ایجاد فضای صمیمی و جذاب در خانواده است.
⚡️فرزندی که در خانواده و در میان کشمکش های پدر و مادر احساس آرامش نکند، جذب محیط خارج از خانه می شود و محیط بیرون تربیت او را بر عهده میگیرد. در میان خطراتی که در محیط خارج از خانه وجود دارد مسلما او خوب تربیت نخواهد شد.
🌱 یکی از مهمترین گامها در تربیت خوب فرزندان، ایجاد محیطی صمیمی و امن در خانه است.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍مادرانهای بیرنگ
🐯یوزپلنگی که ساعتها در کمین شکارش نشستهبود، با حرکتی حرفهای و پرشی سریع، چنگالهای تیزش را بر کتف شکار بدبختش فروکرد. چنان جیغی از حنجرهی ژاله بیرون پرید که انگار چنگالهای یوزپلنگ، در تن او فرورفتهباشد.
🤯با صدای وحشت ژاله، سهیل که از ترس خشم مادر، خود را به خواب زدهبود، از رختخواب پایین پریده، به طرف هال دوید. ژاله داشت با هیجان کامل، دست و پا میزد، داد و بیداد میکرد و حتی برای شکارهای برنامه راز بقا، دل میسوزاند.
🚪سهیل به طرف دستشویی رفت؛ اما باز هم دستگیرهی در، گیر کردهبود.
_مامان در باز نمیشه، بیا کمک.
🍃ژاله بدون اینکه نگاهش را به طرف او برگرداند، دستی تکانداد و چشمغرهای را قاطی هیجانش کرده و جواب پسرش را داد: «هیس، صبرکن دیگه، الان تموم میشه، میام.»
_مامان زودباش دیگه.
🤫ژاله دوباره دستش را به نشانهی ساکتکردن سهیل بالا برد.
سهیل با دیدن بیاعتنایی مادر، جلوتر آمد. انگار چیز جالبی در تلویزیون دیده باشد، چارچشمی👀 به نقطهی دید ژاله زل زد. ژاله دو دستش را محکم بر دهانش فشار داد، تا هیجانش را خفه کند.
🌳پلنگی روی شاخهی درختِ افتادهای نشسته و کودکش بر پشتش سوار بود، دستانش را مرتب بر گوش مادرش کشید و ناگهان دندانهای تیزش را در غضروف گوش مادرش فرو برد. مادر او عین خیالش نبود. اما ژاله از استرس داشت خفه میشد.
🙂سهیل با لبخندی شیرین، مبل را دور زد و جلوی مادر که رسید به سختی خود را روی مبل کشاند. ژاله هنوز درگیر مستند بود. سهیل یکی از دستانش را بر شانهی مادر گرفت و دست دیگرش را به طرف گوش او برد. ژاله که قسمت ناچیزی از حواسش به پسرش بود، درحالیکه چشم از صفحهی تلویزیون برنمیداشت، به خیال اینکه پسرش حرف درِ گوشی دارد، سرش را به طرف او خم کرد.
👂سهیل کمی گوش مادر را نوازش کرد و بیمهابا، دندانهای ریزش را در لالهی گوش مادر فروکرد. ژاله چنان جیغی کشید که سهیل از هولش غلت زد و با شدت از روی مبل افتاد و شروع به گریهکرد.
⚡️ژاله دست به گوش، با حرارتی مثالزدنی، به سهیل بد و بیراه میگفت، که احساس کرد پایش روی رطوبتی قرارگرفته، نگاهی به فرش و نگاهی به پسرش انداخت. پای او به لبهی میز گیرکرده و خونی شدهبود.
🩸حالا دیگر هر دو زخمی بودند. اما سهیل از درد بدتری خجالت میکشید و ژاله که زیر پایش رطوبتی احساس میکرد، دیگر ذقذق گوشش در حاشیه قرار گرفتهبود و باید دستبهکار شستن فرش و مبل میشد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍چرا گم شدهام؟
به ظهور فکر میکنم ☀️
به تجلی
به طلوع
شما هم میبینید؟🌿
همهی کلمات، تمام حروف،
نشانی او را میدهند؛
از الف امام گرفته
تا نون زمان .🦋
اما ...
اما چرا من بین این همه نشانه گم شدهام؟؟؟🥀
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨چند دست لباس داری؟!!
🌷وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتابهایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت: «همه اینها مال توست؟»
🌾گفتم: «بله زیاد است؟»
گفت: «نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته باشد؛ یک دست را بپوشد، یک دست را بشوید.»
🌺طوری به من فهماند لباسها را ردشان کنم بروند. بردمش مسجد. اتفاقی مثل زلزله یا سیل افتاده بود و برای آن مناطق کمک جمع می کردند. دادم ببرند برای آنها.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۲۰
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ص ۱۰-۹
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تربیت والدین
🪞کودکان همهی رفتار والدین خود را خوب و بیعیب تلقی میکنند و بدون اینکه در مورد آن رفتار فکرکنند، آینهای برای بازتاب آن میشوند.
🤕قسمت دردناک ماجرا آن جاییست که این آینه، ظریفترین زشتی رفتار بزرگترها را منعکسکند. آنوقت والدین سعیمیکنند به روی خود نیاورند و شروع به سرزنش کودک خود میکنند که از کجا و چهکسی یادگرفتی؟!
کودک هم با آب و تاب تمام توضیحمیدهد که فلانجا و فلانوقت و از خودتان.🙄
💡برای اینکه شایستهترین رفتار را از فرزندان خود مشاهدهکنیم، باید ابتدا در تربیت خودمان تلاشکنیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍خبر خوش
🌃شب باروبندیلش را بست و ستارگان را در دل خود محو کرد.
خروسخوان، آواز تکتک خروسهای آبادی در روستا پیچید.
سروناز صبحعلیالطلوع خود را به چشمهی کنار درخت چنار رساند تا قبل از شلوغ شدن آبادی و سرک کشیدن پسران چشم هیز، آب را به خانه برساند.
🧕از وقتی که سمانه خانوم دیسک کمر گرفت و دوا و درمان افاقه نکرد، دکتر استراحت را برایش تجویز کرد.
سروناز به هر شکلی بود مادر را راضی کرد تا وقتی که حالش خوب شود، کارها را او انجام دهد.
صدای شُرشُر آب و پرندگانِ باغِ کنار چشمه، آهنگ دلنوازی را در طبیعت بِکر روستا پخش میکرد.
😔اکبرآقا پدر سروناز دو سال پیش در اثر سرطان از دنیا رفت.
او با مادرش به تنهایی در روستای زیبای چناران زندگی میکرد.
با رفتن پدر، دو برادرش صادق و صابر روی او حساستر شدند؛ ولی دوری راه و زندگی شهرنشینی مجال سختگیری را از آنها گرفته بود.
پرتوهای خورشید از پشت کوه روبروی او دیده میشد.
🌳دبهها را از آب پُر کرد. سایهای که پشت تنه تنومند درخت توت پناه گرفته بود را احساس کرد.
تنش لرزید. فکر نمیکرد این وقت صبح هم بنیبشری در روستا پَر بزند.
یک دبه را روی شانه خود و دبه دومی را با دست دیگرش گرفت.
با عجله به خانه رفت.
☘باید به زهرا سر میزد و ماجرای دیشب را برای او تعریف میکرد.
باز صدای پایی از پشتسر شنید با سرعت سر خود را چرخاند. حسین پسر کربلایی محمد را دید که خود را از داخل کوچه باغ، در پناه دیوار مخفی کرد.
با دیدن او لبخند جای ترس را گرفت. خیالش راحت شد که آشناست و از پسرهای لات روستا نیست.
🏠دبههای آب را گوشهی حیاط گذاشت.
حوصلهی کفش درآوردن را نداشت.
سرش را از پنجره داخل اتاق کرد:
«مادر میرم به زهرا سربزنم.»
سمانه خانم چشمان سیاهش را ریز کرد و با دهان بازمانده از تعجب گفت: «دختر بیا تو! این وقت صبح؛ مردمو رو زابرا نکن!»
🙄سروناز سرش را تکان داد:
«نچ نچ! نگو نشنیدی دیشب با زهرا قرار گذاشتم که باورم نمیشه! زود میام.»
مادر همانطور که ملحفه را تا میزد به ساعت اشاره کرد: «یه ساعت دیگه اینجایی هااا ! »
در طول مسیر صدای گوسفندان و مشقربان که به آنها تشر میزد را شنید که برای رفتن به صحرا به آن طرف میآمدند.
⚡️خود را به کوچهی زهرا رساند.
او بهترین رفیقش بود روزی سه بار با هم دعوا میکردند؛ ولی جانشان برای هم در میرفت!
نگاهش به در خانه زهرا که اُفتاد دست روی دهانش گرفت تا صدای خندهاش کوچه را پر نکند.
زهرا سرش را داخل کوچه کرده بود و سرک میکشید.
🌸شروع به دویدن کرد و خود را به زهرا رساند:
«ای کلک منتظر کی هستی؟»
زهرا با دست آهسته روی سر سروناز کوبید: «یه خُلوچل که کلهسحر منو کشونده اینجا!»
سروناز کنار باغچه داخل حیاط نشست. عطر گلمحمدی هوا را معطر کرده بود. یکی از گلهای شکافته را از شاخه چید: «تقدیم به دوست کمحوصلهام!»
🌺زهرا گل را بویید: «خودتو لوس نکن! از دیشب بگو.»
چشمان قهوهایِ روشنِ سروناز برقی زد: «جونم بگه برات حسین پسرکربلایی محمد اومد برا خواستگاری.»
زهرا با دست روی گونهاش زد: «ای وای دیدی چی شد؟ حالا کُشتوکُشتار و خون و خونریزی به پا میشه!»
🏞سروناز نگاهی به آسمان که کاملا روشن شده بود کرد و گفت: «آخه اخلاق عباس رو که دیدی چه تندِ با بقیه مردم، از کجا معلوم با زن آیندهش اینجور نباشه!
دلم به عباس رضا نیست!
تازه توی روستا پیچیده توی کار قاچاقه برا همین پولش از پارو بالا میره!»
🤚دست زهرا روی شانه سروناز نشست: «سروناز از اخلاق حسین مطمئنی؟ درسته پسر سربزیر و آرومیه؛ ولی دلیل بر اخلاق خوب نمیشه!»
لبخند دوباره مهمان لبهایش شد:
«شنیدم با پدرومادرش خیلی مهربون و خوشاخلاقه. احترامشونو نگه میداره، خودش نشونهی خوبیه!»
🐔صدای مرغ و خروس گوشهی حیاط نگاه آن دو را به آن سمت کشاند: «خیلی خوشحالم برات، دعا کن برا منم پسر سربراهی بیاد!»
سروناز نگاه چپچپی به او کرد: «خاک تو سرت! ندید بدید! خجالت بکش! حیا هم خوب چیزیه مادر.»
هر دو زدند زیر خنده. سروناز از جا پرید: «وای باید برم دیرم شده.
راستی دیشب هر دو تا داداش قلچماغم از شهر اومده بودن، تازه فهمیدم نه، انگار دوستم دارن!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍معجزهاے براے تو
امیدت را از دست نده!🌱
معجزه خدا براے تو هم رُخ نشان خواهد داد.✨
با تلاش همراه با امیدت، دیر نیست روزے ڪه به نظاره آنها خواهی نشست.🌹
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨احتیاط در مصرف بیت المال
🍃علی در خیابان منتظر تاکسی بود تا به مسجد برود و من با موتور در حال عبور بودم. هر چه اصرار کردم سوار نشد.
من در مسیر بودم که تاکسی بوق زد و دیدم که از کنارم گذشت. ناراحت شدم که چرا سوار موتورم نشد.
🌾بعدا به من گفت که موتوری که سوارش بودی بیت المال بود و من نخواستم با آن موتور به نماز بروم.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۹۲
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نوع برخورد
💡ایجاد اختلاف در زندگی زناشویی امری طبیعی است و از آن نباید ترسید.
⚡️خیلی طبیعی هست دو نفر با دو روحیه متفاوت و خاص خودشان وقتی میخواهند کنار هم زندگی کنند با هم به اختلاف می رسند.
⭕️اما آنچه مهم است نوع برخورد با این اختلافات است. هر یک از زوجین در این رابطه باید اطلاعات و علم خود را افزایش دهند.
🌱 این چیزی هست که می تواند پیوند آنان را روز به روز محکم تر نگه دارد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍دنیای بازیها
👀چشم هایش را به سمت اتاق خواب با یک چرخش ۹۰درجه چرخاند. پاورچین پاورچین به سمت کشوی کمد اتاق رفت. نفس هایش را در سینه حبس کرده بود. دستش که به گوشی برخورد کرد برق چشمانش را مهمان کرد.
⚡️غرق در دنیای بازیها شده بود.
مدتی بود که دیگر گوشی به دست نشده بود.
🧕مادر کنار در اتاق دستی به چشمان نیمه بازش کشید و به سمت علی خیره ماند.
🧔♂پدر نیز با خمیازه ای پشت خمیازه ی دیگر چشمانش را به علی دوخت .
پدر و مادر هر دو به فکر فرو رفتند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️
🟢 #چالش جدید داریم😎
📝 این چالش دو مرحله داره
🗓 ۱۶ تیر ماه #عیدغدیرخم رو داریم، عیدی که اون روز توسط پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم دین برامون کامل شد.
1⃣ تو مرحله اول چالش، شما تا میلاد خانم فاطمه معصومه سلاماللهعلیها (۱۴۰۲/۰۲/۳۱)فرصت دارید که ایدههاتون برای بزرگداشت هرچه بیشتر عید غدیرخم رو برا ادمین کانال @hosssna64 بفرستید.
🎁 به بهترین ایده، هدیهای به رسم یادبود در روز میلاد امامرضاعلیهالسلام(۱۴۰۲/۰۳/۱۰) تقدیم میشه
2⃣ مرحله دوم چالش رو روز میلاد امام رضا علیهالسلام بهتون میگم😉
#مسابقه
🆔 @masare_ir
May 11
🚆ریلهاے قطار زندگی
🤩هدفها و آرزوها هرچهقدر بزرگتر باشد؛ تلاش و توڪل بیشترے نیاز دارد.
👨🏻💻زندگی بر اساس هدفها شڪل میگیرد.
🛤هدفها، ریلهاے قطار زندگیست. حواست باشد ریلهای ڪجومعوج، قطار زندگیت را منحرف نکند. هدفهاتان را خدایی بچینید.😉
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟
مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من میروم برای بچههای منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچههای این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمیشناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟»
🌺گفتند: «نمیدانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خستهاند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.»
🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …»
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨گداے محبت
🌺پدر و مادر هستن ڪه میتوانند هوش عاطفی فرزند را بالا ببرن.
ڪودڪی ڪه در ماههای اول زندگیاش از نظر عاطفی خوب تغذیه شده باشد، در آینده ڪمبود محبت نخواهد داشت.
🍃والدین اگه به اندازه ڪافی فرزند خود را در آغوش بڪشن، بوسه نثارش ڪنن و نوازش و تشویق ڪنن، دیگر کودک به هر قیمتی محبت را از دیگران گدایی نمیڪند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir