✍آرزوهای رنگارنگ
🕌دختر همینطور که به چلچراغ حرم خیره شده بود از مادرش پرسید: «مامان جان! آدمهای خوب همیشه به حرم میان؟»
🍃مادر گفت:«بله. آدمها برای کمک گرفتن از خدا و اهل بیت به حرم میان تا هم درددل کنند هم حاجتهاشون رو از اونها بخوان.»
👧محنا نگاه دوبارهای به چلچراغها انداخت و دوباره به ضریح نگاه کرد.
محبوبه چادرنمازش را از کیف درآورد و روی سرانداخت و جانماز گلدوزی شدهاش را جلوی صورتش روی زمین گذاشت. محنا به مادر نگاه میکرد و دختر جوانی که با صورتی غرق اشک، رو به روی ضریح نشسته بود.
🤔به آرزوهای رنگارنگش فکر کرد و اینکه کدام از آنها را از صاحب ضریح بخواهد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍نگران نباش
💡برای ساختن زندگی خود؛
لازم نیست بدبین🧐 باشید!
لازم نیست؛ ذهن و دلتان را نگران🥴 کنید.
🌱تنها چیزی که لازم است به قول قدیمی ها:"مالتان را سفت بچسبید. همسایه را دزد نکنید"
📌باعشق ورزی صحیح،
📌با روش گفتگوی متمدانه و منتج به نتیجه،
📌با غیرت و محبت به جا،
📌با کنترل ومدیریت تنشها،
آسیب های زندگی را جوری مدیریت📝 کنید که همسرتان با دل وجانش شما را بپذیرد و عاشق باشد؛ آن وقت خیالتان راحت 😌خواهد بود.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
بسم الله
✍دلداده
💦اشکهایش روی گونههایش میریخت. یاد تمام دلدادگیهایی افتاده بود که بی جواب مانده بود. تپشهایی که هیچ وقت آرام نمیگرفت.
خوابهایی که همیشه آشفته بود.
و دلی که هیچوقت به دست نمی آمد.
🔥اما حالا دنیا برایش وارونه شده بود. خواهرش تلفن او را شنید و به او تذکر داد: «یادت رفته حرف زدن با نامحرم بیشتر از پنج کلمه مجاز نیست؟»
یادش رفته بود. خیلی وقت بود که یادش رفته بود.
خیلی وقت بود خیلی بیشتر از پنج کلمه با نامحرم حرف میزد و میخندید.
اما این "تو بمیری از آن تو بمیریها" نبود!
همهی شواهد از این قرار بود که دیگر قرار نیست گناهانش پوشانده شود.
😭اشکهایش به پهنای صورت میریخت. با تمام وجودش احساس ندامت داشت از عشق خیابانی که نباید سراغش میآمد. از دلی که داده بود و نباید میداد. خندهها وحرفهایی که نباید میزد.
نگاهش به همسرش افتاد. یادش آمد در سختی و دشواری کنارش بوده. دلش برایش سوخت. چقدر کمتر از آنچه لایقش بوده از او عشق دریافت کرده؟
راستی چرا هرکسی حق داشت از او عشق دریافت کند اما همسرش نه؟!
👀به بچه هایش نگاه کرد. خیلی وقت بود برایشان وقت نداشت.
تصمیمش را گرفت. تغییر آسان نبود. حرکت شیطان و چرخش مداوم او را در اطراف قلب و زندگیش لمس میکرد.
نوبت او بود که به خود بیاید چون اصلا معلوم نبود پردههای رحمت الهی کی کنار بروند!
💫یاد حدیثی افتاد که در ایام جوانی میخواند:
✨«الحذر الحذر. فوالله لقد ستر حتی کانه قد غفر: مراقب باشید. مراقب باشید! به خدا سوگند آن قدر پوشانده میشود که گمان کرده میشود بخشیده شده.»
💓دلش می تپید اما با خودش تصمیم گرفت تپشهای قلبش را تنها در جهتی بپذیرد که خدا میخواهد. تصمیم گرفت همسرش را دوست بدارد خیلی بیشتر از کسانی که به دروغ ادعای عشق میکنند!
روی سجاده نشست. لیست هر روزه را آورد، همه را بلاک کرد.
۱۰۷۲ بار با اشک یاستار را زیرلب؛ زمزمه کرد.
💞حالا انگار دلش سبک شده بود. شوهرش که از در وارد شد؛ به احترام او از جایش بلندشد و به استقبالش رفت. حالا دوباره باید عشق را مشق میکرد.
📚نهجالبلاغه، حکمت۳۰.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍جشن خدا و فرشتهها
🧕محبوبه گیرهی روسری دخترش را محکم کردـ دختر غُر میزدـ محبوبه میدانست که باید این غُرها را تحمل کند تا دخترنازدانهاش با حجاب انس بگیرد.
⚡️اما بالاخره غرهای فاطمه کار خودش را کرد و محبوبه خسته شد. دستش را گرفت و آرام روی پایش نشاند. توی گوشش گفت: «ببین دختر قشنگم، اگه بتونی این حجاب و روسری داشتن رو ادامه بدی، هم خدا و فرشتهها به افتخارت جشن میگیرن، هم من قول میدم برات جایزه🎁 بگیرم.
🤷♀ البته اصلا مجبور نیستی. ولی دیگه اونوقت خبری از جایزه و جشن نیست. حالا انتخاب با خودته
با چشمان سیاهش به مادر زل زد: «مامان من که ازش بدم نمیاد، هوا گرمه الان. قبلا مگه یادتون نیست که خودتون برام روسریم رو میبستید؟»
صورت گرد فاطمه با روسری سفیدش، روی دست ماه بلند شده بود.
گیره را به دست فاطمه داد: «آره مامان هوا گرم شده و روسری گذاشتن کمی اذیت میکنه، ولی مگه یادگرفتن تمرینات کاراتهت سخت نبود؟ اما چون دوست داشتی کمربندت نارنجی باشه تلاش کردی.»
هنوز به مادر زل زده بود. از روی پای محبوبه بلند شد و جلوی آیینه ایستاد: «ولی مامان اگه بدقولی کنی نه من نه تو ها!»
#داستانک
#خانواده
#حجاب
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍پیمانیکهبستهایم
🗳سالها پیش ملت ایران در چنین روزی تصمیم گرفتند درپیمانی محکم، با شرکت در پرشکوهترین انتخابات دنیا با رأی ۹۸ درصدی، حاکمیت خدا را برخلق بپذیرند و در مقابل تمام جبههای شرقی و غربی ایستادگی کنند.
🌹مردم، همه پیمان بستند تا همیشه و تا ابد برای رسیدن به اهداف بلندالهی و حفظ آرمانها و حراست از لالهی خون شهدا به وطن دوستی پایبند باشند.
✊برای اعتلای ایران، برای اعتلای کلمهی حق، برای اعتلای آرمانهای شهدایی که خیلیهایشان دقیقا یک روز قبل از تحقق جمهوری اسلامی، بال گشودند.
🌱این روز تا همیشه و تا رسیدن به تمدن برتر ایرانی و اسلامی، برهمهی ملت ایران مبارک.🎉
#مناسبتی
#دوازدهم_فروردین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دیر نمیرسم
🧕مادر بازهم به اتاق پناه برده بود. فهیمه آرام روی در زد. صدای گریههای بلند مادر، قلبش را فشرد: «میشه بیام؟»
_ نه دخترم. صبر کن خودم میام.
دختر طاقت نیاورد. حرفش توی دهانش قل خورد: «مامان،چرا گریه میکنید؟ »
🥺فاطمه، باقی بغضش را قورت داد. دستی روی صورتش که حالا قرمز بود، کشید. صدایش را صاف کرد و گفت:
«کی؟ من؟ هیچی مامان.»
دستش را روی دکمهی گوشی گذاشت. صدای نوحهی "دیر رسیدم من "پخش شد.
🎙_دارم روضه گوش میدم.بیا تو دخترم.
با خودش آرزو کرد میتوانست درد دلش را به کسی بگوید. اما نمیشد. بعضی دردها را باید تنها کشید تا از زخم زبان بقیه در امان ماند.
📱دیشب خیلی اتفاقی توی گوشی همسرش، چتی دیده بود که تمام رشتهی افکار و زندگی را از هم بریده بود. حالا محمود خانه نبود و داشت با خیال راحت عقدهگشایی میکرد. اما دلش نمیآمد با گریههایش، فهیمه را آزار دهد.
فهیمه در را باز کرد و مثل جوجهای سرما زده، خودش را به آغوش فاطمه رساند.
💦فاطمه همینطور که اشک میریخت، او را در آغوشش فشرد. باید با کسی مشورت میکرد با کسی که بعدها زبانی برای نیش زدن به سلولهای مریض زندگیش، پیدا نکند.
یاد مشاوری افتاد که از سالها پیش در هیات میشناخت. شمارهاش را برای روز مبادا گرفته بود.
🤔با خودش فکر کرد: «حتی اگر پای زن دیگری در میان باشد، تا آخرین لحظه، برای بازسازی زندگیم، تلاش میکنم. لااقل به خاطر فهیمه که حاصل عشقی است که سالها پیش بود. دلیلی هم ندارد که از این به بعد نباشد.
فهیمه خودش را بیشتر به فاطمه چسباند و دستش را روی دکمهی تماس گذاشت.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍ناشناخته
🧕دوستم رو دیدم پرسیدم چرا اینقدر پریشونی؟!
😔دلیل رو که گفت، آرزو کردم نصیب هیچ مادری نشه!
👦دکترا از بچش قطع امید کردن، به خاطر یک بیماری ناشناخته که بچهشو به سمت فلج میبره.
🌱ما از پس شکر نعمت سلامتی بچه مون بر نمیآییم.خدایا هزار مرتبه شکرت.🤲
#تلنگر
#مادرانه
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍فردا
🧕فرزانه خسته بود. خسته از خودش، از تلاشهای بیاثرش برای اصلاح رابطهاش با همسر، از اینکه بارها خواسته بود و نشده بود. از اینکه هربار دلش میشکست و اشک💦 پهنای صورتش را میگرفت اما تو گویی کاری از دستش بر نمیآمد. هربار خیز بلندی برمیداشت، بدتر بهزمین میخورد.
💨نسیم خنک بهاری، روی صورتش مینشست، ستارهها در آسمان🌃 چشمک میزدند. خبری از سلمان نبود. تلفنش را برداشت و با مشاوری که به تازگی تعریفش را زیاد شنیده بود، تماس گرفت.
💡مشاور برایش از تغییراتی گفت که باید در برخوردش با همسرش انجام میداد. از حرفهای نگفتهای که باید میگفت، از آغوشی💞 که باید به همسرش باز میکرد و لحن و کلماتی که در گفتگو با همسرش باید استفاده میکرد.
📱تصمیم گرفت از پیامک💌 شروع کند، پیام عاشقانهای برای همسرش بفرستد، نیازش را واضح به او بگوید و از او درخواست کند مشکلش رابرطرف کند و فرصت بدهد تا مشکلش را برطرف کند!
🌓امشب همسرش به خانه نمیآمد. پیام را فرستاد. دستانش را پشت سر قلاب کرد. چشمانش را بست و به فردا☀️فکر کرد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍قدرِقدر
✨شب قدر است و ملائک در زمین و آسمان در رفت و آمدند.
عطرفرشتهها همهجا را پر کرده و سلام و صلوات خداوند، در دنیا منتشر میشود. و چرا چنین نباشد، شبی که از هزارماه برتر است. 🌱
وشبی که باید به شناخت امام رسید و شبی که چنان مادرمان فاطمه، صدیقه ناشناخته باقی مانده است.🥀
شب قدر است و برکت الهی، از آسمان و زمین میبارد.
🤲 امشب برشما مبارک و الهی کشکول دستهایتان پر از برکت و رحمت و داشتههای اولیای خداوند در این شب.
#شب_قدر
#مناسبتی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍ياس خميده
✨عطرياس، اتاق كوچك و محقر را پركرده.
نالهي فرشتهها و فرزندان، درهم پيچيده.
دستمال روي صورت امام، درمقابل زردي پيشاني كم آورده.
🥀غم، سينهي حسنين جوان و زينب بلندبالا را ميشكافد و آه حسرت روي لبهاي همه نشسته.
بيرون خانه، پشت درب خانه يتيمهايي كه ديشب لابد گرسنه ماندهاند، با كاسههاي شير و چهرههاي خاك آلوده و صورتي غمگين، صف كشيدهاند.
🕌هواي كوفه پر از غم و غبار شده. هنوز طنين صداي منادي توي گوش اهالي شهر، میپيچد كه "تهدمت والله اركان الهدي، قتل علي المرتضي"
🌱كمي آن سوتر، درخلوت سبز روح علي با فاطمه، زهراي قد خميده روي فرق بريدهي علي مرهم مي گذارد و همزمان شيون فضاي شهر را پر ميكند.
شهادت شیرمرد رئوف عالم، تسلیتباد.🏴
#ماه_رمضان
#شهادت_امام_علی علیهالسلام
#به_قلم_ترنم
#عکسنوسته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نوسازی
🍽 زن آخرین ظرفها را مرتب کرد. خسته سراغ گوشی همسرش رفت تا آخرین مهمان را دعوت کند.
قفل گوشی📱که بازشد، پیامک زن همسایه را خطاب به همسرش دید. پیامی عاشقانه بود.
چندپیام بالاتر را نگاه کرد.همسرش اولین پیام را داده بود.
⚡️تمام تنش لرزید. ابتدا خواست جیغ و فریاد کند. اما با خودش فکر کرد چند ماه اخیر، خیلی سر شوهرش غر زده بود، کمتر مهربانی کرده و زیاد سرکوفت زده بود.😔 چندباری هم اخلاق بدی از خودش بروز داده بود. با خودش فکر کرد اول خودم را اصلاح کنم. پیامک فقط عاشقانه بود، تصمیم گرفت کاستیهایش را جبران کند. آن شب مهمانی برگزارشد.
⏰از ساعتی بعد تلاشش را شروع کرد تا تنهاییهای شوهرش را با حضورش یا پیامکهایش💞 جبران کند. کمتر غُر بزند و سرکوفت را برای همیشه از اخلاقش حذف کندـ مدتی گذشت و اخلاق شوهرش تغییرکرده بود.
💥یک روز بالاخره قفل دهانش را شکست و از پیامکی گفت که دیده بود، مرد سرش را پایین انداخت. از بزرگواری او شگفت زده شد. بعد بیآنکه کتمان کند،
😡از بداخلاقیهای او گفت و غمی که توی سینهاش بوده اما بداخلاقیها و عشقهای ناکام ماندهاش باعث شده چنگ بندازد بر گریبان هر هیولای شهوتی☄ که رنگی از مهربانی داشته باشد؛ اما هیچ وقت نتوانسته بود به خاطرترس از خدا،✨ از پیامک پا را فراتر بگذارد.
☘این را با اشک💦 برای مهسا گفت. مهسا قبول داشت کم کاری داشته. بداخلاقی و همراه نبودن،
دست در دست🤝 هم انداختند و با اشک به هم قول دادند که رابطه شان را از نو بسازند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍در کنف رضایت شوهر
⭕️خسته و خوابالود، هم که هستی حواست باشد حق همسر بر هرحقی برتری دارد.
💡بنابراین به خصوص در امر رضایت جنسی شوهر، هیچ بهانهای کافی نیست.
❌یادت باشد رضایت خداوند از زن، در کنف رضایت شوهر هست همانطور که خداوند بابت رعایت نکردن حق زن، مرد را مؤاخذه میکند!
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍ماهی که می آید، ماهی که میرود!
🌙ماه کمکم ازشانههای شهر خودش را به آسمان میرساند و کمر نازکش را از کمرکش کوه بالا میآورد تا شوال سایه بیندازد روی تمام شهر؛
روی تمام دنیا.. 🌃
🧳ماه رمضان، هم کولهبارش را انداخته روی دوشش و میرود. توی کولهاش پر است از گناهانی که جارو کرده و ساکی که آن را از برکت و رحمت و هدیه، برای خلق، خالی کرده.
🎶صدای مناجات مؤمنین، شهر را پر کرده و درد دلکندن از رمضان، قلب و روحشان را مسخر کرده!
📖ماه شوال هم خودش را به آسمان آویخته و نغمهی شادی بخش،«الله اکبر و لله الحمد»، جانشین «الهی لا تُؤدِّبنِی» ها میشود.
☀️عشق بال می گیرد. انسان دوباره انسان شده و فطرت زیر معنویت رمضان، دوباره بال گشوده و روح و جانها سرمست و درخشان برای شروع دوباره قدم بر میدارند.
شوال از راه میرسد و رمضان میرود و گوشه و کنار شهر همه میخوانند: عیدرمضان آمد و ماه رمضان رفت
🌱صد شکر که این آمد و صدحیف که آن رفت... 🍃
#مناسبتی
#عیدفطر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍عیدت مبارک
🎒همهی وسایل را چیده بود. لباسهایشان را مرتب میکردند، که تلفنش زنگ خورد. از دیدن اسم پدرش روی گوشی به وجد آمد. دکمهی سبز را زد و گوشی را زیر گردنش گرفت: «سلام بابا جونم! خوبید؟ عیدتون مبارک.»❤️
🧔♂محسن صدای زهرا را میشنید. آخرین ساک را داخل ماشین گذاشت. بچهها را وارد ماشین میکرد که متوجه شد زهرا با دو دلی پشت تلفن، خجالتزده چیزی میگوید. محسن خودش را بالای سر زهرا رساند. زهرا بدون آنکه به محسن نگاه کند، گفت: «خیلی خوش اومدید. بله بله مشکلی نیست. منتظرتون هستیم. چشم. چشم. باشه فعلا خدانگهدار.»
⚡️ زهرا میترسید همسر و بچههایش، از خراب شدن برنامهها ناراحت شوند، با خودش حرفها را بالا و پایین میکرد که محسن با صدایی قاطع گفت: «کی میان؟»
زهرا با خجالت گفت: «ببخش نتونستم بگم تو راه مسافرت هستیم. اولین باری هست که با این اشتیاق میان.»
🌺محسن لبخند زد و سری به تایید نشان داد: «خیلی هم خوبه. سفر رو یک روز دیرتر میریم. نگران نباش. همه چیز توی خونه هست؟ »
زهرا ناخوداگاه، بوسهای روی صورتش کاش، و ذوقزده گفت: «قربونت بشم که این قدر درکت بالاست.»
چشمهای محسن خندید و گفت: «عیدت مبارک»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍نوار مخاطبین
👱♀محدثه دلتنگ روی تخت هتل نشسته بود. همینطور که منتظر بود تا استکان چایش☕️ سرد شود، پیامهای گوشیش را بالا و پایین میکرد.
⚡️این چندمین روز بود که از همسرش جدا و منتظر تماس او بودـ
همسرش در یک شرکت بزرگ کار میکرد. مرد خیلی خوب، مهربان و کمحرفی بود؛ اما اهل خبرگیری نبود.
محدثه، نوار مخاطبین را در جستجوی تماس بالا و پایین کرد. وضعیت از درحال اتصال به برقراری کامل رسید اما خبری از همسرش نبود.
💔دلش شکست. دوست داشت دل او هم تنگ شود. کنار همهی سرشلوغیهایش وقتی غیر از نصف شب، صرف او کند؛ اما باقر سرش شلوغ بود و شبها وقتی عقربهها روی ساعت دوازده قرار میگرفت، یاد محدثه می افتاد. دستش را روی دکمه تماس تصویری میگذاشت و با چشمهایی باز و بسته با او حرف میزد.
🥺محدثه دلشکسته و دلتنگ بود. نوار مخاطبین را باز هم بالا و پایین کردـ
یاد همکار سالهای دورش افتاد. مرد خوب و معتقد؛ اما مهربانی بود. آنلاین بود. به او پیام داد: «سلام علیکم حالتان خوب است؟ محبوبی هستم. مشتاق دیدار. خواستم احوالی پرسیده باشم.»
📱هنوز در حال تایپ بود که مقدسی جواب داد: «به! سلام علیکم بله به جا آوردم مگه میشه شمارو از یاد برد.»
چیزی ته وجود محدثه تکان خورد؛ اما نخواست یا نتوانست خودش را درگیرش کند.
🔥پیامها رفت و آمد... هنوز هم از باقر خبری نبود؛ اما مقدسی تمام آنچه این چند سال بر او گذشته بود را با خرسندی زیاد از خبرگیری محدثه برایش تعریف کرد.
⏰ساعت دوازده شد. محدثه منتظر و مترصد پیامی از باقر شد؛ اما باقر، خستهتر از این حرفها بود. امشب، خوابش برده بود غافل از اینکه محدثه تنهاییش را پر از مقدسی کرده است.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @masare_ir
✍تعاونی
🌺در شیشهای شرکت را با شتاب باز کرد و با گامهای محکم و پر صدا به سمت اتاقش رفت. کیفش را روی میز کوباند و از قاب شیشهای به ساختمان رو به رو خیره شد.
🌸ذهنش درگیر ایدههایش بود. دوست داشت بتواند کارها را بهتر راست و ریست کند. اگرچه عضو گرفتن خیلی برایش بهتر بود، اما از سوی دیگر آمدن بقیه یعنی بسته شدن دست و پای او و این یعنی دیگر لزوما حرف، حرف او نبود؛ اما اگر به جای یک نفر، ده نفر، در امور خیر مشارکت میکردند، ممکن بود هر کدام ده نفر دیگر هم در کار بیاورند.
🍃اینها حرفهایی بود که استادش امروز به او گفته بود. به یاد آیهای افتاد که امروز در جزءخوانی خوانده بود: «تعاونوا علی البر والتقوی»
🌺تصمیمش را گرفت. تلفن را برداشت. اول از همه به همسرش که کوه ایده بود، زنگ زد و از او خواست به دفتر کارش بیاید. بعد هم به چند تن از دوستانش زنگ زد و از آنها خواست تا او را در طرحی که در ذهن داشت، یاری کنند.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
🆔 @masare_ir
✍ تنهایی به بهای پول
🍃مدام در آینه نگاه میگرد و دست میکشید روی چروکهای پای چشمش.
مرتضی از در وارد شد و بی توجه به چهرهی درهم رفتهی مریم، با خشونت گفت: «ناهار چی پختی؟ »
🪴مریم از پای آینه برخاست. دست انداخت میان دستهی موهایش و با انزجار آنها را در کش صورتی پیچید: «سلام هم خوبه بکنی. علیک سلام آقا خسته نباشی!»
🌷مرتضی نیم نگاهی به مریم انداخت و هنوز سگرمههایش باز نشده، دوباره سرش را پایین انداخت: «عی بابا.. زندگی برای شما زناست ما مردای بدبخت صبح تا شب سگ دو میزنیم به خاطر شماها. آخرشم هیچی به هیچی. »
💫همینطور که مرتضی غر میزد، عطر چای مریم اتاق را پر کرد: «عزیزم من که هزار بار بهت گفتهام من اگه دوسه میلیون کمتر هم درآمد داشته باشی، برام فرق نمیکنه ترجیح میدم به جاش بشینی پیشم، به جاش بچه داشته باشیم. به جاش تنهاییمانو جور دیگهای پر کنیم. کمتر تنها باشم.»
🍀محسن دوباره صدایش را بالا برد: «ای بابا شما زنا فقط بلدید شعار بدید. بچه نمیخوام. بخوره تو سرم. همین زندگیمو تو بکنیم تنهایی هات هم با صغری و کبری و عذری پر کن.»
🍃طاقت مریم تمام شد: «به خدا هستم کردی محسن. من بچه میخوام. با بداخلاقی تو و درآمد کمترت هم میسازم؛ ولی بچه میخوام اینو بفهم.»
🎋مرتضی بالاخره به چشمهای مریم نگاه کرد. بالاخره چینهای دور صورتش را دید. بالاخره با او چشم در چشم شد. مریم ادامه داد: «آره مرتضی دقیق نگاه کن چینارو میبینی؟ موهامم سفید شده ولی هنوزم مادر نشدم نه به خاطر عیب و ایراد به خاطر اینکه به نظر تو هیچ وقت دارایی مون برای تربیت بچه بس نیست خسته شدم. مرتضی اگه به من فکر میکنی اگه دوستم داری، من بچه میخوام.» مرتضی به چهره ی مریم خیره مانده بود.
#داستانک
#به_قلم_ترنم
#خانواده
🆔 @masare_ir
✍همصحبت
🍃محسن درخانه را باز کرد و وارد اتاق آفتابگیر کوچک خانه شد. دلش از گرسنگی ضعف میرفت. منتظر بود وقتی به خانه میآید، همه سر سفره ی صبحانه باشند؛ اما خبری نبود. پایش را در حال گذاشت فاطمه همان طور آرام خوابیده بود.
🌺بچهها بیدار بودندـ سمیه و نسرین را صدا کرد و پرسید: «چرا مادرتان خواب است؟ اما آنها جوابی نداشتند.» فاطمه را چندبار صدا کرد. جوابی نشنید.
🍃دستش را روی نبض فاطمه گذاشت، حرکت ضعیف نبضش او را ترساند. هول شد. تلفن همراهش را درآورد و شماره گرفت. تا اورژانس از راه برسد آب روی صورتش پاشید، کمی هم آب قند به زور از لای لبهای نازک فاطمه وارد دهانش کرد.
☘ بالاخره اورژانس رسیدـ هل زده آنها را راهنمایی کرد. پزشک اورژانس مشکوک به سکته شد. بالاخره با تلاشهای پزشک اورژانس نفسهای فاطمه برگشت و سایهی کمرنگی از هوا رو ماسک نشست.
🌾محسن هرچه به حرفای دکتر فکر میکرد کمتر نتیجه می گرفت. آخر در چندروز اخیر دعوایی نداشتند تنها متوجه شده بود که فاطمه چند وقتی است کمی کم، حرفتر شده و دایم توی فکر فرو میرفت. محسن هم کمتر در خانه بود و اگر هم میخواست حرفی بزند، آن قدر دیر به خانه میآمد که هر دو خسته و خواب آلود بودند و مجالی برای حرف زدن نداشتند.
💫وقتی پزشک اورژانس به محسن گفت که اگر دو دقیقه دیرتر اقدام کرده بود، فاطمه فلج شده بود، محسن خدا را شکر کرد اما هزاربار به خودش لعن فرستاد چون تنهایی فاطمه را نفهمیده و برایش هم صحبتی نکرده بود.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#همسرداری
🆔 @masare_ir
✨مثل دریا!
🌊دریا را دیده ای؟ هیچ چیز کمی آبش را یه چشم نمی آورد!
تو هم مثل دریا، دریادل باش!
❤️بی مهابا عشق بورز!
بدون شرط مهربان باش!
بدون دلیل خوب باش!
نگذار دل دریاییت به خاطر عدهای، کدر شود!
#تلنگر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔@masare_ir
💓دخترها با پسرها فرق دارند💓
✨دخترها و پسرها با هم فرق دارند به همین خاطر در احادیث به توجه بیشتر به دخترها، تاکید شده. مثلا گفته شده اگر بنا به دادن هدیهای هست، اول به دخترها داده شود؛ زیرا دنیای دخترانه و زنانه، پر از حساسیتهای ریزبینانه است و یک برخورد ساده مثل اول بستنی دادن به پسر، ممکن است ذهن او را پر از سؤالاتی از این قبیل کند؛ چرا پدر اول به برادرم بستنی داد؟ نکند او مرا دوست ندارد؟!
🌺اما این رفتار در ذهن پسر منجر به این سوالات نمیشود. به همین دلیل است که در تربیت دختر، ظرافت همراه با کرامت و احترام، باید لحاظ شود.
❤️روز دختر مبارک❤️
#مناسبتی
#میلاد_حضرت_معصومه_علیه_السلام
#روز_دختر
#به_قلم_ترنم
#عکس_نوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍دلتنگی
🍃زهرا اشکهایش را با گوشهی دست پاک کرد و دوباره به قاب عکس روبه رو خیره شد. دلش برای همه تنگ شده، بود. سالها از همهی خانوادهاش جدا و دور از بقیه زندگی میکرد. احمدرضا که کلید را درچرخاند و وارد شد. صدای فین فین زهرا را شنید و سراغش آمد.
🌾زهرا صورتش را با دست و بینیاش را با دستمال پاک کرد. احمدرضا دستش را پس زد و آغوشش را به روی زهرا گشود. زهرا از خدا خواسته در آغوش شوهرش بلند بلند گریه کردـ
🌷احمدرضا گفت: «صبح تا ظهر که من نیستم، نباید سرت رو با گذشتهها گرم کنی، مادرت، جایگاه خوبی داره اما اگه من مراقبت نباشم، ازم شاکی میشه اصلا چرا نمیگذاری بچه دار بشیم تا بخشی از تنهایی هات با بچه پربشه!
☘زهرا گفت: «فعلا مسافرت بریم.» احمدرضا گفت: «چندمین ماه هست که ازین حرفها میزنی، این آخرین بار هست و بعد برای بچه اقدام میکنیم تنها چیزی که میتونه توی این دلتنگیها، کمکت کنه، اینه که دورت پر از شلوغی بچهها بشه! »
💫زهرا به خودش در آینه، نگاه کرد، چینهای سی سالگی کم کم خودش را به او نشان میداد و او هنوز مادر نشده بود درحالی که مادرش در سی و پنج سالگی شش فرزند داشت. با خودش فکر کرد که اگر این چندسال مقاومت نمیکردم و بچهدار شده بودم، الان این همه دلتنگی برای خواهرانم اذیتم نمیکردـ
🍃حوالی غروب ماشین، از درخانه به راه افتاد و زهرا فکر این بود که چندکتاب راجع به تربیت فرزندان و بارداری بخواند.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ترنم
🆔 @madare_ir
✍همراهی
🍃فاطمه مشفول آب و جاروی آشپزخانه بود که درد به سراغش امد. مصطفی مثل همیشه از بیرون آمده بود و با دهان باز روی مبل خوابیده بود. کمر فاطمه گرفته بود و مجبور شد همانجا که مشغول دستمال کشی آشپزخانه بود، روی زمین بنشیند.
🌺 چندبار دخترش را صدا زد اما او هم همراه مصطفی مشغول تماشای تلویزیون بود و صدای مادرش را از آشپزخانه نمی شنید. فاطمه گریه اش گرفت. بالاخره بعد ده دقیقه ای مصطفی برای خوردن آب به اشپزخانه امد که فاطمه را مشغول گریه روی زمین دید.
💫تعجب کرد. آب خوردن یادش رفت. دست فاطمه را گرفت و همراه خودش به اتاق برد اما فاطمه مدام جیغ میزد. مصطفی به آشپزخانه رفت و یک بسته قرص ژلوفن پیدا کرد و برای او آورد. نیم ساعتی گذشت اما باز هم درد فاطمه را رها نکرده بود.
🌾دستهای لرزان مصطفی به سمت تلفن و شماره اورژانس رفت. نیم ساعت بعد فاطمه روی تخت اورژانس با آمپول به خواب رفته بود، دکتر که مصطفی را نگران و سر به زیر بالای تخت فاطمه دید، از او خواست تا به اتاقش بیاید.
🍃 مصطفی سلانه سلانه و نگران به سمت اتاق دکتر به راه افتاد. وقتی رسید، دکتر بالبخند پرسید: «میتونم بپرسم دقیقا در چه حالی فاطمه خانوم رو پیدا کردید؟» مصطفی نفس عمیقش را بیرون داد و گفت: «والا چی بگم همش مشغول تمیزکاریه الانم داشت آشپزخونه رو می شست که به این حال و روز افتاد. » خانم دکتر پرسید: «ببخشید شما چیکار میکردید؟ کمکش نمیکنید؟»
☘مصطفی گفت: «نه من خسته و کوفته خونه میرسم و مشغول استراحت میشم.»
خانم دکتر لبخندش را خورد و گفت: «ببینید متوجه هستم که ایشون کمی حالت وسواسی داره و شمام درگیر کار بیرون هستید، اما تنهایی و کار زیاد این زن رو در سن سی و سه سالگی و اوج جوانی مثل یک زن پنحاه ساله پیر کرده. کمر و پا و دیسک خانومتون اصلا به سنشون نمیخوره و خیلی پیرتر هست. »
⚡️مصطفی به فکر فرو رفت و خانوم دکتر اتاق را به مقصد اورژانس ترک کرد و مصطفی را در دنیای فکر و خیالاتش تنها گذاشت.
#به_قلم_ترنم
#داستانک
#همسرداری
🆔 @masare_ir
✨حاجات بعید، حاجات نزدیک
🍃آدمها برخلاف ناامیدیشان، اگر کمی صبر کنند، به خیلی از آرزوهای دنیایی شان میرسند یک انگشتر،کمی بیشتر طلا، کمی دیرتر مدرک تحصیلی، اما اعتقاد دارند که حاجات معنویشان بالاخره مستجاب خواهد شد و برای همین هم کمتر برایش تلاش میکنند و حتی دغدغه کمتری نسبت به آن دارند، در حالی که همه چیز به دغدغه و خواست ما بستگی دارد.
🌾این وعدهی خداست که: «ومن یرد حیات الدنیا نوته منها و من یرد حیات الاخرت نوته منها۱۴۵ ال عمران»
💫فقط کاش آخرت کمتر غریب بود...
#تلنگر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
❌از بدجنسی نیست!!
♨️دقت کردین خیلی وقتا بعد از کلی کار خونه، وقتی تازه روی زمین میشینید همسرگرامی میاد و بی توجه به تمیزی و تلاش شما، سراغ غذا رو میگیره؟!!
🔺 آیا این به خاطر خودخواهیشه؟
🔺 آیا به خاطر دوست نداشتن شماست؟
🔺 آیا به خاطر بیارزش بودن کار شماست؟
👈خیر
جواب همه این سوالات 👈نه هست.
اما دلیل این موضوع، فقط و فقط توی یه مطلب خلاصه میشه؛ 👈کلینگری مردها!
بله، مردها برخلاف زنها که متوجه تمام جزییات هستند، به صورت کلی متوجه تمیزی و کثیفی، بودن یا نبودن آشغال و تغییرات پیرامونی، مثل موی رنگ شده نمیشن!
🥲بنابراین بیتوجهیشون به خستگی شما و سراغ گرفتنشون از غذا فقط به این خاطره.
😉برای همین هست که باید حواسمون به تفاوتهای ذاتی بین خانومها و آقایون باشه.
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_گلنرجس
#ایستگاه_فکر
#خانواده
🆔 @masare_ir
✨خجالت نکشید
🌾امروز میخواهیم توصیه کنیم؛ خجالت نکشید.
🌷میخواهیم بگوییم:
خانومها،
آقایان،
همسران عزیز
از ابراز محبت به همدیگه خجالت نکشید.
خانومها از ابراز نیاز به همسرتون، با زبان و لحن خوش، خجالت نکشید.
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
عکسنوشته ولایت
🆔 @masare_ir