✍روز تو
امروز روز توئه
روز تویی که بهش میگن ساندیس خور 😄
بذار هرچی میخوان بگن من و تو که میدونیم برای چی و برای کیا میریم برای انقلابمون و کسایی که به خاطرش جونشونو دادن...🥀
پس این حرفا بهمت نریزه هم وطن.
من که هر قدمی فردا بردارم، یه قورت از اون ساندیسه که میگن میخورم. والا😂😎
وعده من و تو فردا توی خیابونهای ایران🇮🇷
#دهه_فجر
#مناسبتی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍بذار بگن!
🤪گاهی دلم میخواد مثه ایموجیهای خنده پیام رسانا، از خونه بزنم بیرون و به بقیه اینطوری نگاه کنم😄
🤔ولی میگم نکنه یه وقت فکر کنن دیوونهای چیزی شدم!؟
اصلا ولش کن! بگن هم مهم نیست. والا مگه شما همونایی نیستین که تو چت، از هر دو جمله یکیش رو پره دهتا از اینا میکنید 😂
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✍استوری لاکچری!
📸دختره اومده با ظاهر مذهبی طور و خوشگل و یونیک از خودش و خانوادش توی جاهای لاکچری استوری میذاره ...
🔥یه صحبت با شما دارم آره شمایی که این کارو میکنی ... نمیگی شاید یکی صفحتو ببینه و حسرتش یه روز کل زندگیتو بگیره؟
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_ابراهیمی
🆔 @masare_ir
✍یک راه عالی در جلب نعمت خدا
🤝باور کن هیچی نمیشه یکم دستت رو بیشتر دراز کنی سمتش، شاید دست اون کوتاهتر بود و بهت نرسید...
پس اگه میتونی کمکش کنی نذار قیافت خودشو بگیره انگار خبریه!😏
نه خبری نیست از دستش بدی نعمت خدارو از دست دادی.🍃
🤷♂ خود دانی...
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✍خسته شدم ...
میدونی از چی؟🤔
⚡️خواستن کارایی که خودم شاید از پسشون بر میومدم، اما بدون فکر از این و اون میخواستم خستم کرده.😓
🔥حس کوچیک شدن دارم.
مثل یخی که توی تشعشات داغ درخواستهاش از دیگران داره آب میشه.
☀️امیرالمومنین(علیهالسلام) میفرمایند: آبروی تو چون یخی جامد است که درخواست، آن را قطره قطره آب میکند، پس بنگر که آن را نزد چه کسی فرو میریزی.
📚نهج البلاغه، حکمت ۳۴۶.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_یابری
🆔 @masare_ir
✍خلاصه بگم
مثل جوجه رنگیای نباش که دائما با نه گفتنش نوک میزنه به مغز من😒
😶میتونی یکم به خواستههام فکر کنی و یه بار دیگه از بازپرسی مغزت ردشون کنی؟
✅این بار با احترام خواستههامو از گیت رد کن!
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_قربانی
🆔 @masare_ir
✍مدافع حقوق زنان
🧕اگر زنھا بہ انقلاب، نپیوستہ بودند
انقلاب پیروز نمیشد . . .
🤔به نظرتون جمله چه کسی میتونه باشه؟
🗓دورهایه که اگه بگم یه فیلسوف دوره رُنسانسه همه باور میکنید ... اما ایشون کسی نیست جز رهبر خودمون😍❤️
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✍چرخش بی معنی
🎶یه تیکه از موسیقی هست که میگه بیعشق جهان یعنی یه چرخش بیمعنی؛ میخوام بگم آره واقعا همین طوریه ها!🤔
پس
عاشق شید!💞
🍃زندگی به عشقه. عقل به آدما زندگی نمیده.
عقل به آدم حساب و کتاب🧮 میده. چطوری بهتر درسا 📚رو بخونه. چطوری بخوره 🥙که آخرشم چطور پلاسیده بشه....
🔥این عشقه که درون انسان رو مثل شعله روشن میکنه و زندگی میبخشه...
این جمله رو شهید بهشتی خیلی خیلی قبل تر از موسیقیها و دکلمههایی که برای عشق نوشتن گفته:
💡عاشق کسی باش که محدودیتی برای دوست داشتنش نداری و تا ابد دوستت داره.
📻 برگرفته از سخنان شهید بهشتی
#تلنگر
#شهیدانه
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✍لطفا بزرگ شید!
👧یه روزی اسم گذاشتن برای عروسکام و حرفزدن باهاشون به خیال اینکه با من حرف میزنن جای آبجی و داداش نداشتم، راحت بود....
📆حالا که چند سال از بچگیم گذشته فکر میکنم ای کاش عروسکهامم مثل من بزرگ میشدن!😔
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍زمانی برای تو
⏰صدای تیکتاک ساعت خبر میداد لحظه تحویل سال، نزدیک و نزدیکتر میشود.
من به همراه امیرعلی، مامان و بابا به انتظار آمدن مهمان جدید به خانهمان بودیم.
مهمانی از جنس شکوفه و باران!
🚿آواز امیر علی، داداش کوچکم در فضای حمام میپیچید و بعد از اکو شدن به گوش ما میرسید. وقتی هم از حمام آمد هنوز شیطنتش از سر و کولش میبارید: «مامان این آخرین حموم سال ۱۴۰۱ هم تموم شد، تا یک سال بعد حموم نمیرم.»😂
و باز از آخرینها و آخرینهایی گفت که در این سال انجام داده میشوند.
🧕مادرم لبهایش کش آمد و گفت: «پسر قشنگم تلاشتو بکن که تو سال جدید هر روزش یه کار جدید و خوب بکنی تا امام زمان ازت راضی باشه حتی اگه اون کار کوچولو باشه.»
امیرعلی که با حولهی آبیرنگ موهای سیاهش را خشک میکرد، خود را روی مُبل رها کرد و گفت: «مامان چطوری کار بزرگ انجام بدیم که امام خوشحال بشه؟»
🧔♂بابا که از شنیدن صدای داداش و سؤالش ذوق کرده بود جواب داد: «پسر مهربونم اگه هر روز از سال جدید رو حتی شده یه کار کوچیک انجام بدی سال بعد ۳۶۵ تا کار خوب برای خودت جمع کردی که به دست امام زمان میرسه و خوشحالش میکنه.»
مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت : «با اجازه بابایی نظرتون چیه امسال زهرا دعا بکنه؟!»
بابا دستی به موهایش کشید. خندید و گفت : «چرا که نه! خیلی هم عالی حتما سال بعد هم امیرعلی میخونه و کمکم این دعا خوندن هم از دست من در میآد.»😄
📺ماهیقرمز توی تنگ بلوری میچرخد و میرقصد. آن را برمیدارم وسط سفره هفت سین میگذارم. کنار سفره روبهروی تلویزیون مینشینیم.
لحظهها از کنار لحظهها مثل مسابقه دویی که نفر اول ندارد در حال عبورند.
🌤نفس عمیقی میکشم و دعا میکنم: «خدایا امام زمان ما رو برسون.
امسال سال پر از برکت و اتفاقهای خوب باشه، سالی که بیماری لاعلاج نمونه و همه مردم جهان در پناه امام زمان (عج) باشن
قلبم تند و تندتر میزند. وقتش میرسد و لحظه کوچکی از سال قبل جایش را با لحظه جدید عوض میکند
میگویم مولای ما بابای ما دعا کن برایمان!»
صدای توپ میآید و عید میشود.
خوشحالم آخرین و اولین حرف من در سال قبل و سال جدید به نام امام زمان زده میشود.
#داستانک
#خانواده
#امام_زمان
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍قهرمان زندگی
💢توی زمانی که هرکسی سعی میکنه به نوبهی خودش خواه یا ناخواه کاری کنه که تو فرزند عزیزت رو بکشی ...🥀
توی زمانی که همه هجمههای رسانهای، روی نداشتن و سقط فرشتته...🍂
توی زمانی که دو دلی که حالا بود و نبودش فرقش چیه؟🤔
به این فکر کن که تنها قهرمان زندگیش تویی... 💡
پس قهرمانش بمون و ازش با وجودت محافظت کن.🌱✊
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍دورهمی
🎈عید امسال با عید دیگری از راه رسیده و خانواده ما مثل تمام خانوادههای دیگر خود را آماده ماه رمضان کردهاند
حتی از عضو کوچک خانوادهمان که روزه کله گنجشکی میگیرد تا بزرگترین عضومان.
🏡امسال همگی در خانه مادربزرگی هستیم که دیگر صدای قُلقُل سماورش را هنگام سحری نمیشنویم
از دختر و پسردایی کوچکم تا پسرخالههایی که هربار میخواهند سحری بیدارشان کنیم تا روزه بگیرند.
همه کنار هم مثل قدیمها جا میاندازیم و تا سحر بیدار میمانیم.
خانه مامان بزرگ مثل همیشه شلوغ و پلوغ و پرسروصدا شده.
📺مامانم صدای تلویزیون را زیاد میکند و می گوید: «ساکت شید داره دعا میخونه »
بقیه پسرها کشتی میگیرند و گوش نمیدهند و سروصدا راه انداختند من و زن داییام توی اتاق بالای پذیرایی خوابیدهایم و خالهام میگوید: «اگه ساکت نشید همسایه بالایی (علی آقا اینا) میاد سراغمون گناه دارن خوابیدن... عه! »
🧔پسردایی بزرگم دراز کشیده بچهها را مجبور کرده که با پا روی کمرش بروند شاید که بستنی🍦 یا یخمکی گیرشان بیاید یا بروند سرکوچه جیگرکی بزنند.
داییم که ته پذیرایی خوابیده مثل همیشه سرش را بسته و برای اینکه از زیر ظرف شستن سحری در برود، میگوید سردرد دارد و کسی بیدارش نکند بماند که سحریها را بیدار میشود.
🧑🦱🧑🦰حسین پسر خاله کوچکم و محسن پسردایی کوچکم در حال کشتی گرفتن هستن.
همان طور که گفتم دیوارهای خانه مامان بزرگم از حجم سرو صدا و شلوغ پلوغی در حال فروریختن هست حتی از فاجعه ۱۱ سپتامبر هم بدتر شده اگر زنده بمانم از شبهایِ دیگر اینجا برایتان می گویم😁
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍متاورس
فراجهان، پروژه جدید غرب برای دیکته کردن یه جمله خیلی خیلی قشنگه که میگه شما صاحب هیچی نیستی و بابتش راضی هستی.☺️
عقیده این پروژه یعنی در کره زمین محروم، اما در فراجهان صاحب هرچیزی که فکرشو بکنی هستی.😏
💡چیزی که بهش میگن دنیای متاورس به زبان عبری یعنی دنیای مردگان.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍به وقت خودم و خودت
🌱یکی رو میشناسم که همیشه دلش برای شنیدن صدات تنگ میشه و منتظره تا تو حرف بزنی🗣.
یه بار صداش کنی🎶 میشینه کامل به حرفات گوش میده حواسش به خوده خودته... حتی اگه توی دلت حرف بزنی بازم میگه شنیدم ها🌿...
اونوقت تو میری استوری میذاری تنهام😒
تنهاتر از همیشه....
پس چرا اونو نمی بینی که انقدر عاشقته و منتظرتوئه.🙁
💞اونی که همیشه میگه منه خدا از رگ گردنت هم نزدیک ترم به تو فقط کافیه بودنم رو درونت حس کنی.
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✍میشنوی مرا؟؟
صدایم را میشنوی...؟
مامان... 💞
با مشت های کوچک گره زدهام تو را لمس میکنم .
خدا خدا میکنم باورت بشود من هستم.😔
من؛
شاید چند سانت بیشتر نباشم اما هستم.🌱
من؛
میخواهم روزی دنیا را ببینم.🌎
من؛
میخواهم روزی خنده بر لبهایت آورم.🙃
آخر نفهمیدم چرا میخواهی نباشم؟🙄
من که مشتاق دیدنت هستم هر روز بارها از درونت لمست میکنم
صدای قلبت آرامم میکند.☺️
مامان... صدایم را میشنوی...؟👂
من زنده ام...🌿
مامان...✨
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍ردای تو
🍃بعد از تو کوچههای کوفه دیگر رد قدم هایت را بر در خانههای یتیمان ندیدند...
سینه یتیمان خالی از آغوش پرمحبت تو شد.⚡️
کبوترها بعد از تو دیگر نخواندند و برایشان فقط جملهای از تو باقی ماند: "فزت و رب الکعبه"🕋
🍂از امشب دیگر فقیران بی پناهتر از قبل می شوند.
آسمان از شرم دیدن سر خونی تو گریست شاید کمی از داغ دلش کم شود هرچند که باری دیگر قرارست برای پسرت خون بگرید و نمیداند و نمیداند.
💔چطور میخواهی بروی وقتی چشمان ام کلثوم و زینبت گریان می شود و هربار که سحر از راه برسد قلبشان به تپش میافتد.
تو که بروی شهر دیگر رنگ پدر به خود نمیبیند و برای همیشه این واژه خاموش خواهد شد.🥀
بعد از تو حسنین دیگر تنها میشوند و سایه پدری از سرشان پر میکشد.
💡از تو مظلومیتی میماند در حسن (ع)
شجاعتی در رخساره حسین(ع)
و کلامی که از صدای بلیغ و روشن عمه سادات شنیده میشود.✊
🍁تو اولین بیت شعر پرشور عاشورا شدی از سکوت حسن تا قیام حسینت تا صبر زینبت همه و همه بعد از نبودن تو بود.
فردا از تو ردایی میماند و همان هم می شود جگر سوز مظلومان و یتیمان؛ همانی که روزی پناه زندگیشان بود.🏴
#ماه_رمضان
#شهادت_امام_علی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
🌱انسانیت:
تو پنج ثانیه دو نفر رو میکشم.🔪
🧟♂۷۰ نفره سر یک مظلوم میریزیم و شکنجه میکنیمش.
هرعقیدهای غیر عقاید من قابل توهینه و حتی میشه کشتش.😎
میتونم تو خیابون چادر از سر هرکسی بکشم.💪
از مردن انسان هایی که نماز میخونن ناراحت نمیشم 😻
به کسی که اگه نبود الان مادرم مجبور بود کتلت با طعم گوشت من رو بخوره میگم کتلت.
.
برا هموطنم بعد ۳ روز عزادار میشم🔥
من دینم انسانیت است و قلبا به اون باور دارم😇
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍تأثیر نذار
از اینکه دختر یا پسرت دکتر👨⚕ مهندس👷♀ بشن چیزی که به تو نمیرسه؛ جز افتخارش!
💡اما یه کاری کن بعد چند سال که از درسش گذشت خودشم به خودش افتخار کنه🎖 و از ته دلش خوشحال باشه و از لحظه لحظه زندگیش لذت برده باشه .🌱
🤔میفهمی که چی میگم؟
مُهر خودخواهی رو بذار تو جعبهش .
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍برای فرزندم
برای جنینی که حق زندگی داشت و بدون انتخاب خودش سقط شد.🥀
برای صدای ضربانهای تند و کوتاه قشنگی که به خاطر هیچ ها و پوچ ها به راحتی خاموش شدند....🕯
آیا میتوانم بگویم
فرزندم
مرا ببخش؟🤔
مادرت، قاتلت شد.
میتوانم بگویم
مرا ببخش؟😔
#تلنگر
#مادرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍زندگی من
قسمت اول
🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند.
همانطوری که روی تختش نشسته و پاهایش را تکان میدهد، به اتفاقهای چند ساعت پیش فکر میکند.🤔
مامان و بابا بدون اینکه مشخص بشود مسئلهشان سر چه بوده به راحتی بحث ناامیدکنندهای را گذراندهاند...
👀 در ذهنش نگاهی به خانه میاندازد. ظرفهای نشسته ناهار توی سینک ظرفشویی و قبضهای پرداخت نشده روی کابینت و لیوان شکسته توی سطل آشغال دعوای سنگین😖 را داد میزند. خانهشان مریض شده بود و باید درمان میشد.
👩🦰مامان در را باز میکند و نگاهش میکند: «توی این ساعت روی تخت خوابیدی که منو دق بدی؟ کِی دیگه هندزفری رو در میاری؟؟ »
نگاهش حرف میزند به جای زبان، چشمانش میگویند: «در نمیارم تا وقتی که جای داد و بحث، صدای مهربونتون💕رو بشنوم! »
انگاری که لج کرده با خودش با مامان بابایش.
👨🦰بابا چند ساعت بعد از بحث به خانه مریض برمیگردد و با نگاه زیر چشمی به مامان، میپرسد: «شام چی داریم؟»(یعنی ببخش بیا تموم کنیم)
مامان که داشت ظرفها🍽 را میشست نگاه معنا داری به جلویش انداخت و گفت: «ماکارانی... »(باشه)
📌ظاهرا زخم روی زندگیشان پانسمان شده بود؛ اما او هنوز گوشی به دست و هندزفری به گوش در اتاقش نشسته و سکوت کرده بود...
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍خود کرده
💢وقتی بچه رو برای ساکت کردن بهش گوشی📱 میدی نمیشه بعدا انتظار داشت از گوشی به راحتی دل بکنه و بیاد سرسفره!🥘
چون اولین کسی که عادتش داد خودت بودی.😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت اول 🎧هندزفری به گوش، بدون توجه به اطراف، با گوشی تایپ میکند. همانطوری که روی تختش
✍زندگی من
قسمت دوم
💡زندگی آدمها مثل بازی بالا بلندی میماند؛ جوری که گاهی روی سکوی بلند میایستی و به خودت افتخار میکنی، گاهی هم وقتی روی زمین ایستادهای بازی را میبازی. گاهی اوقات میشود در بحثها، در جنجالهای چالشی خانواده، کسی که صدایش بلندتر است فکر میکند برندهی بازیست اما نمیداند که برعکس هرچه صدا بلندتر، وجود کوتاهتر...🍃
⚡️امروز صبح شنبه، بابا خیلی زودتر از موعد از خانه به سرکار رفت. بدون توجه به صبحانه چیده شده روی میز و لیلایی که قرار بود به مدرسه برساند.
گاهی بحث خانوادگی مثل ماکارانی🍝 کشدار میشود. کش میآید و جمع میشود و باز ...
لیلا از فکر بیرون میآید. لباس مدرسه را میپوشد. صبحانه خورده نخورده کوله روی شونه انداخته میرود و در خانه را میبندد.
🧶کل زمان مدرسه نتوانست کلاف پیچیده ذهنش را جمع کند. انگار گربهای آن را باز کرده و بهم پیچیده بود. سرکلاس صدای معلم برایش روی حالت سکوت بود و فقط نگاه حرکت دست و نوشتار روی تخته میکرد.
ظهر که از مدرسه برگشت و زنگ در را زد، در🚪 بدون پرسش و جواب باز شد. تند تند پلهها را یکی در میان بالا رفت. مامان در را بدون نگاه کردن به لیلا باز کرد و همانطور با سر کج مشغول تلفن صحبت کردن با خاله بود. لیلا آهی کشید و فقط نگاهش میکرد. مگر حالا تلفنش قطع میشد؟
در را بست و یکراست به اتاقش رفت .روی تخت 🛏رها شد و به سقف نگاه میکرد.
بعد از چند دقیقه مامان به اتاقش آمد و گفت: «سلام چرا انقدر دیر کردی؟»
نگاهش کرد، با بیحوصلگی و خستگی گفت: «از سرویس مدرسه بپرس.»🤷♀
مادر گفت: «پاشو بیا نهار.»
جواب داد: «باشه حالا میام.»
از در هنوز بیرون نرفته بود که برگشت:«نماز خوندی؟ »
قبل اینکه جواب بدهد مامان ادامه میدهد: «چرا بالای مقنعهت خاکی و کج شده؟ کی میخوای یادبگیری درست سرت کنی؟ همیشه همینطوری موهات بیرون میزنه دیگه کسی که چادریه باید مقنعهش رو ...»
😑دروغ نمیشود اگر بگویم همیشه اینطور حرفهایش را نصفه میشنود و بقیهاش را انگار صدایش محو میشود.
بیتوجه چشمهایش را میبندد.
انگار از بی توجهی لیلا لجش میگیرد. صدای بسته شدن در را که میشنود، نگاهی به چادر روی تختش میاندازد. رو بهرویش آینه🪞 قدی قد علم کرده. مقنعهای که خیلی کج هم نبود را نگاه میکند نفس عمیقی میکشد، با خود میگوید که حتما دفعه بعد درست مقنعهام را می پوشم.✔️
باز توی فکر میرود به سقف نگاه میکند: «یادش رفت از من بپرسد حالم امروز چطور بوده؟ حتما یادش رفته است...»
ادامه دارد....
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍تزئینات خونه
🤔اگه پیرو کوروش و آریا و آریایی هستی و دینت هم اهورا مزداست...
پس اون صلیب روی درخت کاج🎄 کریسمس هم لابد جزو تزئینات خونتونه؟😏
#تلنگر
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت دوم 💡زندگی آدمها مثل بازی بالا بلندی میماند؛ جوری که گاهی روی سکوی بلند میایستی
✍زندگی من
قسمت سوم
🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید: «کسی نمیخواد بیاد استقبال من؟باشه دیگه...»
🌱لیلا و مامان همیشه بعد از این حرف انگار یادشان می آید بروند به استقبال.
لیلا از اتاقش بیرون میآید و مامان از آشپزخانه. وسایل را از دست بابا میگیرند.
مامان خسته نباشیدی میگوید و دختر سلامی پر از انرژی میدهد و بابا دوبرابرش را برمیگرداند.
⚡️ناگهان ذهن لیلا گریزی میزند به گذشته. یادش میآید وقتی بچهتر بود، قبل از سلام، پرشی در بغل بابایش داشت و حالا انگار هر سال از سنش، یک سال به فاصله او و بابایش اضافه کرده است.
⏳بابا به اتاق میرود و بعد از مدت کوتاهی برمیگردد. لیلا و مامان را منتظر، کنار سفره میبیند. تا دست هایش را بشوید مثل همیشه دقیقا ده دقیقه طول میکشد گاهی به خاطر تلفن یا گاهی ...
هرچقدر که میگویند زود بیا ناهار سرد میشود، انگاری که سرعت بابا از این بیشتر نمیشود و آخرش مامان به لیلا نگاه میکند و میگوید: «شروع کن.»🍃
یکم از غذا را ناخنک میزنند.
بابا وقتی سر سفره میآید غذاهای توی بشقاب کشیده شده را می بیند و بشقاب خالی خودش. بشقابی که مامان منتظر بود تا بیاید و برایش بکشد.
📺شکایتی نمیکند و وقتی مینشیند تلویزیون را روی اخبار۱۴:۰۰ تنظیم میکند و همانطور که غذا میخورد، میگوید: «مردم گرفتارن هیچی ندارن بخرن.»
🍃مامان در جواب میگوید: «پس اینایی که صف فروشگاهها و پاساژهای شلوغ رو درست میکنن کیان؟»
بابا میگوید: «همینا هم به زور خرید میکنن.مجبورن. اگه نخرن که نمیشه زندگی رو گذروند.الحمدلله که ما دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم از پس خودمون بربیایم.»
🏠مامان گفت: «اگه دستمون میرسه پس این خونه ۹۰ متری رو ده متر بالا ببری هیچی نمیشه! بعد ۱۲ سال چطور داداشت میتونه با وام بگیره توام بگیر دیگه یه ذره ریسک کن.»
💥لیلا کاملا حس کرد که انگار روی بابا یه دفعه باروت و آتیش ریختند.
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت سوم 🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید
✍زندگی من
قسمت چهارم
⚡️بابا سعی کرد خودش را کنترل کند. گفت:«نمیشه خانم واقعا وضع خونه خرابه متوجه نمیشی؟ چند بار باید بحثش رو کنیم؟
مامان گفت:« بابا من چیز زیادی میخوام؟ ۱۸ ساله این خونهایم بدون یه ذره تغییر و تحول... خسته شدم انقدر جام کوچیکه مهمون میاد تو آشپزخونه کوچیک خجالت میکشم تو مردی نمیفهمی این چیزا رو.»
👨بابا گفت:«وقتی میگم شم اقتصادی نداری یعنی همین در حد جلو پات رو میبینی.
همینی که هست رو شاکر باش خیلیا همینم ندارن اول سلامتی...»
💥مامان نمیگذارد حرفهایش تمام شود:« تا کی باید هی بگی سلامتی سلامتی و اینجوری توی هال کوچیک مهمون به زور و سختی بشینه؟»
🤷♂بابا شانه بالا میاندازد:«خوب کمتر دعوت کن مگه مجبورت کردن؟
مامان کم نمیآورد و میگوید:«خوبه حالا فامیلای تو ماشالا زیادن و دوشب میخوابن مشکل داریم. همیشه خونه بزرگتر مشکل رو حل میکنه.»
😏بابا پوزخندی میزند:«خوبه حالا تو از پس ۹۰ متر هم برنمیای و جاروبرقی همیشه با خودمه. دو روز ریههات خوب میشن باز شروع میکنی رو مخ رفتن.»
چشمان مامان وقتی برق برقی میشود یعنی بغضی دم در منتظر است. سکوت میکند. 🍃
🎞لیلا نگاهشان میکند و واگویه میکند: «کاش این بحث ها را میشد مثل فیلم سینمایی روی دور ۳ایکس زد و رد شد. اگر این قسمتی از زندگیست اگر جزئی از درام داستان من و خانوادهام است پس چرا انقدر درام این سینمایی طولانیست؟!»
✨آرزو میکرد کاش میشد نشنید حرفایشان را، کاش میشد همه چیز را ساکت کرد. بیحوصله نگاهشان میکند که هر جمله ولوم صدایش از جمله دیگریشان بلندتر میشود.
♨️خیلی وقت پیش وقتی برای اولین بار جلویش بحث کردند و معنی حرف هایشان را فهمید، تا مدتها هربار بحث میشد یا دخالت میکرد یا گریه که تمام کنند. اما بعد از مدت کوتاهی فهمید که دخالت او کار را بدتر میکند.
همیشه هربار کار بدتر میشد و بابا عصبانیتر از اینکه چرا لیلا دخالت میکرد. شاید تا یک هفته موقع دیدن لیلا روزه سکوت میگرفت و حرف نمیزد.
💡لیلا دیگر تصمیم گرفت سکوت کند.
دنبال راهی برای فرار از این جنگ مسخره میگشت. به اتاقش نگاه میکند و چشمانش روی اتاق قفل میشود.
لبخند کجی میزند و انگار چیزی درونش میگوید: «همیشه راه فرارها نزدیک ما هستن. فقط باید بهشون توجه کنیم.»🌿
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir