🌸 به مناسبت میلاد با سعادت امام حسن مجتبی (ع) 🌸
امسال نیز همه دعوتیم ،
جهت نذر نان رایگان
اهل کرم ، سهم شما چه قدر است ؟!!
سهم شما حداقل یک قرص نان ...
شهر خدا ، شهر مهربانی🌙
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
مجموعه فرهنگی جوادالائمه(ع)
🔷 چالش عکاسی سفره های عاشقی🔷 سلام 😊 روزه داران عزیز، طاعات و عبادات مقبول درگاه حق 📿 امیدواریم س
💠سفره های عاشقی 💠
📸تصویر شماره ۴😍
ارسالی از خانم خدابنده🌹🌸
امیدواریم سفره هاتون پر برکت باشه .
شما نیز می توانید با ارسال عکس از سفره افطارتون در این چالش عکاسی شرکت کنید و برنده جوایز نقدی ما باشید .😊
عکس های زیباتون و به آیدی زیر ارسال کنید
@javaneh_beheshti
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
خدا را چه دیده ای...؟!
شاید با همین حسرتِ خوب بودن
یک روز ما هم رفتیم پیش خوب ها...!🌹
#شهید_سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت #سننتقمvrevenge
به وقت سحر
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
♦️دعایروزدوازدهم #ماه_رمضان🌙
اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ
خدايا مرا در اين ماه به پوشش و پاكدامنى بياراى، و به لباس قناعت و اكتفا به اندازه حاجت بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم نما، و مرا در اين ماه از هرچه مى ترسم ايمنى ده، به نگهدارى ات اى نگهدارنده هراسندگان.
💞 💞💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
#قسمت_نهم فقط برای خدا
باغبان اسم رئیس جمهور آمریکا را گذاشته بود روی سگش، وقتی فهمید عصبانی شد، گفت؛ درسته او دشمن ماست و ما قبولش نداریم ولی یک انسانه، هیچ وقت اسم یک انسان را بر روی حیوان نگذار.
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
💥ویژه
✍تاکید مقام معظم رهبری بر دستمزد عادلانه و امنیت شغلی کارگران
✅مقام معظم رهبری: رفع مشکلات جامعهی کارگری یکی از مسائل مهم است که باید نسبت به آن اهتمام شود.
🔹ایشان اهتمام به حقوق نیروی کار از جمله «دستمزد عادلانه و پرداخت منظم و بدون تأخیر آن، امنیت شغلی، بیمه، آموزش، خدمات رفاهی و بهداشت و درمان» را مورد تأکید قرار دادند و گفتند: در دنیای کنونی و تحولات پرسرعت فناوری، یادگیری مداوم آموزشی و استفاده از تجربیات قبلی برای مجموعههای تولیدی و کارگران آنها یک ضرورت است تا با ارتقای بهرهوری و کیفیت تولید، رونق اقتصادی افزایش یابد.
💢منبع: سایت رهبری
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
فرد مثبت همیشه برنامه دارد.
فرد منفی همیشه بهانه دارد.
فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست
فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است.
فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای میبیند.
فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی میبیند.
فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری میابد.
فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی میبیند.
فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد میکند.
فرد منفی دشمنی ها را زیاد میکند.
فرد مثبت میگوید اجازه بده انجام پذیر است.
فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست.
فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل میگند.
فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد میکند.
"همیشه ➕ باش"
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
مجموعه فرهنگی جوادالائمه(ع)
🔷 چالش عکاسی سفره های عاشقی🔷 سلام 😊 روزه داران عزیز، طاعات و عبادات مقبول درگاه حق 📿 امیدواریم س
💠سفره های عاشقی 💠
📸تصویر شماره ۵😍
ارسالی از خانواده محترم آقایاری🌹🌸
امیدواریم سفره هاتون پر برکت باشه .
شما نیز می توانید با ارسال عکس از سفره افطارتون در این چالش عکاسی شرکت کنید و برنده جوایز نقدی ما باشید .😊
عکس های زیباتون و به آیدی زیر ارسال کنید
@javaneh_beheshti
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
💌 داستان عاشقانهودنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_دهم
ساعت قرار فرا رسید. از دور میدیدمش. با آنکه یک ربع زودتر رسیدم اما محمد قبل از من آمده بود. نزدیک تر رفتم و بعد از سلام گفتم :
_کی اومدی؟ هنوز یه ربع مونده.
+ ما اینیم دیگه. میخوای برم یه ربع دیگه بیام؟
خندیدم و گفتم :
_ نه. ساعتمو یه ربع میکشم جلو فکر میکنم سر موقع رسیدی. سرماخوردگیت بهتر شده؟
+ الحمدلله. خوبم.
همانطور که قدم زنان می رفتیم، پرسیدم :
_میشه بگی چرا اون روز زنگ زدی گفتی بیام بهشت زهرا؟
پس از چند ثانیه سکوت گفت :
+ جواب این سوالتو بعدا میدم. بقیه رو بپرس.
_ باشه. هرجور صلاح میدونی. قبل از همه ی حرفا بگم که من نمیخوام چیزی رو زیر سوال ببرم هرچی میپرسم فقط برای اینه که دنبال جوابم. امیدوارم حرفام ناراحتت نکنه. راستش اون روز که رفتم قطعه ی 24 قبر یه شهید هم سن خودمو دیدم. خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم چرا باید یه جوون بیست ساله زندگیشو بذاره بره جنگ و شهید شه. جلوتر که رفتم دیدم همه سن و سالی اونجا هستن. پیر و جوون نداره. یاد پدرت افتادم. پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟
همانطور که با دقت به حرف هایم گوش میداد به نیمکت خالی اشاره کرد و نشستیم. محمد که به زمین خیره شده بود بعد از کمی سکوت گفت :
+ چقدر از روزای جنگ یادته ؟
کمی فکر کردم، بیشترین چیزی که یادم می آمد استرس شنیدن آژیر قرمز و پناه بردن به انباری زیر زمین بود. یادم آمد روزی که جنگ تمام شد برای تعطیلات تابستانی شمال بودیم و از رادیوی ویلای خاله مهناز خبر را شنیدیم. گاهی هم در محله خبر شهادت همسایه ها می آمد و مادرم برای تسلیت می رفت. گفتم :
_ خانوادهم سعی میکردن منو از فضای جنگ دور نگه دارن. چیز زیادی توی خاطراتم نیست. بیشتر همون استرس آژیر قرمز...
+ وقتی صداشو میشنیدی خیلی میترسیدی؟
_ آره. مادرم سعی می کرد آرومم کنه و بگه چیز مهمی نیست.
+ فک میکنی اگه یه روز وقتی پدرت سر کار بود و شما نشسته بودین تو خونه یهو یکی با زور میومد تو چقدر میترسیدی؟ یا مادرت چه حالی می شد؟
منظورش را از این مثال فهمیدم. گفتم :
_ من میدونم اونا رفتن تا جلوی خیلی از اتفاقات بدترو بگیرن. ولی نمیفهمم چی باعث شده از همه چی دل بکنن. منظورم اون نیروی درونیه. چون من حاضر نیستم چنین کاری کنم.
+ میتونی بگی چی باعث شد اون روز سر دعوا با آرمین، رو شونم بزنی و بگی "از طرف دوستم ازت عذرخواهی میکنم." ؟ با اینکه میدونستی به صورت منطقی ممکنه همه چیز بینتون خراب شه.
_ چون میدونستم سکوتم اشتباهه.
+ چرا؟ خب اگه سکوت میکردی الان دوستیتون بهم نخورده بود.
_ زور میگفت، غرورش خیلی زیاد بود. با سکوت من غرورش بیشتر میشد. اینجوری برای اونم بهتر شد که بدونه همیشه حق با خودش نیست.
+ پس یه نیروی درونی باعث شد کار درست رو به قیمت از دست دادن دوستت انجام بدی. پدر منم رفت چون دید دارن زور میگن، حق با اونا نیست. با اینکه میدونست شاید بعد رفتنش همه چیز برای ما خراب شه.
جوابش قانع کننده بود ولی از بین رفتن دوستی کجا و مرگ کجا؟ انگار ذهنم را خوانده بود، ادامه داد :
+ میدونم الان داری فکر میکنی از دست دادن زن و بچه و زندگی با از دست دادن یه دوست خیلی فرق داره. ولی اینو بدون، اون نیروی درونی که بین تو با امثال پدر من هم وجود داره متفاوته. این مثال رو زدم تا بگم گاهی آدم حس میکنه بعضی چیزا وظیفشه، به گردنشه، حتی اگه بدونی در قبال انجام دادنش یه سری چیزا رو از دست میدی. و البته شاید هم بعدش چیزای بزرگتری بدست بیاری.
سرم را به نشانه ی تایید حرف هایش تکان دادم و گفتم :
_ میفهمم...
محمد ادامه داد :
+ بعضی چیزا حس کردنیه. شاید هرچقدرم برات دلیل و آیه بیارم بازم نتونی کار پدرمو درک کنی. مثل کاوه که شاید رفتار اون روز تورو درک نکنه.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت تا به پیشنهاد محمد از پارک بیرون رفتیم و بستنی خوردیم. هرچه اصرار کردم اجازه نداد پول بستنی را حساب کنم. ساکت بودم و به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگرد الهی دارد❌
عاشقانه هاے پاکــ💗
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
با سلام طاعات مقبول درگاه حق
#خوشنویسی
ارسالی از جناب آقای علی پیوندچی
شما هم می توانید آثار خود
در زمینه عکاسی، خوشنویسی، دلنوشته، جوانه های بهشتی روزه اولی ها
مناجات های خانوادگی و...
را به آیدی زیر ارسال کنید.
@javaneh_beheshti
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
دعای روز چهاردهم ماه رمضان
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
💌 داستان عاشقانهودنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_یازدهم
به نیروی درونی که محمد درباره اش حرف میزد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به بهشت زهرا رفتم. یک روز درباره ی قبر پدرش سوال کردم و گفت که پیکرش هرگز به دستشان نرسیده.
در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم. برای من که همیشه لباس اسپرت می پوشیدم، قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای تنشان می کردند سخت بود. بخاطر ظاهرم به شوخی "خوش تیپ" صدایم میزدند. اوایل معذب بودم اما کم کم با دیدن صمیمیتشان یخم باز شد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت :
_ رضا جان، یه خبر خوب! قراره دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابات میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟ پیرارسال میخواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ ترکیه؟ چرا یهو بی خبر! الان به من میگین؟
_ وا... تو که درس و دانشگاهت تموم شده کلاسی چیزیم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره میخواد بره.
+ ولی مامان... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!
_ رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده بدر نشد که هرچی ما کوتاه اومدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم. تو هم میای. بحثم نکن. پاسپورتت کوش؟
احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد.
دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمی رفت. دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند. از شهلا خوشم نمی آمد. یک جور خاصی بود. نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند. همین مساله هم باعث می شد احساس زیبایی کند. همیشه میگفت در آینده بازیگر بزرگی می شوم.
پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هرجا می رفت بهترین رستوران ها، کافه ها، پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی می کرد همه از سفر لذت ببرند.
سفر آغاز شد. از همان ابتدا با گم شدن شایان (پسر کوچک دایی مسعود) در فرودگاه ترکیه فهمیدم با وجود بچه های قد و نیم قد چه آینده ای در انتظار ماست. سفر شلوغی بود. قرار بود یک هفته آنجا بمانیم. بیشتر سعی می کردم از جمع جدا شوم و کنار دریا قدم بزنم. گاهی هم به اجبار با آنها می رفتم. یک روز همراه پدر و مادرم برای خرید به پاساژ بزرگی رفتیم. در مغازه ها دنبال هدیه ای برای محمد بودم، اما هرچه نگاه می کردم چیز مناسبی نمی دیدم. سرگرم تماشای ویترین یک مغازه بودم که پدرم از چند مغازه آنطرف تر بیرون آمد و صدایم زد :
_ رضا. بیا مامانت کارت داره.
به سمت مغازه لباس فروشی که مادر و پدرم در آن بودند حرکت کردم. وقتی وارد مغازه شدم مادرم گفت :
_ مامان جان کجایی؟ چرا همش از ما عقب میفتی پسرم. بیا اینارو نگاه کن برات انتخاب کردم ببین خوشت میاد. این شلوارک سرمه ای و تیشرت زرده خیلی قشنگن. مارکم هستن جنسشون خوبه. اینجا هوا گرمه میتونی وقتی میری کنار ساحل بپوشی. اون تیشرت رکابیم برات برداشتم، چند تا رنگ داره ببین خودت کدوم رنگشو دوست داری. برا باباتم از همین رنگ طوسیشو برداشتم. این شلوار لی آبیه رو ببین خوشت میاد؟
نگاهی به کوه لباس هایی که مادرم برایم انتخاب کرده بود انداختم. از زیر لباسها چند تایی را بیرون کشید و ادامه داد :
_ ببین این شلوار کتانه رنگش خیلی قشنگه. برداشتمش میری دانشگاه بپوشی. یهو لباسای ترم جدیدتم همینجا بخر. حالا باز جای دیگم چیزی خوشت اومد بگو.
+ ممنون مامان ولی من که لباس زیاد دارم. همین تازگی برای عید لباس خریدم. هنوز همشونم استفاده نکردم.
_ اشکالی نداره. اینا جنسش خوبه. مارکه. بردار حالا بعدها نیازت میشه .
کمی لباس ها را زیر و رو کردم. از فکر پوشیدن شلوار لی آبی آسمانی و تیشرت زرد در کنار محمد خنده ام گرفت. خندیدم و گفتم :
+ حالا درسته به من میگن خوشتیپ ولی دیگه نه اینجوری!
برای اینکه دل مادرم را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت را انتخاب کردم.
_ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارکه خوب نیست؟ خوشت نیومد؟
+ همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم.
با اینکه سعی کردم دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود ناراحت شده است...
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکرنام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc