💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_پنجم
با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد مرا آرام کند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بوده آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی ناراحت بودم. اما به نظرم ادامه ی دوستی با فردی که خودش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت. در همین افکار بودم که محمد سکوت را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
+ اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. الانم دیگه برام مهم نیست... فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش عود نکنه.
مادرم روی تربیت من حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هربار که میفهمید من دعوا کرده ام انگار از تربیت من نا امید می شد و غصه می خورد. بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.
میدانستم این بهترین راه ممکن است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم. حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم :
+ نه داداش ممنون. همینقدر که تا الان موندی اینجا کافیه. منم میرم یه هوایی به کله م بخوره تا ببینم چی میشه.
_ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم! پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعد برو خونه.
+ آخه...
_ دیگه آخه نداره که. ای بابا.. بلند شو دیگه.
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم. تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم. از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس خوبی داشتم. همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت :
+منم از آشناییت خوشبختم.
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم. کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک می شدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بالاخره رسیدیم و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
عاشقانه هاے پاکــ💗
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
💠 @masged_javadol_aemeh
شنیده ام کـه قرار است
جمعه برگردی
کـدام #جمعه ؟
نمیشد اشاره میکـردی ؟
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهساداتـ
یـاٰحبیبــالبـاٰکیـن🌱
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
💠 @masged_javadol_aemeh
⚠️ #تلنگر_امشب
#پول_خورد_نباشیم!
یک وقت هایی؛
بعد از دو شب نماز شب!
بعد از چند روز روزه مستحبی!
بعد از چند روز تسبیح چرخاندن!
بعد از یک کار فرهنگی در فضای مجازی و حقیقی!
و ...
#صبرکن؟✋
کلی سر و صدا راه می اندازیم که آقا چرا ما #امام_زمان رو نمی بینیم؟
کلی هم خودمون رو تحویل میگیریم!😐
شاید جلو آیینه هم بریم و ببینیم که #به_به!!
چقدر نورانی شدیم😌!!
اونی که #دونه_درشت بشه!
مخلص بشه!
خالص بشه!
برای امام زمان عج سر و صدا راه نمیندازه☺️
به قول حاج حسین یکتا:
اون #پول_خوردِ که سر و صدا داره!
اسکناس صدایی ازش در نمیاد...
#دونه_درشت بشیم!
#خالص بشیم!
امام زمان ماموریت هاشو به ما بسپاره!
تمام امید امام زمان(عج) ما هستیم...
که شهید نیکو کلام در حاج عمران بهش میگفتن!
چرا یک روز تیربار!
یک روز آر پی جی!
یک روز ...
یک روز ...
گفت: به من میگن کجا برو!😇
⚠️به ما هم میگن!؟
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
💠 @masged_javadol_aemeh
🔴 #فوری | #انتقام_فقط_موشک_نیست
یک پیشنهاد خوب برای سیلی دیگر
لطفا متنشر کنید تا خواست همگانی شود
پس از شهادت مظلومانه سپهبد سلیمانی اتوبان رسالت را به نام آن شهید نام گذاری کردند اما به نظر میرسد این نام گذاری هیچ اثری در تبیین مظلومیت این شهید عزیز و بزرگوار ندارد ، لذا پیشنهاد می شود نخست برای پاسداشت مقام شامخ و برجسته این شهید بزرگوار
«فرودگاه مهرآباد »
را به نام این شهید نام گذاری نمایند ...
« فرودگاه شهید قاسم سلیمانی »
یکی از اثر ات این نام گذاری این است که مِن بعد هر هیات دیپلماتیک که وارد تهران می شود متوجه خواهد شد که پا در چه سرزمینی گذاشته است ، از جانب دیگر چون برنامه های پروازی ، در تمام فرودگاه های دنیا ثبت می شود نام این شهید در تمام دنیا همیشه ماندگار خواهد بود و ده ها اثر دیگر ....
خواست همه ما👇🏻
«فرودگاه مهرآباد »
را به نام این شهید نام گذاری نمایند ...
« فرودگاه شهید قاسم سلیمانی »
لطفا این پیشنهاد را منتشر کنید تا خواسته همگانی شود
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
#حیران و آشفته یعنی حال کسی کـه
مرگ را نخواهد
امـا #لایق شهادت هم نباشد !
#چهکنیمحالا
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
💠 @masged_javadol_aemeh
.
•«لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ»•
من نمیبينمت
ولی تو من رو میبينی
و از حالم خبر داری...
#الهیعظمالـبلاء💌
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
💠 @masged_javadol_aemeh
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_ششم
عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد. محمد در را باز کرد و گفت :
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاسای دانشگاه نتونستم برم.
پشت سر محمد حرکت کردم و وارد شدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی شان بود که دورش گلدان های شمعدانی چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک هم در کناری قرار داشت که رویش را بخاطر سرما با پلاستیک پوشانده بودند. از در ایوان وارد خانه شدیم. محمد گفت :
_ بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت در بره. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟
+ آره. اسمم رضاست.
_ خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال می شد.
کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. اول فکر کردم محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکس قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. کمی آن طرف تر عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم او پدر محمد است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودک گریانی را کنار دریا در بغل داشت.
محمد که درحال دم کردن چای بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه ای که داره گریه میکنه هم منم. از بس تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.
خندیدم و گفتم :
+ خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوارو دیدم فکر کردم تویی.
_ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوون تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار که منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه م میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هردفعه هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم پدرمه.
+ اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...
بعد از نوشیدن چای با مربای بهارنارنجی که از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبلاً که محمد را می دیدم فکر می کردم اگر روزی با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم، اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شده بود. شاید هم دلیل این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقات بین من و آرمین بود.
به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_ رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید.
_ لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم :
+ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
_ پس شام چی؟ من و بابات شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شام بخوریم، بعد برو بخواب.
+ ببخشید مامان ولی گشنه مون بود با بچه ها یه چیزی خوردیم، اشتها ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.
به اتاقم رفتم و در را بستم. اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم ناراحت بودم. از طرفی دیگر نمیدانستم فردا چطور با آرمین مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت. بعد از چند ساعت فکر کردن، بالاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم. تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
عاشقانه هاے پاکــ💗
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
💠 @masged_javadol_aemeh
💠آیت اللہ بهجت ره:
👈قصد #ازدواج دارید
اما هنوز شرایط آن بوجود نیامدہ است؟
پس در قنوت نمازهایتان زیاد بگویید؛
《ربنا هَب لَنامِن أَزواجِنا و ذُرِیّاتِنا قُرّةَ أَعیُنٍ وَاجْعَلْنالِلْمتّقینَ اماما》
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
❁﷽❁
~🕊
آنان ڪہ یڪ عمر مرده اند
یڪ لحظہ هم #شهید نخواهند شد...
شهادت یڪ عمر زندگے است
نہ یڪ اتفاق...
#شهید_علی_امرایی♥️🕊
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
⚠️ #تلنگر_امشب
❂ رفیق براے #شهیـــد شدن ...
هنـــر لازم استــــ !
هنــرِ⇜رد شـدن از سیـم خـاردارهای نفـس
هنـرِ به⇜ خـــدا رسیدن
هنـرِ ڪشتن⇜ نَــفس
هنـرِ⇜ تَهذیب
تا هنــــرمند نشـی...
شهیـــد نمۍشـۍ.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
💠 @masged_javadol_aemeh