eitaa logo
مجموعه فرهنگی جوادالائمه(ع)
283 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
378 ویدیو
25 فایل
کانال اطلاع رسانی مجموعه فرهنگی‌، مذهبی و‌هنری حضرت جوادالائمه علیه السلام شهر قزوین|محله باصفای راه آهن ارتباط با ادمین: @mehrab_sadat
مشاهده در ایتا
دانلود
سلسله جلسات مشاوره خانواده و ازدواج ✅ ناگفته های ازدواج استاد مشاور حجت الاسلام والمسلمین علی محمدی خواهران و برادران یکشنبه ها بعد از نماز مغرب و عشا قزوین خیابان نواب جنوبی پایین تر از چهار راه راهنمایی و رانندگی حسینیه مسجد محمد خان بیگ 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
📝⇦•آیا میدانید بهترین نوشیدنی که در قرآن ذکر شده، شیر می‌باشد. 📝⇦•آیا میدانید بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده، عسل می‌باشد 📝⇦•آیا میدانید که حضرت سلیمان نخستین شخصی بود که «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشت. 📝⇦•آیا میدانید که سلمان فارسی اولین شخصی بود که سوره حمد را به زبان فارسی ترجمه کرد. 📝⇦•آیا میدانید قرآن کریم دارای سی جزء است، که هر جزء با جزء دیگر از نظر طول برابر است. 📝⇦•آیا میدانید معوّذتین (که به فتح واو تلفظ می‌شود و درست آن، کسر واو است) نام دو سوره آخر قرآن، یعنی فلق (قل اعوذ بربّ الفلق) و ناس (قل اعوذ بربّ الناس) است که چون حضرت رسول (ص) با خواندن آن‌ها نوادگانشان حسن و حسین (ع) را تعویذ می‌کردند (به‌پناه خداوند می‌سپردند) به این نام خوانده شده‌اند. 📝⇦•آیا میدانید دو آیه در قرآن وجود دارد که تمامی حروف الفبا در آنها به کار رفته است، این دو آیه عبارتند از آیه 154 سوره آل‌عمران و آیه آخر سوره فتح. 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش 💠 @masged_javadol_aemeh صفحه ما در اینستاگرام 💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
⚠️ 🌺در هجده سالگی، نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید! 🌺وقتی چهل ساله می‌شوید، اهمیتی نمی‌دهید که دیگران در مورد شما چه فکری می‌کنند! 🌺و زمانی که شصت ساله می‌شوید، پی می‌برید که اصلا هیچ کس در مورد شما فکر نمی‌کرده است!! وای که چه آسان هدر می‌دهیم عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان...❣️ 🌼تا فرصت زندگی داری، جانانه زندگی کن!🌼 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
...💚 انگشـترِ بی نـامِ تو در دسـت نڪـردیم با نامی به‌جز نام حسن مست نڪردیم 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم. تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم سال نو آغاز شد و فصل جدیدی را برایم رقم زد... به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم. مهمانی ها جذابیت سابق را برایم نداشت. عموماً در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی. بچه ها هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد. این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس می کردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. مثلا می دیدم وقتی پسردایی مادرم باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت، پسرش بهروز سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است. درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمی کردند. اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... می کرد، کمی بیشتر درس می خواند حتما او هم دانشجو می شد. رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی ها داشتم از بین برود. هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را تنهایی سپری کنم. هرچند با مخالفت شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بالاخره موفق شدم راضی شان کنم. دو سه روزی به تلویزیون دیدن و کتاب خواندن گذشت اما حوصله ام سر رفته بود. احساس مبهمی در دلم بود که نمیدانستم چیست. دلم می خواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست. یک روز صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم. مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت بهشت زهرا حرکت کردم. قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی به شیشه ی تاکسی زد و گفت : _ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه. دلم برایش سوخت و چند دسته گل خریدم. به بهشت زهرا رسیدم، خلوت بود. از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر یک شاخه گل گذاشتم. گل ها تمام شد. به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر قبرهای یک شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد. نزدیک شدم. روی قبرها نوشته بود : " شهید گمنام فرزند روح الله". تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید گمنام نرفته بودم. در این قطعه دیگر سن و سال هم مشخص نبود. کمی خسته بودم. نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم. به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم. فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم : _ سلام. ببخشید ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید؟ خیلی سفته. من نمیتونم بازش کنم. یک دختر جوان که چادرش را سفت گرفته بود و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد. این چهره برایم آشنا بود. آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام. غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم : _ سلام. بله بله... حتماً. در شیشه را باز کردم و دادم. گفت : _ دستتون درد نکنه. خدانگهدار. + خواهش میکنم. خداحافظ... با نگاهم دنبالش کردم. کمی آن طرف تر شروع به شستن قبر یکی از شهدای گمنام کرد. هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام. اطراف من دختر چادری وجود نداشت. هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود. کارش که تمام شد بالای قبر نشست. از کیفش کتاب کوچکی بیرون آورد و مشغول خواندن شد. بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم. اما به خودم اجازه ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم. همانجا ایستادم تا دور شد... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون ذکر نام پیگردالهی دارد❌ عاشقانه هاے پاکــ💗 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
⚠️ ما دلمون رو گره می زنیم به همه چیز؛ به این... به اون... وقتی این و اون میلرزه دل ماهم میلرزه، دلمون رو گره بزنیم به که اگه همه عالم لرزید، دل ما نلرزه مثل دل امام حسین😍، که تو روز عاشورا نلرزید.... دلتو به خدا گره بزن :) ─‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
محفل عزاداری وفات حضرت ام البنین (س) به کلام خطیب ارجمند : حجت الاسلام محسن سهرابی با نوای گرم ذاکرین اهل بیت علیهم السلام زمان : پنجشنبه ۹ بهمن ماه | ساعت ۱۹ مکان : قزوین، خیابان راه آهن، مسجد حضرت جوادالائمه (ع) هیئت حضرت جوادالائمه (ع) 🔴 جلسه با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی و فاصله گذاری اجتماعی برگزار می‌گردد. 🔴 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
. اُم‌ّ الْبَنینْ 🖤 مکتبی‌ستــ که انعکاسِ اندیشه‌هایش در عمقِ جانِ مادرانی به بارنشست؛که دست شُستن از جگرگوشه‌هایشان را از همان ابتدا آموختند! و امروز به مدد همان مادرانه‌ها، دنیـــا به حیاتی‌ترین روزهای خود نزدیک می‌شود... 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
دامنت عباس پرور، همسرت مولا علی مرتضی خو، فاطمه رفتار یا ام البنیــــن 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 پس از پایان تعطیلات نوروزی دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. با آنکه از چشم های ورم کرده و قرمزش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم : _ سلام. خدا بد نده. بخاطر بیماری یه هفته دیرتر اومدی؟ با لبخند و شوخی گفت : + خدا که بد نمیده. آره دیگه رکب خوردم، فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو نامرد کمین کرده بود مارو شکار کنه. الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودما. ولی هفته ی قبل تر دیگه واقعا تعریفی نداشتم. _ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما، ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین. + ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. بهرحال شرمنده. _ نه بابا شرمنده ی چی، تقصیر خودم بود و البته ترافیک. + حالا اگه دوست داشتی یه روز دوباره باهم میریم. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم. _ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم. + نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا. _ عجب. باشه... دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم : _ راستی من چندتا سوال داشتم. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم. + باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم. _ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برای بعد... + نه بابا خوبم، مساعدم. فردا که کلاس داریم، پسفردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت. _ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج. چطوره؟ + خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم و بریم؟ تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود. هرچند به تیپ و قیافه ام نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی با محمد داشته باشم اما قلبم به او نزدیک بود. حرف ها و سوالاتم را مرور می کردم. درباره ی شهدا، پدرش، مذهبی ها... اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد. چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟ شاید اگر صورتش کمتر پوشیده شده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش. البته گاهی چهره ی بعضی از غریبه ها آنقدر برایت آشناست که انگار مدتهاست آنها را می شناسی. حتما او هم یکی از همین غریبه ها بود. روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی که ظاهرشان ربطی به من نداشت... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون ذکر نام پیگردالهی دارد❌ عاشقانه هاے پاکــ💗 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) 💠 @masged_javadol_aemeh
🍃❤🍃 🌹 سلام صبحتون بخیر و نیکی 🌹 چهارشنبه خود را معطر  می کنیم به عطر دل نشین صلوات بر حضرت محمد و آل مطهرش 🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ 🌹 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹 در پناه لطف خدا و عنایت معصومین علیهم السلام روز خوبی داشته باشید ان شاءالله 🌹 چهارشنبه تون پر خیر و برکت 🍃❤🍃 💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع) کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش 💠 @masged_javadol_aemeh صفحه ما در اینستاگرام 💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc