🔴🖼 آیات عهد| شماره ویژه: دفاع از قانون در جریان فتنه ۸۸
🔺آیات عهد، یک روایت تصویری ویژه از چهل سال فعالیتها و نقاط مهم عملکرد انقلاب آیتالله خامنهای است که مخاطبان را با گوشههای بینظیری از کنشهای اثرگذار ایشان از آغاز پیروزی انقلاب و سی سال رهبری نظام اسلامی آشنا میکند.
🔺شماره ویژه این مجموعه به گوشههایی از تدابیر آیتالله خامنهای در جریان فتنه سال ۱۳۸۸، با محوریت دفاع از «قانون» و حقوق ملت میپردازد. در این قسمت که به مناسبت سالروز حماسه نهم دی منتشر میشود، سیری از تحولات مرتبط با حوادث پس از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸، مدعیات جریان اغتشاشگر و اقدامات متقابل رهبری و نظام اسلامی مرور شده است.
✅کانال مسجد جوادالائمه (ع)
کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇
@masged_javadol_aemeh
پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇
@amam_khamenei313
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_ششم
عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود، پیچک های پرپشتی از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد. محمد در را باز کرد و گفت :
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاسای دانشگاه نتونستم برم.
پشت سر محمد حرکت کردم و وارد شدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط نقلی شان بود که دورش گلدان های شمعدانی چیده شده بود. یک باغچه ی کوچک هم در کناری قرار داشت که رویش را بخاطر سرما با پلاستیک پوشانده بودند. از در ایوان وارد خانه شدیم. محمد گفت :
_ بشین یه چایی برات دم کنم سرما و خستگی از تنت در بره. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟
+ آره. اسمم رضاست.
_ خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال می شد.
کیفش را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. چشمم به قاب عکس روی دیوار افتاد. اول فکر کردم محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکس قدیمی است. جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. کمی آن طرف تر عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم او پدر محمد است. عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودک گریانی را کنار دریا در بغل داشت.
محمد که درحال دم کردن چای بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه ای که داره گریه میکنه هم منم. از بس تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.
خندیدم و گفتم :
+ خیلی شبیه پدرتی. من اول این عکس روی دیوارو دیدم فکر کردم تویی.
_ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوون تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار که منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه م میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هردفعه هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم پدرمه.
+ اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...
بعد از نوشیدن چای با مربای بهارنارنجی که از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم. قبلاً که محمد را می دیدم فکر می کردم اگر روزی با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم، اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شده بود. شاید هم دلیل این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقات بین من و آرمین بود.
به خانه رسیدم. شب شده بود و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد. در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_ رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. ببخشید.
_ لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم مدل آخوندی بود. نگاهی به یقه ام کردم و گفتم :
+ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
_ پس شام چی؟ من و بابات شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شام بخوریم، بعد برو بخواب.
+ ببخشید مامان ولی گشنه مون بود با بچه ها یه چیزی خوردیم، اشتها ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.
به اتاقم رفتم و در را بستم. اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم ناراحت بودم. از طرفی دیگر نمیدانستم فردا چطور با آرمین مواجه شوم. فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت. بعد از چند ساعت فکر کردن، بالاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم. تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگردالهی دارد
عاشقانه هاے پاکــ💗
💠کانال مسجد جوادالائمه (ع)
کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇
💠 @masged_javadol_aemeh
پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇
💠 @amam_khamenei313