🌸🍃❤️
#رهبرانه♥️
#شیـعـہ
زیـر بیـرق مهـدے🏳
فقط سـازش کنــد✌️
یک دل و واحــد💞
سپــاهے خــوب
آرایـش کنـــد💪
بــا عنـایـات
ولۍ امـرمــان😍
صـاحـب زمــان💚
ضـرب شـ👊ـستے
را نثـار
لشکر دشمـن کنــد😏
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
🎀 خدایا چادرمـ را آنچنان با چادر خاکے جدّه ے سادات پیوند زن ڪہ اگر جان از تنمـ رود چادر از سرمـ نرود
#دلنوشتہ❤️
😔 گاهے خستہ میشومـ از این همہ طعنہ ے مردمانے ڪہ دهانشان بے موقع باز مےشود.
😌 اما باز همـ سرمـ را بالا مےگیرمـ...
🍃 آنقدر بالا ڪہ آسمان همـ بہ اقتدارِ این سیاهِ دوست داشتنے من میبالد و از #خدا میخواهمـ چادرمـ را آنچنان با #چادر خاکے جدّه ے سادات پیوند زند ڪہ اگر جان از تنمـ رود چادر از سرمـ نرود...🙏
🌚 سیاهِ دوست داشتنے من...
✨ من براے تو بہ آسمان نگاه ڪردمـ نہ بہ نیش و کنایہ ها...
💫 آسمانے شدن #بہاء دارد...
🌙 یادت باشد بہشت را بہ بہاء میدهند نہ بہ بہانہ...
✋ پس دستت را بہ من بده تا گلایہ هایمان را بہ #شہدا بکنیمـ.
🌹 بزرگ مردانے ڪہ رفتند تا دنیاے #دخترانہ ے صورتے ما بہ خاک و خون کشیده نشود...
🎋 براے اینکہ بتوانیمـ لاڪ هاے رنگارنگمان را در #امنیت کامل روے طاقچہ ے گلگلیہ اتاقمان بچینیمـ...
👸 آنہا رفتند تا دختران سرزمینمان پرنسس هاے بابا بمانند...
👼 چادرِ با وقار من...
🌫 قسمتمـ ڪہ شد میبرمت مدینہ.
💔 داستان مظلومیت مادرمان را کہ بشنوے آرامـ مےشوے...
🍂 حڪایت آن چادر خاکے را ڪہ برایت بگویمـ خواهے فهمید ڪہ چادرے ها اگر پہلویشان درد #دین نداشتہ باشد، چادرے نیستند...
🌸حال برایت میگویمـ ڪہ چادر سیاهِ با وقار و دوست داشتنے: 🌸
😌 پشتِ این پنجره باران قشنگیست گلمـ
😍 حالِ من،حالِ پریشانِ قشنگیست گلمـ
🐾 قبل از آنے کہ بیایے چہ کویرے بودمـ
💐 زندگے با تو چہ گلدانِ قشنگیست گلمـ🌸
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
حسین بود...
کسی که جوان داد دم نزد ...
شش ماهه داد دم نزد...
داماد داد دم نزد....
سه ساله داد دم نزد.....
برادرش رفت و بر نگشت دم نزد....
خیامش آتش گرفت...
اهل حرمش به اسارت گرفته شدن دم نزد....
دم نزد تا که الان غوغا کند...
ولوله ای در جهان در سر ها بر پا کند....#چهارشنبه_های_سفید_را_با_چادر_زینب_سیاه_میکنیم😏#چادر_گناه_خطا_حضرت_زهرا_حضرت_عشق_چادری_مذهبیا_قیام✋#مقام_معظم_رهبری_مذهبی_مدافع_چادر_چادر_خاکی_مادر
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🍃🌸🍃
میگن که؛
دلت که گرفت تا “کربلا” راهے نیست...
شش سمت ِدلت را به سمت شش گوشه کن...
چشم فرو بند...
دست بر سینه بگذار...
و لب گشا...
السلام علیک یا عطشان ....
#بطلبکربلادورتبگردم....😔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#پروفایل📸 #شهدایی💔 #دخترونه🌸🎀 °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7b
مےگفت:
شهادت"هدف"نیست
هدفاینهکهعَلَمِاسلامو
اسمِامامزمان(عج)راببریدبالا
حالااگهوسطِاینراهشهیدبشید
"فداےسرِاسلام"♥️✨
#درمحضراستاد
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
6⃣1⃣🌿| #قسمت_شانزدهم
#قسمت_شانزدهم_رمان_نسل_سوخته: نامه های بی شاید ...
- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...
ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...
- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...
- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...
کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...
- حاج آقا یه سوال داشتم ...
از حالت جدی من خنده اش گرفت ...
- بگو پسرم ...
- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...
خنده اش محو شد ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ...
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...
- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ...
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...
ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...
- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...
و بلند شدم و رفتم ...
تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...
.
ادامه دارد....
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
7⃣1⃣🌿| #قسمت_هفدهم
چشم ها را باید بست
تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ...
سرم رو انداختم پایین ...
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ...
دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
.
.
ادامه دارد....
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3