وقتی صبر به پایان برسد،گشایش از راه می رسد...🌸🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجارت با کریمان 💔
#تلنگرانه
#معنوی
#ظهور
#امام زمان ( عج )
بسیار زیبا 👌🏻
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💞اللهم عجل لولیک الفرج
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
شهدا شرمنده ایم که همش شرمنده ایم....💔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای من دین ودنیای من😍
#مداحۍ
#پیشنھاد
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.
ولیحقیقتا
خوبشدزمانمختارمجازینبود…!
وگرنهدارودستهیاوباشکوفه #هشتگ
نهبهاعدامشمر…؛نهبهاعدامخولی…؛
نهبهاعدامعمرسعد…؛نهبهاعدامحرمله…؛
روترندمیکردن…‼️
#هیهاتازاینجهل…؛
#تباااه…؛
͚ °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✅کمیاب تر از گوگرد سرخ در آخرالزمان
✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: هر گاه ديديد كه قرآن ها، جامه اى زيبا بر تن كرده اند و مساجد، زينت يافته اند و مناره ها، قد برافراشته اند و قرآن، با ساز و آواز خوانده مى شود و مسجدها، گذرگاه قرار گرفته اند، مؤمن در آن روزگار، از گوگرد سرخ، كمياب تر خواهد بود. آرى. مساجدشان آذين بندى و جسمشان پاكيزه ؛ ليكن دل هايشان از مُردار، بدبوتر است.
📚روضة الواعظين ص ۳۷۰
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|^^سرمنشاءهمهڪمالات،
وارستـهشدننفس از تعلقات است!
و بدبختی هر انسان متعلق به ،
مادیاٺ است!🙃💭
#امامخمینے
#بہوقٺتعقل
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
3.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه از دوری...💔
#محرم
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
قَدرِدلاتونوبدونید
هَردݪۍواسهاربابنِمیشڪنه
قَدرِچشماتونوبدونید
هَرچشمۍواسهاربابگریوننِمیشه
قَدرخودِتونوبدونید
هَرڪسیلیاقَتِنوڪرۍواسهاربابرونَداره
#واݪحقحسینشدتمامزندگۍام❤
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_ام تصميم مسعود را هنوز چندان باور نکرده ام. برخورد علی را هم درک نکرده ام. با
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_و_یکم
پدر هم به خنده می افتد. امروز حالت چهره پدر و کارها و حرف های مادر با هميشه فرق کرده است. علی نگاهی دور می چرخاند و می گويد:
- زن می گيرم. به جان خودم زن می گيرم. فقط الآن بذاريد غذامو بخورم.
مادر بشقاب را که مقابلش می گذارد، تند تند شروع به خوردن می کند:
- تا بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاکی به سرم می ريزم.
پدر قاشق علی را در هوا می گيرد. می گويد:
- ديگه چيه؟ الآن دقيقاً مشکل چيه؟
پدر قاشق را همی نطوری در هوا نگه می دارد و می گويد:
- بگو کسی مد نظرت هست یا نه؟
- می گم، به جان خودم می گم. بذاريد اين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم.
لبخند شيطنت آميزی می زند و چشمکی که فکر می کند مادر را خام کرده.
- الآن من بايد چيکار کنم تا شما راضی بشی؟ باور کنيد هيچ موردی توی ذهنم نيست.
- مديونی اگه يه کم خجالت بکشی!
علی چشم غره می رود. محل نمی دهم:
- کلا کسی مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟
خيز برمی دارد سمتم. جيغی می زنم و فرار می کنم. پدر دستش را می گيرد:
- پسر جان! الآن دقيقاً ما چه جوری شما رو به دخترای مردم معرفی کنيم؟
از آن عقب می گويم:
- بگيد يه وقت خدای نکرده فکر نکنيد پسرم مثل توپ صد و بيست می مونه. فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه
حتماً فاتحه تون خونده ست.
- خواهرت رو بايد با خودمون ببريم.
علی بلند می شود:
- من که زن نمی خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يکی رو پيدا کنيد. فقط من کلی شرط و شروط دارم ديگه.
دستش را تکان می دهد به معنای خداحافظی. قبل از اينکه وارد اتاقش بشود مادر می گويد:
- پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع کن. چادر مسافرتی هم توی انبار هست.
علی تکيه به ديوار می دهد و صدايش را کشدار می کند و می گويد:
- مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم.
مادر برمی گردد سمتش و می گويد:
- اصلاً کوتاه آمدن در کار نيست. ديگه خيلی داری بی هدف زندگی ميکنی. همه چيز که درس و کار نيست. آدم نصفه نيمه ای الآن تو.
علی حرف دارد اما نمی زند، حالا سرش را به ديوار تکيه می دهد. دلم برايش می سوزد. آرام می گويد:
- جداً کسی مد نظرم نيست، اما اگر هم می خواهيد کسی را انتخاب کنيد... هوووف... خيلی دقت کنيد. تمام زندگی و افکار و اهدافم را نترکاند.
من حوصله دعوا و درگيری و توقع و اين مسخره بازی ها رو ندارم.
دلم می خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يک داستان است؟ اصلاً ربطی به خودت دارد يا نه؟ می رود داخل اتاق و
در را می بندد. توی ذهنم مرور می کنم که چه کسی روحيه اش با علی جور است و می توانند يک زندگی شيرين با هم داشته باشند؟
مادر افکارم را پاره می کند و می گويد:
- ليلا! دختر آقای سرمدی هست، همون که چند بار خونه آقای عظيمی ديديمش.
- به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه دخترايی که دور و برمون اند، فقط اگه علی لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه.
ابرو در هم می کشد و با غيظ نگاهم می کند. می خندم.
- آی آی مامان خانم! طرف بچه تو نگير.
اما ريحانه، همراه خوبی برای علی می شود.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3