eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی صبر به پایان برسد،گشایش از راه می رسد...🌸🍃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجارت با کریمان 💔 زمان ( عج ) بسیار زیبا 👌🏻 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💞اللهم عجل لولیک الفرج °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
شهدا شرمنده ایم که همش شرمنده ایم....💔 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای من دین ودنیای من😍 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
. ولی‌حقیقتا خوب‌شد‌زمان‌مختارمجازی‌نبود…! وگرنه‌دار‌و‌دسته‌ی‌اوباش‌کوفه‌ نه‌به‌اعدام‌شمر…؛نه‌به‌اعدام‌خولی…؛ نه‌به‌اعدام‌عمر‌سعد…؛‌نه‌به‌اعدام‌حرمله…؛ رو‌ترند‌میکردن…‼️ …؛ …؛ ‌‌͚‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
‍ ✅کمیاب تر از گوگرد سرخ در آخرالزمان ✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: هر گاه ديديد كه قرآن ها، جامه اى زيبا بر تن كرده اند و مساجد، زينت يافته اند و مناره ها، قد برافراشته اند و قرآن، با ساز و آواز خوانده مى شود و مسجدها، گذرگاه قرار گرفته اند، مؤمن در آن روزگار، از گوگرد سرخ، كمياب تر خواهد بود. آرى. مساجدشان آذين بندى و جسمشان پاكيزه ؛ ليكن دل هايشان از مُردار، بدبوتر است. 📚روضة الواعظين ص ۳۷۰ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|^^سرمنشاء‌همه‌ڪمالات‌، وارستـه‌شدن‌نفس از تعلقات است! و بدبختی هر انسان متعلق به ، مادیاٺ است!🙃💭 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
قَدر‌ِدلاتونو‌بدونید هَر‌دݪۍ‌واسه‌ارباب‌‌نِمیشڪنه قَدرِ‌چشماتو‌نو‌بدونید هَر‌چشمۍ‌واسه‌ارباب‌گریون‌نِمیشه قَدر‌خودِتونو‌بدونید هَر‌ڪسی‌لیاقَتِ‌‌نوڪرۍ‌واسه‌ارباب‌رو‌نَداره ❤ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_پنجاه_ام تصميم مسعود را هنوز چندان باور نکرده ام. برخورد علی را هم درک نکرده ام. با
پدر هم به خنده می افتد. امروز حالت چهره پدر و کارها و حرف های مادر با هميشه فرق کرده است. علی نگاهی دور می چرخاند و می گويد: - زن می گيرم. به جان خودم زن می گيرم. فقط الآن بذاريد غذامو بخورم. مادر بشقاب را که مقابلش می گذارد، تند تند شروع به خوردن می کند: - تا بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاکی به سرم می ريزم. پدر قاشق علی را در هوا می گيرد. می گويد: - ديگه چيه؟ الآن دقيقاً مشکل چيه؟ پدر قاشق را همی نطوری در هوا نگه می دارد و می گويد: - بگو کسی مد نظرت هست یا نه؟ - می گم، به جان خودم می گم. بذاريد اين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم. لبخند شيطنت آميزی می زند و چشمکی که فکر می کند مادر را خام کرده. - الآن من بايد چيکار کنم تا شما راضی بشی؟ باور کنيد هيچ موردی توی ذهنم نيست. - مديونی اگه يه کم خجالت بکشی! علی چشم غره می رود. محل نمی دهم: - کلا کسی مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟ خيز برمی دارد سمتم. جيغی می زنم و فرار می کنم. پدر دستش را می گيرد: - پسر جان! الآن دقيقاً ما چه جوری شما رو به دخترای مردم معرفی کنيم؟ از آن عقب می گويم: - بگيد يه وقت خدای نکرده فکر نکنيد پسرم مثل توپ صد و بيست می مونه. فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتماً فاتحه تون خونده ست. - خواهرت رو بايد با خودمون ببريم. علی بلند می شود: - من که زن نمی خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يکی رو پيدا کنيد. فقط من کلی شرط و شروط دارم ديگه. دستش را تکان می دهد به معنای خداحافظی. قبل از اينکه وارد اتاقش بشود مادر می گويد: - پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع کن. چادر مسافرتی هم توی انبار هست. علی تکيه به ديوار می دهد و صدايش را کشدار می کند و می گويد: - مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم. مادر برمی گردد سمتش و می گويد: - اصلاً کوتاه آمدن در کار نيست. ديگه خيلی داری بی هدف زندگی ميکنی. همه چيز که درس و کار نيست. آدم نصفه نيمه ای الآن تو. علی حرف دارد اما نمی زند، حالا سرش را به ديوار تکيه می دهد. دلم برايش می سوزد. آرام می گويد: - جداً کسی مد نظرم نيست، اما اگر هم می خواهيد کسی را انتخاب کنيد... هوووف... خيلی دقت کنيد. تمام زندگی و افکار و اهدافم را نترکاند. من حوصله دعوا و درگيری و توقع و اين مسخره بازی ها رو ندارم. دلم می خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يک داستان است؟ اصلاً ربطی به خودت دارد يا نه؟ می رود داخل اتاق و در را می بندد. توی ذهنم مرور می کنم که چه کسی روحيه اش با علی جور است و می توانند يک زندگی شيرين با هم داشته باشند؟ مادر افکارم را پاره می کند و می گويد: - ليلا! دختر آقای سرمدی هست، همون که چند بار خونه آقای عظيمی ديديمش. - به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه دخترايی که دور و برمون اند، فقط اگه علی لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه. ابرو در هم می کشد و با غيظ نگاهم می کند. می خندم. - آی آی مامان خانم! طرف بچه تو نگير. اما ريحانه، همراه خوبی برای علی می شود. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3