💌 #پیام_معنوی | یکی از شگردهای شیطان
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چه دعایی کنمت اول صبح🌾
خنده ات از ته دل
گریه ات از سر شوق
روزگارت همه شاد
سفره ات رنگارنگ
و تنی سالم و شاد
که بخندی همه عمر
❤️صبحتون بخـــــیر❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂
🍂🌺🍂
🌺
حضرت علی (ع) میفرمایند:
وَ اكظِمِ الغَيظَ ، و تَجاوَزْ عندَ المَقدِرَةِ ، و احلُمْ عندَ الغَضَبِ ، و اصفَحْ مَع الدَّولَةِ ؛ تَكُنْ لكَ العاقِبَةُ.
خشم را فرو خور و به هنگام توانايى گذشت كن و در هنگام عصبانيت بردبار باش و در وقت چيرگى ببخشاى، تا سرانجامت نيكو باشد.
نهج البلاغة : الكتاب 69
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••|☀
اَللَّهمَّاغفِرِلِےِالذُّنُوبَالَّتےتُحرِمُنِےَالحُسَین
خدایا →
←گناهانےراڪہمرا
از #حسین محروممےڪندببخش...
ــــــــــــــــــــــــــ|✿|ــــــــــــــــــــــــــ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌺|لیست رمان های کانال
💛|قسمت اول رمان جذاب و ارزشی
" ناحله"
https://eitaa.com/mashgh_eshgh_313/3465
♥️|قسمت اول رمان"خانم خبرنگار و آقای طلبه"
https://eitaa.com/mashgh_eshgh_313/5695
💚|قسمت اول رمان"دمشق شهر عشق"
https://eitaa.com/mashgh_eshgh_313/8981
📗|قسمت اول رمان "رنج مقدس"
https://eitaa.com/mashgh_eshgh_313/11441
•❥|@mashgh_eshgh_313
36.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپانہ📽
بھنـامِعدالَٺ،بہڪامِدشمَن!
#حتماببینید✅
#عدالتطلبانبےتقوا❗️
#صدرالساداتۍ⁉️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨☘{مکتـــبحـاجقــاســـم}☘✨
بایـد بہ اینـ بلوغ برسیـمــ
ڪہ
نبـاید دیدهـ شویـمـ!!
آنڪس ڪہ بایـد ببینـد، مےبینـد...!
#شہیدحاجقاسمسلیمانے🥀
#سرداردلہـا🌱
#بہوقتدلتنگے💔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حسینجانم✨♥️
•|در سرت داری اگر ✨
•|سودای عشـق و عاشقی ♥️
•|عشق شیرین است اگر 👌🏻
•| معشوقِ تو باشد حُـسین🕌
#شبتونحسینے ☔️🌙
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#پیام_معنوی | استاد پناهیان
♥️قلبت را گرم کن!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#آرامۺِجآݩ
{ربَّناولاتُحَمِّلْنَامَالاطاقَةَلنابه}
پروردگارا!آنچهطاقتتحملآنرانداريمـــ،
بڔمامُقررمدار ...🌱
[بقره۲۸۶]
#مناجات ☁️•
#روزٺوݩبهزیبایينعماټِمعبود 🌾•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
•°❀☁️🔗'
اِۍفࢪزندِآدم ... ؛
همھ رابراۍِتُوآفࢪیدمــ
وَتُـورابراۍِخودمــ(:🌱
♡°•| #چقشنڱ ^-^
♡°•| #حدیثِقدسێ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔴 چرا به خبر درگذشت بانوی فیلسوف ایران خانم طوبی کرمانی دبیرکل اتحادیه جهانی زنان مسلمان، پوشش خبری کافی داده نمی شود ولی حذف عکس دو دختر از روی کتاب درسی جنجال آفرین شد؟؟
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شهـیدانه🥀
منیقیندارم
چشمیڪهبهنگاهِحرامعادتڪند
خیلیچیزهاراازدستمیدهد
چشمِ،گناهڪارلایقِشهادتنمیشود..
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری. . . ]
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگر✋🏻
تویِفضاےِمجازی ،
جوانِحزباللھۍ و افسرجنگِنرم!😎
.
.
اما توےِ فضایِ واقعی
نماز صبح پَر..!
+ڪسے ڪھ نمازش دࢪست نشھ
هیچے توے زندگیش درست
نمیشھ...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🍃•.
منباخیالِاینحرمآࢪاممےشوم
حتےاگࢪڪہخسته،اگردوࢪازشما...
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"💛
#امامرضاےدلم♡
#چهارشنبہهاےامامرضایے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 مدرسہاے در برزیل ڪہ کودڪان روزشان را با دعا براے فرج آغاز مےڪنند...🦋
❴🌱|#اللهمعجللولیڪالفرج•|🍃❵
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
🎞 مدرسہاے در برزیل ڪہ کودڪان روزشان را با دعا براے فرج آغاز مےڪنند...🦋 ❴🌱|#اللهمعجللولیڪالفرج•|
•••
ماࢪاعمݪآنچـہڪھبایدنیست
وادعاآنچـہڪہنبایدهسٺ..!
#آࢪھرفیق ..:)🌱✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+💔↓
نمےﺩﺍﻧﺴﺘﻢ دلتنگۍات
ﻗﻠﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﭽﺎلھ مي ڪﻨﺪ
نمےﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻭﮔﺮنھ
ﺍﺯ ﺭﺍھِ ﺩﯾﮕﺮی
ﺟﻠﻮے ﺭﺍﻫﺖ ﺳﺒﺰ مےﺷﺪﻡ.
تمھﯿﺪے
ﺗﻮﻟﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭھ اے
ﻓڪﺮي..
ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭھ
ﺩﺭ ﺷﻤﺎیلے ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺎشقٺ ﺷﻮﻡ.
گفتھ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ..؟!🌿
「 #عباسمعروفے 👤」
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_ام تنهايی بشر تمامی ندارد. بيشترين دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هايی دارد
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_یکم
- من دوستش دارم ليلا. اونم دوستم داره. می میره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اين طوری به هم می ريزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه ليلا.
دستانش را از صورتم بر می دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش می گيرم و می گويم:
- بيا احساس رو بذاريم کنار و عاقلانه حرف بزنيم. خب؟
سرش را انداخته است پايين. اشک هايش چکه چکه می افتد. من اين صحنه را خيلی دوست دارم. صحنه غصه خوردن را نمی گويم. صحنه چکه چکه، قطره قطره افتادن اشک از چشم را. اگر روی خاک بيفتد خاک نم برمی دارد، اين خيلی زيباست؛ اما الآن که ثنا دارد غصه می خورد نه. قيد لذت بردن را می زنم بلند می شوم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و می گذارد کنارش. بسته آدامس را روی ميز می گذارم. يادم می آيد روزی که ثنا گريان آمد تا غصه اش را بگويد همين بسته آدامس دستم بود!
- ليلا من خيلی می ترسم. کاش...
ديگر نمی گذارم حرفش را ادامه بدهد، باپرخاش می گويم:
- کاش رو کاشتن، چون زير سایه خدا نبود در نيومد. دختر خوب! خدا مثل من و تو نيست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چيزی را پيشش گرو بگذاری، می مونه. بی انصاف تا حالا هم که هيچ اتفاقی نيفتاده.
چانه اش می لرزد:
- می ترسم ليلا!
روی صندلی می نشينم و با بسته آدامس بازی می کنم:
- ثنا يه خورده بايد بزرگ بشيم، ديشب يه برنامه نشون می داد. دوربين که فاصله می رفت از زمين آدم ها می شدند اندازه يک نقطه. خونه ها هم اندازه قوطی کبريت بعد که بالاتر می رفت کلا محو شدن. فکر می کردم چقدر کوچولو ام. از ديشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رو نقاشی کن يه نقطه می ذارم. همين.
صدای جا به جا شدن قوطی روی اعصابم است می گذارمش کنار ميز و برمی گردم سمت ثنا:
- مشکل منم ترسمه ليلا! باشه، قبول. آبرومو گذاشتم پيش خدا امانت. تا حالا هم خوب آبروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره ديوونم می کنه. وقتی می بينم اين قدر با تمام وجودش مهربون و آروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد.
- ثنا، آدم ممکن الخطاست. خيلی امکانش هست که پاش بلغزه؛ اما مهم اين بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟
بی حال دراز می کشد روی تختم و چشمانش را می بندد. از گوشه چشمش قطره اشکی آرام بيرون می آيد و روی صورتش می لغزد. ثنا دو سال پيش درگير پسری شد. چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعد هم ثنای عاشق پيشه بود که حاضر شد هر تيپ و کاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد. عمّه شک کرده بود، ثنا وقتی برای من تعريف کرد که چندين بار همديگر را توی پارک و سينما ديده بودند.
اين ارتباط ها يک بی سر و سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصيب انسان می کند. نه تنها آرامش ندارد که تنهايی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتيجه اش. مبينا برايم نوشته بود آنجا يک معضل بزرگ، تنهايی زن هاست و بچه هايی که تک والدينی هستند.
چقدر التماسش کرديم و برايش استدلال آورديم، اما ثنا، من و مبينا را دگم و بسته می دانست.
اولين محبت عميق يک دختر می شود اولين اميد و آخرين آرزو که به بن بست رسيدنش وحشتناک است. عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پليد پسر، او را به افسرگی کشاند. کناره گيری شديدی کرد تا آرام بشود.
چشمانش را باز می کند. لبخند می زنم که بداند بايد اندوهش را تمام کند.
- ثنا جان ديدی تو سوره فيل چه اتفاقی می افته؟ يک فيل گنده با يه سنگ ريزه از پا درمی آد. باور کن مشکل تو هر چقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش يه سنگه. مهم اينه که تو تمام گذشته رو گذاشتی ميون آتيش و سوزونديش.
به پشت می خوابد و دستانش را زير سرش حلقه می کند:
- حالا که دارم اين طور زندگی می کنم می بينم يه سال عمرم رو دنبال چی دويدم.
- خُب پس چه مرگته عزيز من؟
- باور کن ليلا، الآن که با شوهرم هستم، خيلی آرامش دارم. اون موقع ظاهراً کيف می کردم. همش منتظر زنگ و پيامش بودم و به زحمت برنامه می چيدم تا ببينمش؛ اما همش لذت کوچکی بود. انگار که برای خودم نبود. به قول مامان، به جونم نمی نشست؛ اما الآن يه اطمينان و آرامشی دارم که نگو. می دونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه. منم همه زندگيم رو براش گذاشتم. فقط ليلا! اين خيانت نيست.
عصبی می شوم:
- احمق نشو ثنا، تو يه سال قبل از ازدواجت همه چيز رو ريختی دور. خودت بودی و خدا. می گن شاه می بخشه و تو نمی بخشی. الآن هم که اين قدر لذت می بری از زندگيت به خاطر اينه که ميل و کشش کوچيک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمی تونه اين کار و بکنه. اتفاقاً تو خيلی قوی هستی.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_یکم - من دوستش دارم ليلا. اونم دوستم داره. می میره برام. همش هم می پرسه که
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_دوم
پا به حال که می گذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنيم به دست زدن و کل کشيدن. علی می خندد و می گويد:
- اين قصه ما تا کی قراره ادامه پيدا کنه؟
عمه بی تعارف می گويد:
- تا عقد ليلا!
اخم علی چنان درهم می رود که عمه هم جا می خورد. مامان می خندد و می گويد:
- مگه نمی دونی اين سه تا آقا بالا سراي ليلا هستن؟
عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گيرد و می گويد:
- وا! يعنی چی؟
- عمه عجله ای نيس. ليلا تازه بيست و دو سالشه.
- واقعاً خيلی خودخواهی. فقط بيست و دو سالشه! الآن ريحانه بيست سالشه و همسرت شده، ولی برا ليلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسيدي. به ليلا که می رسه عجله ای نيس؟ حرف اصليتون چيه؟
علی از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سيب زمينی ها را توی سينی می گذارم و می آيم کنارشان. مامان پا در میانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گويد:
- اين سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. ليلا هم خيلی محبت می کنه، می ترسن که ديگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تندتند سيب زمينی پوست می کنم. سرم را بالا نمی آورم. علی می گويد:
- ليلا! تو چيزی کم داری؟
چاقو به جای سيب زمينی پوست دستم را می برد. هين بلندی می کشم. سينی را از روی پايم بر می دارد. دستم را محکم فشار می دهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گويد:
- بايد از خودت می پرسيدی. چرا داری براش تصميم می گيری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گويد. دوست ندارم دليل اين همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذيت شود. دستم را تند می شويم و بر می گردم. دارد سيب زمينی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اينکه فضا را عوض کنم می گويم:
- عمه! مشهد که بوديم دنبال قبر سعيد چندانی گشتم، پيدايش نکردم. شما آدرس قبر رو دقيق بلدين؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زيرزمين حرم؟
مامان می گويد:
- بله همه ما رو هم کشوند با خودش. خيلی گشتيم بين قبرا. ولی پيدا نکرديم.
- عمه قصه سعيد چندانی رو اگه رمان کنن کولاک ميشه.
- بسم الله. کی بهتر از خودت.
می نشينم سر سيب زمينی ها:
- نه بابا، نويسنده بايد بلند بشه بره سيستان بلوچستان، بين قوم و خويش و شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بياد، سبک و سياق زندگی اونا رو ببينه، فضای قبل از شيعه شدنش رو، بعد هم کلی مصاحبه بگيره و عادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شيعه شدن شونو... يه مرد می خواد.
علی نگاهم می کند.
- اگه يه وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ريم. با هم می نويسيم.
خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هر چند تا آخر شب که عمه برود يکی دو بار ديگر هم شمشيرش برای علی از غلاف بيرون می آيد. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خيلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هايمان، بايدها و نبايدهايمان از روی صلاح و مصلحت نيست. پای خودمان وسط است.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_و_دوم پا به حال که می گذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنيم به
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_سوم
وسط سالن وسايلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمين بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هايی بکند و طرف را سبک و سنگين کند. هر کسی را نمی پذيرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم. لواشکی از توی پلاستيک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قيچی را که بر می دارم، هم زمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برايم می گويد. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آيد کنار من می نشيند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رويش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گيرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده می کنم و تندی کاغذی ديگر پهن می کنم و می روم سراغ کشيدن الگوی آستين.
- ليلا جان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران.
من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، ليسانس. اه خسته شده ام از تعريف مدرک ها. سوزنی به پارچه و الگو می زند:
- می گفت دختر زياده، اما پسرم می گه اهل زندگی می خوام.
لبخند می زنم:
- چه عجب...
مامان سوزن ديگری می زند:
- به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آينده خودته که می خوای بسازيش.
فکر می کنم اين آينده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجر و آهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خيلی احساس نشاط می کنم. دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همين طور آجرنما هايش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمدِ چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخليه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم.
- اِ اين قدر بحث ازدواج شيرينه.
لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض:
- اِ مامان جان!
- خودت می خندی. خودت هم اعتراض می کنی. دارم می گم يه خورده صحبت کنيم راجع به بحث شيرين مرد آينده شما.
سرم را پايين می اندازم که يعنی دارم الگو می کشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگيرم:
- آدم باشه، شعور داشته باشه. منظورم شعور برخورد با جنس زن.
مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام:
- الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره، آدمه، ما دختر داريم. پيام گير تلفن هم همينو بگم کافيه؟
بی اختيار می خندم. طرح بدی هم نيست.
- جدی حرف بزن دختر.
- چی بگم خب. شما من رو می شناسيد ديگه. اصلاً برام ديپلم و دکتر فرق نداره. مهمه اينه که مسير زندگيشو پيدا کرده باشه. شايد کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق.
چشمان مادرم پر از سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدی حرف می زنم يا شوخی می کنم.
- بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. بايد يه دور کلاس چرايی خلقت زن رو بره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن رو الهه ببينه، اونوقت بياد خواستگاری.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3