#پیام_معنوی | استاد پناهیان
🙃💔اینجور آدم ها شهید می شوند...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگرانہ 💔
#ازتبارشهادت
يہ مذهبـے
باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن
فقـط واسـہی
خوشگلـے پروفـایل نیـس!
باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو
تـو زنـدگیش پیاده کـنہ
وگرنـہ از رفـاقت
چیـزی نفهمیـده‼️✋🏻
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رهبࢪمونھ😍
↻تمومِ زندگیم♡🕊
تو این ☝️🏻
[چهارتا}کلمہ👌🏻خلاصہ مےگردد : )
ســیّد علےِ حُسینےِ ✊🏻
خامنه اے💚
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے 🦋
رفیق جان
مگه میشه یادم بره
چه روزاب سختی رو کنارم بودی
#رفاقت
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#سخن_بزرگان✋🏻🌱
دوستداشتنِآدمهایبزرگ
انسانرابزرگمیکند
ودوستداشتنآدمهاےنورانے
بہانساننورانیتمیدهد...✨
↲اثــروضعےمحبوب
آنقدرزیاداستکہانسان
بایدمراقبباشد
مبادابہافرادبےارزشعلاقہپیداڪند...‼️
◍استادپناهیان
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#کافه_کتاب
شازده کوچولو :
میگن بعضی عشقها، عشق نیست دیوانگیه!
روباه: عشقی که توش دیوانگی نباشه،
عشق نیست؛
فقط حس عادته :)
شازده کوچولو
انتوان دوسنت اگزوپهری
#معرفے_کتاب •📖• ↷
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
وقتی از آغوشش جدايم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقيقاً کنار سمت چپ قابِ دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من.
به صورت علی نگاه می کنم. ابروهايش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش ليوان های آب ميوه را می گيرد. تعارف مادرم می کند و من، بر نمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گيرد و حلقه می کند دور ليوان.
- بخور عزيز دلم. چرا ديشب زنگ نزدی؟ چرا انقدر خودت رو اذيت کردی؟
دوباره سرم را می بوسد.
- بخور دخترم. بخور، برات همه چيز رو تعريف می کنم. اين مصطفی رو هم همين جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چيز رو بگم.
وای خدايا پس چيزی بوده و هست. ليوان از دستم می افتد. علی می گيرد. کمی روی قبر می ريزد.
- ليلا!
فرياد علی است. می آيد روی قبر. ليوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گويد:
- بخور!
اگر آن ها نبودند حتماً می گفت:
- دوباره عجله کردی؟ يک کلمه رو چسبيدی و بقيه رو نشنيدی؟ يه جزء از يه کل؟ آره؟
ولی آرام می گويد:
- بخور! زدی لباس دايی رو از ريخت انداختی. الآن حوريه هاش چندش شون می شه. لباس حرير به اين گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکايت نکنی ها!
جرعه ای می خورم. بقيه می خندند، صدای خنده مصطفی را نمی شنوم.
- شيرين؛ دختر خواهرمه! دختر بزرگشه! از کوچيکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با اينکه خواهريم خيلی شبيه هم نيستيم. بچه هامونم شبيه هم بزرگ نکرديم. ولی ارتباطمون رو حفظ کرديم. شيرين و مصطفی اصلاً مثل هم نيستند. اما شيرين نمی خواد اين رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداريم که پسرامون دير ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگيده و منتظر شده تا شيرين ازدواج کنه. اتفاقاً با يکی تو دانشگاه آشنا شدند، يه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستين بالا زديم، متوجه شديم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا.
شيرين پيش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنيم. راستش من به بچه هام هيچ وقت زور نمی گم. حتی تو دينداری
هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصيحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شيرين اين حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصميمش عوض نشده. مسيرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سر زندگيش. ولی مثل اينکه نمی خواد درست زندگی کنه. يادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گريز کرده تا به اينجا رسيده، هيچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شيرين ديشب و امروز هر چی گفته خيالات خام خودشه.
دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد.
- ولی ليلا جون! من نمی ذارم غلطشو ادامه بده. خودم جلوش رو می گيرم. اول گفتم بيام پيش شما. الآن هم می رم خونه خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون قطع کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره.
دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر يخ کرده ام. لرز می کنم.
- چه قدر سردی؟
کسی پالتويش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند.
چند قدمی دور می شويم در پناه عکس ها که قرار می گيريم می گويد:
- ليلا! می دونی اگر ريحانه اينقدر خاک و خلی باشه چه کارش می کنم؟
جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جايی که آفتاب افتاده و هر دو می نشينيم.
- حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره رو به رو بشی. به خاطر آرامش يک عمر خيال خودت. به خاطر اينکه حرفا رو مستقيم بشنوی و تمام زندگيت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف ديگرون نشه.
- يعنی راست می گن؟
- اوف! چه عجب يه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه!
با تعجب نگاهش می کنم.
- دماغش؟
با دستش دماغش را می گيرد و می کشد.
- اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که می شه اعتماد کرد.
- علی!
- باور کن. من اين همه مدت که باهاش رفت و آمد کردم به توصيه مسعود، مدام راستی آزمايی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه.
هر دو می زنيم زير خنده. دماغم را فشار می دهد و می گويد:
- برم به بابا زنگ بزنم. خيلی نگرانه. يکی یه دونه.
و می رود. سرم پايين است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گيرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم ليوان را می بينم و دستش...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
صدايش گرفته، صورتش انگار تيره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند:
- خواهش می کنم بقيه اين آبميوه رو بخور. رنگت خيلی پريده.
ليوان را می گيرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند.
- می دونستم که زندگی سختی داره. برام زياد پيش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بياد. به دور و برم که نگاه می کردم می ديدم خيلی ها که ازدواج می کنند، سر خريد و حرف و حديث و توقع و مهر و تالار و اينجور چيزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خيلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه اينها توی يه گود ديگر دارم ميل بلند می کنم، با ضرب کس ديگر می چرخم. مرشدم را درست انتخاب کردم.
مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقيه آبميوه را بخورم.
- مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نيستيم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بيرون هم ضربه بخوريم. ليلا! اين رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی.
دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. اين چه استدلالی است.
- ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های ديگه رو بگيرم. همون طور که نمی تونم جلوی شيطون رو بگيرم. من و تو قله قاف هم بريم، از آدم های شيطون صفت دوری هم بکنيم، باز هم وسوسه شيطون هست. هوا و هوس من و تو هم هست.
- پس راحت بگيد هيچ شيرينی کاملی نيست. هميشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست.
نفس عميقی میکشد.
- ليلای من! عزيز من! اين خاصيت دنياست. به خدا حرف و استدلال من نيست خانمم.
حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گيرد توی تمام رگ هايم.
- نمی تونم دنيا رو عوض کنم يا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت اين باشه که دنيا شيرينه، همه لحظه هاش بايد لذت بخش باشه، وقتی يه شيطنت از هر کسی بياد وسط، تلخيش فريادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنيا تلخی هم داره، سختی داره، اون وقت دنبال شيرينيش که می ری، موانع رو درست می بينی و می تونی ازش عبور کنی.
لجم می گيرد. اعصابم به هم می ريزد. چقدر تلخ حقيقت ها را توی صورت من می زند:
- حتماً الآن من بايد از بدی شيرين عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصيت دنيا بدم بياد.
دستانم را می گيرد. نگاهش نمی کنم. نفس بريده بريده ای می کشد. می گويد:
- ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، هميشه همين جور بمون.
- ولی من دلم نمی خواد اينطور جلو بره...
- صبح تا حالا هر چی اين بيست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه ديدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اينطور مقابل هم نشسته باشيم؟ من طاقت ديدن چشم های گريان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اينه که بتونم آرومت کنم. هر کاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پيشنهاد بدی، هر مسيری که بگی، فقط... فقط...
بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، بر می گردد سمتم. دستش را دراز می کند.
- بلند شو ليلا! خواهش می کنم. يخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم.
بد حرفی زدم انگار، اين قدر که کم بياورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگينی می کند. برش می دارم. از دستم می گيرد و راه می افتد:
- هيچ وقت از من دوری نکن ليلا! هر وقت هم هر مشکلی پيش آمد، اول سنگينی بارش را به خودم بده.
منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. يا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خيال همه اين هاست.
خيره عکس شهيدی شده ام که ابروهای پيوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری.
- ليلا...
بی اختيار نگاهش می کنم و تا می آيم نگاهم را از چشمانش بدزدم زير چانه ام را می گيرد:
- محرومم نکن...
چشمانم را می بندم. طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
- می تونم بپرسم چرا به اين شدت به هم ريختی؟
بقيه حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم:
- آن هم از يک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟
- آدم ها به خاطر چند چيز غصه می خورن: يا به خاطر تمام ناخوشی هایی که قبلاً داشتند؛ با اينکه الآن براشون يه خاطره شده، يا به خاطر نگرانی که برای خوشی آينده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتيه که به خاطر مقايسه داشته های ديگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زياد کسايی که می بينه با خوشی های کم و ناخوشی های زياد خودش.
دوباره ساکت می شود.
- ليلا! هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگو از چی نگران شدی؟
هنوز زود است که ذهنيتم را پاک کنم. هنوزی که شيرين را نديده ام. حرفايش را نشنيده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که...
- می دونی ليلا، آدما دوست دارن بهترين باشن، انسان باشن؛ اما هميشه سر راه خوب شدن پر از مانعه...
- چه مانعی؟
- موانع بعضی وقت ها چيزهاييه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسيب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هايی هستند که تو از اون ها بدت مياد و حاضر نيستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقت ها هم مانع می شه همين بلايی که يکی ديگه سر تو می آره. امروز شيرين، فردا شايد هم کلاسيت، شايد برادرت، شايد فرزندت، شايد همسرت.
دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا اين قدر بی رحمانه تلخی دنيا را برايم تفسير نکند:
- بعد حتماً می خوايد بگيد که من بايد از اين موانع عبور کنم. بايد از بدی های که دوست دارم دست بکشم. سراغ خوبی هايی که دوست ندارم برم، از همه بگذرم و حتماً بايد محبت هم بکنم، پيش خودم دليل هم بيارم که عملشون بده؛ والا خودشون رو نبايد دور انداخت. همه آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگير بشم و نه دل خوش.
اين ها را با لحن عصبی می گويم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسليم:
- باشه عزيزم، باشه خانومم. الآن وقت اين بحث نيست. ليلاجان!
ليلاجان گفتن هايش را دوست دارم، اما نه الآن و با اين حال زار. حرف هايش را نمی توانم به اين راحتی بپذيرم. حس می کنم راست می گويد اما زور می گويد.
- بريم ليلاجان! بريم توی ماشين. اينجور برات خيلی نگرانم.
توی راه می ايستد. برايم معجون می گيرد. معجون خوردن برای من، يک نوع شکنجه مدرنه. بی ميلم. بنده خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند.
- سلام خواهری کجاييد؟
- سلام همين جا!
- راستی ليلا، دماغش چه قدر شد؟
بی اختيار بر می گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش.
- دماغش چه قدر بود؟
می خندم.
- ضايع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟
و می خندد.
- ليلا! دماغش قبلاً چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گيرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی
ساکت گوش می دهد.
- يعنی علی! يک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هر ماه عملش کنی.
و قطع می کند.
- خدايا شکرت حداقل کنار همه اين سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند.
همراهم را می گيرد مقابلم؛ اما رهايش نمی کند.
- چايی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه تلخ رو نمی تونی از بين ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شيرين کردن و رفع تلخی ها. چايی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد.
هر دو دقيقه يکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گيرم. وقتی که می رساندم، می گويد:
- ليلاجان! باور کن که من اسير توام، نی اسير عدو.
چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلي تکيه داده است. مصطفی هم مثل علی، مثل دوقلوها، با محبت يک زن زنده است. می گويم:
- کی بريم کوه؟
چشمانش را با لحظه ای تأمل باز می کند و سرش را می گرداند سمتم:
- هر وقت که شما دوست داشته باشی.
چشمانش پر از رگه های خونی شده است:
- سحر جمعه بريم.
چشمانش را آرام روی هم می گذارد و سرش را تکان می دهد.
- سحر جمعه می ريم. می ريم برای سلام به آفتاب و شور ليلايی...
پياده می شوم. شيشه را پايين می دهد و می گويد:
- اميدوارم همه چيز به خير تمام بشه ليلا. دعا کن.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_نهم
وقتی می رود همراهم را در می آورم، برايش همان جا می نويسم:
- رفتيم بالای کوه برايم شعر بخوان.
شوخی های شيرين پيامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کم رنگ می کند، اما حرف هايی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شايد وقتی ديگر.
شب توی پياده روی من و علی و مادر که حکماً برای تغيير روحیه من است، صدای همراهم بلند می شود. شماره شيرين می افتد و علی نمی گذارد که جواب بدهم. بداخلاق شده است:
- ديگه حق نداری تلفنی صحبت کنی.
- اين حکم توئه يا مصطفی؟
- هر دو.
قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل می کنم.
- چی شد؟ مثل اينکه پيروز شدی. نيومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟
- جادوگر نيستم؛ اما بيکار هم نيستم. اگر می خوايد اين مشکل واقعاً حل بشه حضوری بياييد صحبت کنيم.
- حتماً. خاله م رو که خوب به جون ما انداختيد. بهت نمی آد اينقدر پفيوز باشی.
چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز می گيرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع می کند.
آدمیزاد وقتی در سرازيری سرسره می افتد ديگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمين. حتی اگر حق با شيرين باشد، اين نحوه حرف زدنش نشانه خيلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر يک آرزو اين قدر خبيث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمايه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسيدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقير شود.
پشت در خانه که می رسيم مادر زود می رود داخل و علی نگهم می دارد توی حياط.
- ليلا!
- هوم!
- اين دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذيت نکنی. فکر ناجور هم نکن.
عجب روزگاری است اين سياره رنج. اين ها چه قدر زور می گويند! تلخی ها را ببين، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پيشه ات را اگر دلگير کردند به روی خودت نياور تا کم کم به وضعيت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی...
همراهم زنگ می خورد. شماره مصطفی است. وصل می کنم، دلم برايش تنگ شده؛ هر چند که دوست دارم رها بشوم.
- سلام بانوی من.
- سلام.
- خوبی خانمم؟ بهتری؟
- الحمدلله. شما خوبيد؟
نفسی می کشد که از صد تا حرف بدتر است...
- خوبم. خوبم الآن فقط دوست دارم بگم به خوبی شما خوبم، مثل پيرمردهای قديم.
- حکمت می گفتند.
- فکر نمی کردم اين جوابشون حکيمانه باشه؛ اما قطعاً محبانه بوده.
حرفی نمی زنم. ابراز محبت مصطفی برايم شيرين است اگر بگذارند.
- دختر خاله کذايی ام زنگ زد؟
اسمش را حذف کرده است.
- بله.
در صدايم شکستی هست که می شنود.
- ليلاجان! می دونی که بهترين کار رو کردی؟
- اينکه...
- اره همين برخورد تو با اين رنج وحشتناک، نه فرار کردی، نه بی حرمتی کردی، نه از حق خودت می گذری، نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی.
- اما دارم زجر می کشم. هيچ کس حال من رو درک نمی کنه. علی تحکم می کنه. شما مديريت می کنی. مادرم همراهی می کنه. پدرم انکار می کنه. مادرتون شرح واقعه می کنه، اما من بايد... بايد... مبارزه کنم که بفهم حقم يا نه؟ دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه؟ تمام طراحی های محبت و عشقم رو متوقف کردم. مصطفی...
از بردن نامش حالم عوض می شود. تازه می فهمم که تن صدايم کمی بلند بوده است.
- جان مصطفی!
اشکم راه می گيرد روی صورتم.
- من تمام اين ها رو دارم می بينم ليلاجان! تمام سکوت و صبرت رو؛ اما تو به خاطر دو دليت، به من اجازه تحرک نمی دی.
نفس عميقی می کشد که از آه هم سوزاننده تر است.
- منصفانه نيست ليلاجان! من برای بودن با تو و اثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده شما رو متحير کرده، مجبور شدم خيلی از خواسته هامو پس بزنم. و خدا می دونه برای ترميم اين خرابی که يک ديوانه به بار آورده چه قدر بايد زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام. چون غير از تو برام هيچ زنی معنا نداره. برای داشتن نعمت وجود تو، از خدا کمک می خوام و می دونم که بهم رحم می کنه. فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم.
چشمانم را می بندم. بايد چه کنم؟ يعنی انتهای اين غصه چه می شود؟
حرف هايش اينقدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بيايد و ببينمش؛ اما خجالت حضور سرد خودم را می کشم.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3