eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
|🌈•..🌸| + سَر‌ٺابوٺ‌دیگہ‌نمیشنوے‌بقیہ چۍ‌میگن...:)🍂 + چِقد‌سَربنـد‌بہ‌چشایہ‌بسٺہ‌و صورٺ‌زخمـیٺ‌میومد...:)💔 •°.♥️🦋•○● °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❣ حجابـ...♡ تجلےِ نگاهـ خداست...😌🍃 °•{لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَاَزَیدًنٌَکُم}•° حجـاب یعنے همانــ⇣ شُڪـر نعمتـ✨ ڪہ نعمتــ را افزون میڪند☔️ حجاب افزون میڪند نعمتــ حیا را...🎈 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🎈🎀.•°. راسٺـۍ‌آقا‌دل‌سنگ‌بہ‌ڪارٺان‌مۍ‌آید!؟ مثلـاً‌براے‌سنـگ‌فرشِ‌حرمٺ‌شدن!؟🙃 !؟ •°.🖤🎗 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🌙🌿🍂•○● مَنْ‌شنیدَم‌وَسَطِ‌روضہْ‌مُریدۍمیگُفْٺ ما‌حُسِیْنۍ‌شُده‌ایم‌اَز‌نَفَسِ‌گَرْمِ‌حَسَنْ💚 . . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌹دختر خانمی روی تابوت یکی از شهدای غواص نوشته بود: پدرم را قانع کن بپوشم... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
(⌒_⌒;)… ↷🧡 دلٺنگۍ💔 دلم‌برایہ‌عقب‌عقب‌رفٺنایہ‌تویہ حرم‌تنگ‌شده:))... •°.♥️🦋•○● °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
4_5780783250339268391.mp3
14.74M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻ •○●🎧🎤🎶•○● همہ‌مراڪز‌شرارٺ‌دنیا‌علیہ‌ما‌این‌ڪارهارو ٺشویق‌ڪردن...:)🍁 اینا‌قصدشون‌اینہ‌؛ناامنۍ‌بزرگٺـرین‌ مصیبٺہ‌برایہ‌هر‌ڪشورے🇮🇷 💚 آهنگ‌جدیدوزیبایہ‌آقاےزمانۍ‌بہ نام‌یگان...:)💜 ❤️🙂 🖤 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بَسْمِ‌رَّبِ‌الْحُسَیْن؏💜...:)
•○●🕯♥️💌•○● خوب‌گفٺۍ‌ڪہ‌محڪ‌پینہ‌پیشانۍ‌نیسٺ ریش‌و‌تسبیح‌و‌دوٺا‌ذڪر‌مسلمانۍ‌نیسٺ 🙃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
(⌒_⌒;)… ↷🌸 ٺو‌بهٺرین‌رفیقمۍ‌اربـاب آهاے‌رفیق‌رفیقٺـو‌دریاب🍃 Channe📲 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🦄🍭💕•○● ⏰ •○●🦄🍭💕•○●
رمان : ناحـ💛ـله _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313