eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌هفدهم خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشامو بستم یه حمد خوندمو خیلی سریع خوابم بردصبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم بابا:فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین.نگا به ساعت انداختم.یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامانو بابا واسه صبحانه!یه سلام گرم بهشون کردمو شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم.متوجه نگاه سنگین مامان شدم.سعی کردم بهش بی توجه باشم که گفت:این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر؟نمیگن دختره ادب نداره؟خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم فاطمه:وا چیکار کردم مگه!یکم سرم درد میکرد تازشم خودتون باید درک کنین دیگه.امسال سالِ خیلی مهمیه برا من.الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست. با این حرفم بابا روم زوم شدو گفت:از کی تا حالا مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد:خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟ لقممو تو گلوم فرو بردم و گفتم:نه بابا پسره خودش ردیه!به من چه. خیلی مظلوم به مامان نگاه کردمو ادامه دادم: مامان من که گفتم... خدایی نمیتونم اونو... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند از جام پاشدم.لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی برداشتمو... به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم:چیشده ریحونم؟چرا گریه میکنی!؟ با هق هق پرید بغلم وگفت:فاطمه بابام.بابام حالش خیلی بده... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. فاطمه:چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه!عه منم گریم گرفت. از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد.دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد.پدرشم قلبش ناراحت بود.از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.بهم نگاه کرد وگفت:فاطمه اگه بابام چیزیش بشه... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! فاطمه:خدا نکنهههه.عه.زبونتو گاز بگیر. ریحانه:قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره! فاطمه:ان شالله که خیلی زود خوب میشن.توعم بد به دلت راه نده.ان شالله چیزی نمیشه. مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد. اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه.کیفشو جمع کرد.منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه.تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم.از فرا منطقی بودنش خوشم میومد.با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد.همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد. همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد. ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌خودشو به چادر محدود نمیکرد.با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم.چادرشو جلو اینه سرش کرد محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم.باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم.از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه. فاطمه:عه عه ریحون اینو نگا. ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم. ریحانه:کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت:سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. ریحانه:نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش. فاطمه:هی..هیچکی. دستشو تکون داد به معنای خداحافظی. براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم. عه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم. چ شخصیتیه اخه... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم.بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ... لا اله الا اللهبیخیالش بابا اینو گفتم و چِشَم رو تیپش زوم شد.ولی لاکِردار عجب تیپی داره.اینو گفتم خیلی ریز خندیدم. دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه.نمیدونم چیشد که یهو داد زدم:ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد. ریحانه:جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم:جزوه ی قاجارو میفرسم برات!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم.خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت:ممنونتم فاطمه جونم. اینو گفت و نشست تو ماشین. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـله پارت‌هجده یک،دو،سه نشد که ماشین از جاش کنده شد. پشت چشممو نازک کردمو رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟چرا؟ کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم.چقدر دلم برای ریحانه میسوخت.دختر تکو تنها بیچاره داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتتش. دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد. وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم.با دیدن سرویسم رفتم سمتشو سوار ماشینش شدم. مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت آشپزخونه کشید.به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم. ‌ مامان:دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟ فاطمه:الان این تیکه بود یا...؟ مامان:تیکه چیه؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم.نزدیکِ عیده ها. فاطمه: مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم.درسسسسااااامممم. مامان:اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا.بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی.من نمیزارم مصطفی رو به خاطر... دستمو گذاشتم رو بینیمو به معنای سکوت نچ نچ کردمو نزاشتم ادامه بده. فاطمه:مامان من حرفمو گفتم. بین منو مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من.من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم.این مسئله از نظر من تموم شدست.خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش. اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم.وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتمو شماره ی ریحانه رو گرفتم.یه دور زنگ زدم جواب نداد. برا بار دوم گرفتم شماره رو.منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدمو تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم. بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد.دوباره صدا مردونه بود. محمد:سلام. با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم.نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه.با عجله گفتم:الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم .فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد.کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد.بلند گفتم:دوست ریحان جونم.ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدینو تلفن دیگرانو جواب ندین. اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم.از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار. چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود.برداشتم.جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم. ریحانه:الو سلام.فاطمه جان! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن:سلام عزیزم.چیشد؟ بابات حالش خوبه؟چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی؟ ریحانه:خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم.شماره خونتونو نداشتم. بعد داداشمم ک .... سکوت کرد.رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم.ادامه داد:داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم. سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه. زنگ زده بودم حالشونو بپرسم.راستی ریحانه جان.جزوه رو فرستادم برات. ریحانه:دستت درد نکنع فاطمه.ممنون بابت محبتت.لطف کردی. فاطمه:خواهش میکنم.خب دیگه مزاحمت نمیشم.فعلا خدانگهدار ‌ ریحانه:خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
(⌒_⌒;)… ↷🧡 خیلی‌قشنگہ‌بگن : ) ...🍂 همون‌ڪہ‌عاشق‌علی‌بود ... *-*🦋☘ . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🦋☘•○● #اسٺورے‌مشـق‌عشقـی اَزْ‌ماڪہ‌سیاهیمْ‌مَگَرْدان‌نَظَرْ‌خویش : )... 🎈🎀.•°. . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|🌈•..🌸| 🖇🥇 *-*بہ‌اندازه‌شارژ‌گوشیت‌صلوات~📲~ ^-^بہ‌اندازه‌سنت‌صلوات~🌿~ '-'بہ‌اندازه‌معدل‌درسی‌صلوات‌~😅~ +-+بہ‌اندازه‌عڪسایہ‌تو‌گالریت‌صلوات •-•بہ‌اندازه‌پیامایی‌ڪہ‌امروز‌برات‌اومد °-°بہ‌اندازه‌تعداد‌موسیقی‌هایی‌ڪہ‌داری یهویی‌چن‌تا‌صلوات‌شد!؟!؟😊 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🎈🧚🏻‍♀•°. ایده~🌸~ چادرے~🌱~ روسریتون‌گلگلی‌نباشه‌ترجیحارنگای‌ سرد وساده‌باشه‌ترجیحابه‌یه‌روسری‌علاقه‌ مند نباشین‌بعضی‌اوقات‌تعویض‌کنید:)🕯 آرایش‌غلیظی‌نداشته‌باشین‌هرچی‌ساده‌تر بهتر... :)🍂 کیف‌کفش‌وروسریتون‌حتماساده باشه:) مانتوسیاه‌خیلی‌خوبه... :)🖤 چادرتون‌تمیزوساده‌باشه...:)🌙 اخلاقاتون‌خوب‌باشه‌ ...: )💕☘ . . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سلـام‌!💞🌿 امیدوارم‌حالِ‌دلٺونْ‌خوب‌باشہ:)...
بیاین‌یہ‌ڪارے‌انجام‌بِدیم...:)🖇 واسہ‌خوشبخٺی‌خودمون...:)🎊
اینڪہ‌هروقٺ‌و‌هر‌ڪُجْا‌خواسٺیم گناه‌ڪُنیم‌دسٺمونو‌بزاریم‌رو سینہ...:)💌🙌🏻
سہ‌بار‌بِگیم‌...:)☺️ اَسَلـامُ‌عَلَیْڪَ‌یا‌اَبْاعَبْدِاللّہ‌الْحُسَیْن🙃🌱
حالـااگہ‌ٺونسٺـی‌گناه‌ڪن!:)...⛓ نمیٺونی!:)....😇
[🌙🍁📿🤲🏻] یہ‌بلیط‌مسٺقیم‌بہ‌سمٺ‌عشـقـم❤️ حُسِیْنْ؏💖☘ . . 🎈🎀.•°. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3