#ناحله
#پارت_هفتاد_و_سه
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم.
با صدای ریحانه پلک زدم حس میکردم یه غریبه تو خونمونه ولی نمیتونستم دقیق شم فقط به صداها گوش میکردم گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت دلم نمیخواست چشامو باز کنمو جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش !
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گفت:ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان خودتو اذیت نکن دخترم زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
چه مهربون بود ! آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد !
ادامه داد:سرم داداشت هم دیگه اخراشه یه پنبه اَلکُلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن مراقب باش که دستش کبود نشه.
چشامو باز کردمو به دستم نگاه کردم بهم سرم زده بودن حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:بفرمایید داداشتم که بیدار شد.
ولوم صداشو کمتر کردو گفت:مراقب باش زیادی بیتابی نکنه خیلی تنهاست ! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن.
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد.
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم ریحانه گفت:چشم خانوم.
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود.
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود !
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم:آییی!
صورتم جمع شده بود اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم و گفت:من که گفتم مراقب باش وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب از اون گوشه یه دستمال برداشتمو گذاشتم روش آستینمو کی باز کرد ؟؟؟ ای بابا !!!
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم تازه متوجه حضورشون شده بودم بیشتر خجالت میکشیدم تکیه دادم به کمد که خانومه گفت:تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:ایشون مامان فاطمه جونن.
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت ولی بالاخره پاشدمو ایستادم.
محمد:خواهش میکنم
مامان دوست ریحانه:خب ما دیگه رفع زحمت کنیم.
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد.
بغلش کرد و با تمام وجود ریحانه رو فشرد رو سرش رو بوسیدو گفت:دیگه نگم ها مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت دست کشیدرو چشماش و گفت:الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو گفت:خدانگهدار.
نتونستم جوابی بدم سخت سرمو تکون دادم از اتاق بیرون رفت دوباره نشستم سر جام فاطمه هم ریحانه رو بوسید سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم تو همون حالت بودم که گفت:ان شالله غم آخرتون باشه خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده بی خیالش شدم نشستم و پیراهنم رو در اوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل به هر زحمتی که شده بود گفتم:اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
بدون اینکه چیزی بگه در کمد رو باز کردو پیرهنو داد دستم یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم پیرهنمو که خیس بود عوض کردمو بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم چقدر دلم تنگ شده بود برای بابا خودش راحت شده بود ازین دنیا ما رو ول کرد و رفت...
هعی...
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا ! کاش منم میرفتمپیششون دیگه بریدم خسته شدم از این همه دردو سختی کاش منم میبردن پیش خودشون ! کل راه با بابا تو دلم حرف میزدمو بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن نمیخواستم ریحانه متوجه شه صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم.
فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد نمیتونستم ببینم داره نابود میشه برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد احساس خوبی داشتم کاش محمد زودتر خوب میشد کاش دوباره میخندید ! نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود ! من واقعا دیوونه شده بودم علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتادو_چهارم
نمیدونم چرا...
واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم....
چند روز گذشته بود دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود از شدت بیکاریو دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم کلافه ب گوشی روی میز خیره بودمو آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو روی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشتو خبری نشد خوشحال کف اتاقم لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم چشام رو بسته بودمو تمامحواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهمنزدیک شد تلفنو چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت:مصطفی است چرا جوابشو نمیدی؟
با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم:سلام
مصطفی:سلام فاطمه خانم .چطوری؟
خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر کنمدلخور شده بود
فاطمه:خوبم شما خوبید؟
مصطفی:صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟
پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده ! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده:میخوام حرف بزنم باهات از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون.
با کف دستم زدم رو پیشونیم سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من من گفتم:باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد.
مصطفی:حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم ؟!
راست میگفت باید جوابشو میدادمو همه چی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم؟بگم یکی دیگه رو میخوام؟ته نامردی نیست؟هست ! ولی اگه بهش نگم وقتی رفتیم زیر یه سقف اگه فکرم به محمد بود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم.
قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه؟کجاست؟چیکارمیکنه؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟
به مامانم گفتمو مامان با ذوق گفت:فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد ندید بدید بازی در نیار سنگینو متین باش بی ادبی هم نکن.
پوکر نگاش کردمو ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم رفتم تو اتاقمو رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردمو به ساعت خیره موندم داشتم تمرین میکردم که چجوری بهش بگم؟چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم؟
فرصت داشتم هنوز رفتم مفاتیحو باز کردمو روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه برداشتمو موهامو شونه زدمو با گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بودو پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفتو چادرمو سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیمو تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم بیرون در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرمو رو صورتشون نبینم یه لیوان آب ریختمو یه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودمو مصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد
ولی این قانون طبیعت بود ! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم یه کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدمو رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشینو باز کرد تا بشینم
نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشینو دور زدو نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازو شیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالَتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفتو ترک ها رو یکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شاد گذاشتو سرعتشو زیادکرد
سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخورد باد با صورتم حس خوبی بهم دست داد یه لبخند زدمو سعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستمو قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردموبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر
شه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_هفتاد_و_پنج
یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتمو تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت
مصطفی:فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردمو قایمشون میکردمو الکی میگفتم خوردمشون بعد خودمو به مردن میزدم توهم باور میکردیو زار زار گریه میکردی؟الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت ؟توهم جدی میگرفتی؟
اینارو میگفت و میخندید ادامه داد:یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردیو میگفتی میافتی تو جوب میمیری آخه کی افتاد تو جوب مرد که من دومیش باشم؟
انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده.
مصطفی:فاطمه میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟
جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن.
مصطفی:تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی الان که میبینم خداروشکر سالم و سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان میخوام برام دلیل بیاریو بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم چرا جوابمو نمیدی؟چی شده که به من نمیگی؟ خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستامو توهم گره کردمو به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید:ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم توخیلی خوبی من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه!
مصطفی:به کسی علاقه داری؟
چیزی نگفتمو فقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارمو سرمو پایین انداختم نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحثو عوض کنم:ببین مصطفی ربطی ندا...
حرفمو قطع کرد و دوباره پرسید:کسیو دوست داری؟
ابروهام گره خورد و سرمو پایین انداختم همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود رو آورد تا آب رو گذاشت لیوانو برداشتمو پرش کردمو یه قلپو به هزار زحمت قورت دادم
یه پوزخند زدو گفت:دلم نمیخواست به تو بدبین باشم ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی...
از تعجب چشام چهارتا شد نگاهم افتاد به گردنش ! رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نا بجا بگمو محمدو واسه همیشه از دست بدم ترسمو که دید پوزخندش پر رنگ تر شد و گفت:چرا چیزی نمیگی؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟
برام عجیب بود بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچیو فهمیده بود !
جوری دستشو مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستشو پاره میکنه تو همون حالت بود و فقط چمشاش سرخ تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید خیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم:مصطفی جان خوشبختی تو آرزوی منه تو با من خوشبخت نمیشی.
مصطفی:خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم؟
واقعا خفه شدم.
مصطفی:هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتمم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر میدونستی؟مگه چ بدی کردم در حقت؟چرا زود تر نگفتی بهم؟چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم؟فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیات؟کاش پاهام میشکستو همراهت نمیومدم ! چرا من الاغ نفهمیدم؟فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شی؟
تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضمو حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی ؟آخی چقدر خاطرش عزیزه برات...
کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی !کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی ! کاش حداقل یه بارحالمو میپرسیدیو برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتمو توهم نخواستی بشنوی...
من چی از اون پسره کم داشتم؟فاطمه بد کردی حس میکنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطور شکستیم ! گریه میکنی؟گریه چرا؟دلت سوخته برام؟چرا الان؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟خوشت میومد شاید خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم ! خوشت میومد هی خوردم کنیو هی نازتو بکشم نه؟چرا خفه شدی عشقم؟بگو دیگه بازم بگو بازم بگو دوسم داری،خوشبختیم آرزوته دِ بگو دیگه لعنتی...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
سلـامدوسٺان~🦋🌙~
چرالفمیدین!؟~😊~
فصلامٺحانہهمہدرگیرن~💞☔️~
همراهمـونباشید~🌳🌻~
جبرانمیڪنیم~💧🌸~
#ادمیـننوشٺ~✍🏻💙~
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
🌱♥️:))) . . . . . شهید ابراهیم هادی🍃✨ °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/21400
..|💛|..
.
.
ڪیا رفیق شهید ابراهیم هستڹ؟:)))🌱
رفاقٺ پایدار✨
الٺماس دعا💚
~|🌱🌺|~
.
.
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
یہ صَلواتـ براۍِ
دِل امامِ زمآن میفرستی:)💌
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چه غمگین است دنیای علی، بدونِ فاطمه(س)..🖤
#بیـو🦋🥀
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑــــــﻪ ﺩﻟــﺖ ﺑﺎﺷـــﺪ …
ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫـــﺮ ﺟﺎﯾـــﯽ ﻧﮕــﺬﺍﺭ …
ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﺩﻝ ﺭﺍ ﻣـــے ﺩﺯﺩﻧــﺪ …
ﺑـﻌـﺪ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﺩﺭﺩﺷﺎﻥ ﻧﺨـــــﻮﺭﺩ
ﺟــﺎے ﺻﻨــﺪﻭﻕ ﭘﺴـــﺖ !
ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳطـﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﻣﯽ ﺍﻧــــﺪﺍﺯﻧــــﺪ !!!
ﻭ ” ﺗـﻮ ”
ﺧﻮﺏ مـــے ﺩﺍﻧــے ﺩﻟــےﮐــﻪ
ﺍﻟﻤﺜﻨﯽ ﺷـﺪ !
ﺩﯾـﮕﺮ ﺩﻝ ﻧـﻤــــے ﺷــﻮﺩ …
#حرف_دل ❣
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3