eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
سکوت کرده بود و مظلوم بهم خیره شد با صدای بغض دار گفت:دلم برات تنگ شده بود لحنمو آروم تر کردمو گفتم:منم نگاهشو به فرش زیر پاش دوخت و گفت:معذرت میخوام حق با توعه هر کاری کردم ازسر لجبازی بود محمد من خودمم نمیدونم چرا اینطوری شدم چرا انقدر بچه شدم این رفتارم باعث آزار خودمم شده به همچیز گیر میدم لجباز و یه دنده شدم حتی صدای روح الله هم از این کارهام در اومده محمد دست خودم نیست یچیزی رو دلم سنگینی میکنه. بغضش ترکید ریحانه:محمد حس میکنم چند وقتیه نمیتونم خوب نفس بکشم نمیتونم خوب غذا بخورم یا حتی بخوابم یه چیزیم هست ولی خودمم نمیدونم چمه از تظاهر به شاد بودن خستم از همچی خستم از خودم خسته ام از سرنوشت سختم خسته ام از تنهاییم ... بغلش کردمو نزاشتم به حرف هاش ادامه بده یخورده که گذشت صدای هق هقش قطع شد و فقط آروم اشک میریخت روی موهاشو بوسیدمو با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن:دیگه اینجوری نگو خدا قهرش میگیره ها تو هر شرایطی که باشیم باید خداروشکر کنیم هرچیزی یه حکمتی داره عزیزدلم راضی باش به رضای خدا. ریحانه از نظر روحی داغون بود خیلی داغون تر از چیزی که فکرشو میکردم با صدای بغض دارش گفت:داداشی محمد:جانم ریحانه:میشه دیگه با من اینجوری حرف نزنی؟من فقط تو رو دارم به جای همه ی نداشته هام خندیدمو گفتم:پس روح الله بدبخت چی؟اگه بهش نگفتم. آه پر دردی کشید و به صورتم خیره شد وگفت:روح الله بوی بابا رو نمیده روح الله چشم های مامانمو نداره اون مثل مامان نمیخنده مثل بابا اخم نمیکنه مثل بابا حرف نمیزنه مثل بابا نماز نمیخونه مثل بابا راه نمیره... ولی محمد تو خودشونی خود مامان و بابایی تو... گریه اشو از سر گرفته بود به زور جلوی اشکامو گرفتمو گفتم:باشه آبجی کوچولو باشه دیگه گریه نکن قربونت برم! با محسن توماشین نشسته بودیمو داشتیم سمت خونه فاطمه اینا میرفتیم قرار شد با پدرش حرف بزنیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدمو لباسمو مرتب کردمو از تو آینه ماشین به خودم نگاه کردم وقتی از مرتب بودنم مطمئن شدم‌ با محسن رفتیمو زنگ آیفون رو زدم در باز شد و رفتیم داخل تا چشمم به حیاطشون افتاد یاد شب خاستگاری و اتفاقای جالبش افتادمو لبخند زدم یه یا الله گفتیم که مادر فاطمه اومد بیرون و راهنماییمون کرد بریم تو باهاش سلام و علیک کردمو رفتم داخل بابای فاطمه با نیمچه لبخندی از پله ها پایین اومد و بهمون دست داد نشستیمو مادرش با چندتا فنجون چایی پیشمون اومد و با فاصله رو یکی از کاناپه ها نشست منتظر بودم فاطمه رو ببینم با باباش گرم صحبت شدیم محسن به ستوه اومده بود از شرط های باباش:باید یه خونه تقریبا بزرگ نزدیک اینجا بگیری انتقالی بگیری و برای همیشه بیای ساری فلان کنی فلان کنی...! همه این هارو قبول کردم رسید به مهریه بابای فاطمه:خب مهریه دختر من باید به اندازه سال تولدش باشه با تعجب نگاش کردیم مامان فاطمه با تشر گفت:احمد بابای فاطمه بهش نگاه کرد که دیگه ادامه نداد و بلند شد و رفت اولش خیال کردم شوخی میکنه بابای فاطمه:یعنی هزار و سیصد و حالا هفتاد و خوردده ای سکه محسن زد زیر خنده و گفت:آقای موحد شوخیتون گرفته؟ با تعجب ولی محترمانه گفتم:مگه اومدیم کالا بخریم؟میخوایم ازدواج کنیم این حرفا چه معنی میده؟ محسن دوباره گفت:احساس نمیکنید یه مقدار زیادی دارین سخت میگیرین!؟این پسری که جلوتون نشسته هیچ حامی نداره چجوری این همه شرط رو به تنهایی و بدون پشتوانه ای قبول کنه؟محمد فقط خودشه و خداش با اینکه اراده داره و تونسته دست تنها تا اینجا برسونه خودشو ولی این دلیل نمیشه شما این شرط های سخت رو براش بزارید. به من نگاه کرد و گفت:ببین پسر جون من نگفتم بیای خاستگاری دخترم حالا که اومدی منم دارم شرایطو بهت میگم دلت نمیخواد گوش کنی بگو ادامه ندم؟ محسن دستمو گرفت و میخواست بلند شه که نگهش داشتم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:بفرمایید بابای:راستش اصلا قولی که دادی واسه من کافی نیست شغلت رو عوض کن و یه کار کم دردسر وبی خطر واسه خودت جور کن. از شدت تعجب خندم گرفت محمد:این حرف رو جدی زدین؟ بابای فاطمه:من باهاتون شوخی دارم؟ محمد:ببینید آقای موحد کار من فقط شغلم نیست جزو اهداف و آرزوهامه نیمی از زندگیمه واسش زحمت کشیدم چیزی که شما از من میخواین ممکن نیست!من چطور میتونم ازش بگذرم؟خیلی براش سختی کشیدم...واسه به اینجا رسیدن خیلی سختی کشیدم نمیتونم به این راحتی از دستش بدم!و اینکه الان تو این جامعه مگه میتونم برمو از نو یه شغل دیگه پیدا کنم؟ بابای فاطمه:خب اگه دختر منم به سختی به دست نیاری یه روزی کنار میزاریش اگه دوستش داری باید واسه رسیدن بهش سختی بکشی من جنس خودمو میشناسم مردا به اونی که راحت به دست بیارنش پایبند نمیمونن... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
••🦋•• عاقل‌آن‌نیستـــ ڪه‌علامه‌ۍ‌دوران‌باشد عاقل‌آن‌استــ ڪه‌از‌عشق‌تو‌دیوانه‌شود ← یاابا‌عبدالله ° ° °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
°•|🖤|•° غسلش داد ڪفنش ڪرد، آنگاه نشسٺ و تنہا برایش گریہ ڪرد بعد آرام درون قبرش گفت: زهرا...! منم علے :) °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
°•|🖤🥀|•° - زهرا دسٺہایم بسٺہ بود، ولے با چشمہایم دیدم ݘہ ڪرد :) - زهرا حسرٺ بہ آغوش ڪشیدن محسن بر دلم ماند... - زهرا یادش بخیر قبل از فٺح خیبر برایم چہار قل خواندے🥀 - زهرا؛ أنا علے، صدامۅ مےشنۅے نۅر ݘشمم؟! :) ┄┅┅🌱🌹🌱🌹┅┅┄ 🌺 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🥀🖤 از جنگ مگر آمده زهرا بدنش لرزیده از این قصہ علے زانویش خونابہ‌ی زیر سنگ غسلش شاهد باز اسٺ هنۅز زخم بر پهلویش... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
آمدنی نیست، رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی. اگر بنشینی تا بیاید، همه می شوند، می روند و تو جا می مانی....🌱✨ 💌 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💭 دراین زمانہ اگر ب خاطر👈"حرف مردم" تغییرڪنی😏 این جماعت هرروز، توراجور دیگرمےخواهند😑 ولے😊🙊 لبخندخالق😇 را ب هیچ حرفے ترجیح نده💕💫! _______.•°✨🌹💛°•._______ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
☘️ آیت‌اللہ فاطمےنیا: این همہ در اینترنت و ڪٺابہا میگردے دنبال اینڪہ آقاے قاضے چے گفتہ آقاے بہجٺ چے گفٺہ، این همہ این در و آن در میزنے، چےشد آخر؟ تو هنوز جواب مادرٺ رو تلخ میدی!!! مےخواے بشے «سالک» بنده خدا؟! ____○●❄️🌱🌺❄️○●____ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
شبتون‌مهدوے🌙🖤
محمد:این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت؟این راهی که من دارم میرم راحته؟ بابای فاطمه:آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین میتونید ادامه ندین راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد. خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود میدونستم علت این حرف هاش چی بود میخواست تمام زورشو بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم روش خوبی هم انتخاب کرده بود میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون از جام بلند شدم دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنمو همه چی خراب شه یه لبخند زدمو گفتم:باهاتون تماس میگیرم بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت:امیدوارم رو حرفات بمونی محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد‌چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان یه کیفیم یه گوشه پرت شد تانگاهشو چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردمو از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبشو حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم. فاطمه: تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم از ماشین پیاده شدمو کلید رو تو قفل در انداختم درو باز کردمو رفتم تو حیاط از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم:مااامااان!!!مامانییییی جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفمو انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرمو بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟!بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟آب دهنم از ترس خشک شدبهم نگاه نکرد بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد محسن هم کنارش بود اومد سمتِ در من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادمو جابه جا شدم از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت:خداحافظ سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرشو بالا نیاورد هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم از خونه رفت بیرون یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنمو به زور قورت دادم بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم داشتم دق میکردم نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه! یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدم‌سمتشو گفتم:ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:اه دختر بس کن دیگه چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن. فاطمه:راجع به چی؟ مامان:به تو چه اخه؟؟ فاطمه:بگووو دیگه مامان:از بابات بپرس این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل فاطمه:سلام بابا بابا:سلام جانم فاطمه:اینا اینجا چیکار میکردن؟ بابا:خب اومدن حرف بزنیم فاطمه:خب بگین راجع به چی؟ بابا:راجع به خودش فاطمه:خب؟ بابا:خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره. کلافه رفتم سمت اتاقم میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت بدون اینکه لباسامو در بیارم رو تخت خوابیدم کاش میتونستم زنگ بزنمو از محمد بپرسم ولی...! دوباره یاد خداحافظیش افتادم اعصابم خورد شد‌ وجودم یخ زد کاش اینقدر محدود نبودم کاش..! مامان میخواست شرط های باباتو بدونه فاطمه:شرط؟چه شرطی؟ مامان:چه میدونم والا خودت که میشناسی باباتو اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره پسره ی بدبخت قبول کرد بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون! فاطمه:خب؟محمد چی گفت؟ مامان:گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون فاطمه:وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا آخه من چقدر بدبختم شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟ مامان:نمیدونم به خدا باباته دیگه کاریش نمیشه کرد. فاطمه:مهریه روچقدر گفت؟ در کمال تعجب گفت:سالِ تولدت.... فاطمه:یاعلی!چه خبره؟ماااااامان! دستامو مشت کردمو از اتاقم رفتم بیرون... @mashgh_eshgh_313
قدمامو تند کردمو رفتم سمت اتاق بابا در زدمو بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو رو تختش دراز کشیده بود کنارش نشستم چشماشو باز کرد و گفت:چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودمو کنترل کنم فاطمه:بابا جان! بابا:بله؟ فاطمه:چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ بابا:گفتم که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنید دیگه این دفعه باید حرف های منو میشنید فاطمه:خب؟ بابا:خب که خب قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. فاطمه:بابا! بابا:باز چیه؟ فاطمه:واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟چرا فکر کردین اون شغلشو به خاطر من عوض میکنه؟ بابا:فکر نکردم مطمئن بودم فاطمه:بابا!این چه کاریه که شما کردین!چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟بابا شما اصلا میدونین وضعیتشو؟ بابا:آدمِ مثل بقیه دیگه چیزیش نیست که تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ فاطمه:این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! بابا:اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ فاطمه:بابا بابا:بابا و کوفت گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاشو بزاره تو خونمون فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدمو از اتاقش رفتم بیرون دلم میخواست گریه کنم ولی سعی کردم آروم باشم حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده شما باید از خداتون باشه باید نماز شکر بخونین من نمیدونم اخه چه سریه!خدا خواست شما نمیخواین!خدایا خودت به ما صبر بده به محمد کمک کن بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه!رفتم پایین کولمو از کنار مبل برداشتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرشو نگاه نکنه!خدایا همه چیزو به خودت میسپرم‌ یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد گوشیو برداشتم ریحانه بود:الو سلام! ریحانه:به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد یعنی میشه..! فاطمه:چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ ریحانه:هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون؟ فاطمه:بیرون؟کجا؟ ریحانه:چه میدونم بریم دریا؟ فاطمه:تو چقدر دریا میری خب بیا بریم یه جای دیگه!!! ریحانه:کجا مثلا؟ فاطمه:کافه ای پارکی جایی ریحانه:خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ فاطمه:اره بریم ریحانه:تو با کی میای؟ فاطمه:تنها میام ریحانه:اها باشه پس میبینمت عزیزم فاطمه:اوهوم حتما ریحانه:فعلا فاطمه:خداحافظ تلفن رو قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدمو خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بریم بیرون اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسامو با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردمو تهشو بستم یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتمو سرم کردم تو آینه به پوست سفیدم خیره شدمو یه لبخند زدم روی ابروهای کمونیم دست کشیدمو صافشون کردم چادرمو سرم‌کردم یه کیف کوچولو برداشتمو توش گوشیمو با یه مقدار پول گذاشتم از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید یه کفش شیک کتونی هم پوشیدمو رفتم بیرون. زودتر از ریحانه رسیده بودم روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش یه چند دقیقه گذشت حوصلم سر رفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانشو صدا میزنه اطرافشو گشتم کسی نبود دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدمو رفتم طرفش دست های کوچولوشو گرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت صدامو بچگونه کردمو گفتم:چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد فاطمه:زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت فاطمه:گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد:مامانمو گم کردم به زور فهمیدم چی گفت دستشو محکم فشردمو گفتم:بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد و آروم شده بود از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدمو دادم دستش دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. فاطمه:چند سالته؟ مهسا:شیش فاطمه:اسم قشنگت چیه؟ مهسا:مهسا فاطمه:به به اسم منم فاطمه اس مهسا:خاله!! اطرافمو گشتمو کسیو ندیدم فاطمه:به من گفتی خاله؟ مهسا:اره خوشحال شده بودم تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. فاطمه:جانم؟ مهسا:تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدمو گفتم:نه! من خودم بچم پشمکشو بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرده بود به چشمای عسلیش خیره شدمو گفتم:تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد همینجور محو نگاه کرد