eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
•○●🦄🍭💕•○● •○●🦄🍭💕•○●
از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود ای لعنت به من ای لعنت به شانسم یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس یهو یه فکری به ذهنم رسید وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش زدم تو سرم و تو دلم گفتم خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت ‌ جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم _هیسسسس هیچی نگووو تو رو خدا هیچی نگووو! محمد حسام که تو بهت بود به اطرافش نگاه کرد همه ی بچه ها نگاشون به ما بود ای خاک بر سرم همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت. دوتا دستمو زدم تو سرم نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت : +خیلی خب ..‌ محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵ سارا احدی ۱۶ بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵ بچه ها همه به هم نگاه میکردن اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ... استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ... دستمو بردم بالا که پیدام کنه تو چشام زل زد و گفت +خب؟تو چرا امتحان ندادی؟ قلبم داشت از جاش کنده میشد نه میتونستم دروغ بگم نه میتونستم راستشو بگم بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم _شرمنده استاد نمیتونستم +چرا نمیتونستی؟ _به دلایلی ... +اها ... منم به دلایلی برات صفر رد میکنم. محمد حسام با بهت برگشت سمت من ... پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ‌..‌ یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز. خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد . انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم‌ یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی . وای اگه پشتم چرت و پرت بگن .. اگه بگن اینا باهم.... اگه بگن مذهبیا اینجورین ... اینا که چیزی نمیدونن وای خدایا چه غلطی کردم . چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم. چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه .‌‌. حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ... رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ... بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن. صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم . اینارو که دیدم حالم بدتر شد محمد حسام گفت +خانم دهقان فرد .. کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم.... طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم .... بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار ..... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم..... مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم ... درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست . همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟ با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم +راستش من یکشنبه ها میام اینجا ... ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .‌... خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان.. چرا ....؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ... فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم. ولی یه موردی آزارم میده ... اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ... غرور خوبه ولی به جاش... دلم نمیخواست اینارو بگم ... من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ... دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ... اون از اولین برخوردتون اینم از الان ... بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد +شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ... حلال کنید یاعلی ... بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره . بنده ی خدا گناه داشت .. همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ... اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد ... انگار منتظر بود همینو بگم ... آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست . _من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ... چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه .... بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!! خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود... یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین +خدا ببخشه . جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ... تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود ... سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره ... حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم ... +خیلی خوب ... من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم... اما به گرافیک علاقه داشتم ... از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم .. تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی ... یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم . رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ... منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم... بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم . طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود ... رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه . شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ... دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه .‌ صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ... نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .‌ اون زمان نوزده سالم بود ... کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد ... یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ... روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ... اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب . اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم ... ➜• @mashgh_eshgh_313
🌸💙 😌☕️ عاشق‌نمیشدم:) عاشق‌شدم‌ببین:)🙃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مثلـاالـآن‌دلم‌میخواد ڪفِ‌پاهام‌رو‌خاڪِ‌شلمچہ باشہ:|🌱 میشہ؟!🙃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⃟💭 ‌ أَنـَا‌مَجــლـنُوْنُ‌اَلـْحُسَیْنٖ💧🍃 ➺ joiŋ ⸀🍥🌬˼ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
آدمایۍکہ‌خوب زندگۍمیڪنند...؛ خوبم‌میمیرن! بہ‌هیچۍدل‌نمیبندن:) حټۍٰجونشون:| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🦋.• . °•❀اگــر ڪسی صداۍرهبــر خود را نشنود به طور یقین صداۍامام زمـان(عج) خود را هم نمےشنود...🥀 و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد. . ✨ . 🕊🌿🕸↴•• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•{ 💕🌱 . }• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
"مُذْنِبٌ ، لٰڪنّے اُحبّڪ "🌙 گناهڪارم ، ولے دوستتــ دارم ...❤️ #یا_اباعبدالله #شبتون_حسینے🌙🖤 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
اسلـام‌علیڪ✋🏻✨
صباح‌الخیر🌱🌸
•○●🦄🍭💕•○● •○●🦄🍭💕•○●
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلم‌میخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره ... حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..‌ شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ... یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم . یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم‌‌‌ کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال. بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ... لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ... و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ... ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم... +حالا فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ... ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... پ.ن:پارت هیجانی ____ +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟! _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ... بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ... ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313 پ.ن:پارت هیجانی
(قسمت_اخر) کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم . دارم روسریمو میبندم... _همش وقت تلف میکنی ... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه‌.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم. _بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه ‌.‌ از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ... به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشالله که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ... _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم.. رسیدیم انتشارات .. از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ... رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم .. بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره .... دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ... بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده .. کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود . مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنیِ این ناحله چیه ؟ برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!! ....... فهو ناحل ... هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ... آن خواهرِ غم پرور ... امام عصر و الزمان مهدی عج ... و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمدومحمدها ....!!!! لا أرغب غيرك فكل أمنياتي تختصر بك! مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه می‌شود! پایان التماس دعا❤️🌹 ➜• 「 @mashgh_eshgh_313 نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
ممبرنیسٺین کہ عشقین🌱🌸 بمونین برامون😌☕️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ممبرنیسٺین کہ عشقین🌱🌸 بمونین برامون😌☕️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ممبرنیسٺین کہ عشقین🌱🌸 بمونین برامون😌☕️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☂✨~• 🌸🍃 إنَّ المَودَّةَ يُعَبِّرُ عنها اللِّسانُ و عنِ المَحبَّةِ العَيْنان دوستى را زبان ابراز مےڪند، و عشق و محبّت از چشم‌ها پيداست :) °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
━━━═•❀•═━━━━ خداگاهۍنشون میده‌بہ‌ما‌کہ‌ +هیچڪس‌دوسٺٺ‌نداره امایواشڪۍمیادٺوگوشِٺ‌میگہ↓ +جز‌من:)😊💙 ••✾🌸 ══°·🦋·°══ 🌸✾•• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
پاٺریڪ‌:چرا‌همہ‌دورا خوبن؟!✨ اخٺاپوس:شاید‌چون‌دورن خوبن:)🌱✋🏻 🤗 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3