+ وَ لاتُعْلِنْ
عَلى عُيُونِ الْمَلاَءِ
خَبَري
خدایا، از آنچه
خودت پنهان مي کني،
چشم بپوش...
#بیو_عربی🌙
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌿🌸🌿
#چـــادرانــہ🌸
﴿ مےگفت↶
الان شرایط طورۍ شده ڪہ
اگہ پسر پیغمبر هم باشے🧔🏻
نمےتونے دینت راهم حفظ ڪنے😏
اینا همش بہانہ اس بانو😌
همسر فرعون هم ڪہ باشے🧕
باز مےتونے بہترین باشے♥️﴾
°•~طُ ریحانہ خدایے😇
••↯♡•°
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#والپیپـر
.
#مھدویتایم♥️🌱
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حـضرتــ_مــاہــ🌙
گفتند ڪہ مہربانتـرین بابا ڪیست؟
چون ماهـ شـب چاردهـم نورانیـست✨
گفتـم پدر معنوے ملـت ما 🇮🇷
#سیدعلیحسینےخامنـہایسـت😌❣
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•|دخترخانمگُل|• 👱♀
•|آقاپسرِ عَزیز |•⇣👨
نَزارتوی..
آبگِلآلود 🌊#گـناهصـــید بشے..!
#گناه_گناهه و....↜نامَحرَمَم، نامَحرمه هرجا کهِ میخواد باشهِ.....(: ◌͜◌
ارزشِتوبِیشتَرازاینحَرفهاست.❤️
#تلنگر
#عالممجازیهمخداییداره
#خدارونمیتونیفریببدی🍃🌼
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨📿
.
.
خـ✨ـدا عاشق بازگشت ماس
گناهات چقدربزرگه🤔
بزرگتراز کـ⛰ـوه ها واسمان هااره
بزرگترازبخشش خداکه نیس‼️
همین حالا برگرد♻️
بدون شک خدامیبخشتت👌
#اناللهیحبالتوابین😍
#منبر_مجازے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•🍃•
-از کجا گرفتے؟!
+چیو؟!
-رزق شهادت
+خلوت های نیمه های سحر 📿:)
#شهادت_روزیتون♥️
••
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.
.
😇|• پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله:
😢|• مرز ميان ايمان و كفر، ترك
نماز است.
📚|• كنز العمّال، ح۱۸۸۶۹
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
| اخلاق شهدآ ♥️🌱|
عادٺ داشٺ اگر یڪ
روز خانہ نمےآمد،حتما
فردا با یڪ دستہ گل
بہ دیدݩ #همسرش مےرفت 😌
بہ همسرش گفته
بود تو #عشق اولم
نیستی
⇜اول خدا♥️
⇜بعد سیدالشهدا🌿
⇜بعد #شما ☺️
#شهیدمدافعحرم🥀
#حمیدسیاهڪالےمرادے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤️
بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم.
هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم.
آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من *مرغ آمین* سریال شهرزاد بود😭
سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم...😭
خدایااااا😭 چقدر من بدبختم...😭
من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... 😭
ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه....
نه... نه... من اشتباه نکردم...😭 حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...😭 چون نکرده بودم... مطمئنم...
مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم.
_ممنون.
پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
از پله های گلزار شهدا پایین رفتم.
نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...😢
از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود...
با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم...
از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم... #قسمت_شصت_و_پنجم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❤️
کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست.
در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود😳
پاهام قفل شده بود...
نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. 😞
چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد.
دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره.
سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون.
دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم.
از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم😵
پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم.
*فائزه😱
چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد.
محمد: چیشدی فائزه؟؟؟😱 با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام😣
محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان😯
من:😐
یعنی این پسره واقعا عقل کله😑 من با این پام چجوری برم😖
آخه چرا این اینقدر چهار میزنه😫
محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین.
محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم😔 میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی😔
_جای این حرفا اول کمکم کن😡آخخخ
محمد: وای ببخشید حواسم نبود😖دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد.
کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد😢)
از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم.
محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟
_لازم نکرده منو ببری بیمارستان😡
محمد: باز چیشدی؟؟؟😳
_به تو ربطی نداره😒
محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟😞
_قرار نیست کاری کرده باشی😑
محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای 😤
اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
واقعنم راس میگفت دیوونه بودم😦
آخه الان این رفتارا یعنی چی🙄
واقعا تعادل روانی ندارم😑
#قسمت_شصت_و_ششم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@mashgh_eshgh_313 💍