eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
+ وَ لاتُعْلِنْ عَلى‏ عُيُونِ الْمَلاَءِ خَبَري خدایا، از آنچه خودت پنهان مي ‌کني، چشم‌ بپوش... 🌙 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌿🌸🌿 🌸 ﴿ مےگفت↶ الان شرایط طورۍ شده ڪہ اگہ پسر پیغمبر هم باشے🧔🏻 نمےتونے دینت راهم حفظ ڪنے😏 اینا همش بہانہ اس بانو😌 همسر فرعون هم ڪہ باشے🧕 باز مےتونے بہترین باشے♥️﴾ °•~طُ ریحانہ خدایے😇 ••↯♡•° °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
. ♥️🌱 . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌙 گفتند ڪہ مہربانتـرین بابا ڪیست؟ چون ماهـ شـب چاردهـم نورانیـست✨ گفتـم پدر معنوے ملـت ما 🇮🇷 😌❣ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•|دختر‌خانم‌گُل|• 👱‍♀ •|آقا‌پسر‌ِ‌ عَزیز |•⇣👨 نَزار‌توی‌.. آب‌گِل‌آلود 🌊 بشے..! و....↜نامَحرَمَم، نامَحرمه هرجا که‌ِ ‌میخواد‌ باشهِ.....(: ◌͜◌ ارزش‌ِتو‌بِیشتَر‌ازاین‌حَرف‌هاست‌.❤️ 🍃🌼 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨📿 . . خـ✨ـدا عاشق بازگشت ماس گناهات چقدربزرگه🤔 بزرگتراز کـ⛰ـوه ها واسمان هااره بزرگترازبخشش خداکه نیس‼️ همین حالا برگرد♻️ بدون شک خدامیبخشتت👌 😍 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•🍃• -از کجا گرفتے؟! +چیو؟! -رزق ‌شهادت +خلوت‌ ها‌ی ‌نیمه ‌های‌ سحر 📿:) ♥️ •• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
. . 😇|• پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: 😢|•  مرز ميان ايمان و كفر، ترك نماز است. 📚|• كنز العمّال، ح۱۸۸۶۹ . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
| اخلاق شهدآ ♥️🌱| عادٺ داشٺ اگر یڪ روز خانہ نمےآمد،حتما فردا با یڪ دستہ گل بہ دیدݩ ‌مےرفت 😌 بہ همسرش گفته بود تو اولم نیستی ⇜اول خدا♥️ ⇜بعد سیدالشهدا🌿 ⇜بعد ☺️ 🥀 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بہ‌وقت‌رمآن🌻🎈
❤️ بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم. هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم. آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من *مرغ آمین* سریال شهرزاد بود😭 سریال شهرزاد تازه قسمتای اولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم...😭 خدایااااا😭 چقدر من بدبختم...😭 من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... 😭 ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه.... نه... نه... من اشتباه نکردم...😭 حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم...😭 چون نکرده بودم... مطمئنم... مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم. _ممنون. پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. از پله های گلزار شهدا پایین رفتم. نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد...😢 از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود... با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم... از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍
❤️ کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست. در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود😳 پاهام قفل شده بود... نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. 😞 چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد. دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره. سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون. دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم. از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم😵 پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم. *فائزه😱 چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد. محمد: چیشدی فائزه؟؟؟😱 با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام😣 محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان😯 من:😐 یعنی این پسره واقعا عقل کله😑 من با این پام چجوری برم😖 آخه چرا این اینقدر چهار میزنه😫 محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین. محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم😔 میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی😔 _جای این حرفا اول کمکم کن😡آخخخ محمد: وای ببخشید حواسم نبود😖دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد. کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد😢) از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم. محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟ _لازم نکرده منو ببری بیمارستان😡 محمد: باز چیشدی؟؟؟😳 _به تو ربطی نداره😒 محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟😞 _قرار نیست کاری کرده باشی😑 محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای 😤 اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... واقعنم راس میگفت دیوونه بودم😦 آخه الان این رفتارا یعنی چی🙄 واقعا تعادل روانی ندارم😑 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍