eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
حـَـرَم‌رفٺم...ꨄ︎ دلم‌راٺحٺ‌قُبّــہ، دسٺ‌اودادم♡︎...! دلِ‌سالم‌بہ‌اودادم دلِ‌دیوانہ‌آوردم❥︎! ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفـتے از یاد مـا 💔 سـوی جَنتُ المَعوا 🥀 قاسم ✌️🏻 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بہ‌نام‌نامۍجان‌ها؛حســن💚🌱
💌 | علت بی‌حوصله بودن و تمرکز نداشتن °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️ 』 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️ 』 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
یہ‌رفیق‌داشتہ‌باشۍ یہ‌لحظہ‌به‌خودت‌بیاےببینۍداری‌دستت‌و میکشی‌به‌صورت‌خونیش:)))) تنش‌یخ‌ڪرده داره‌میخنده🙃 دارےبراش‌میخونی . . . چشماتوواڪن ببین‌منم‌جاموندم بعدازتوشدخاک‌عالم‌برسرمن °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💔 ڪاش... خنثےکردنِ‌نفس‌راهم... یادمان مےدادید... مےگویند: آنجاڪه نفس مغلوب باشد عاشق‌مـےشویم... عاشق‌که شدی‌شهیـدمیشوی♥️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
یادمان‌باشد؛ درهمین‌ڪوچه‌ها مادرۍ‌هست‌ڪه‌عشقش‌را‌داد تاماعاشق‌شویم... :)) ♥️🌱 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💎🌱 حزب الله ↲اهل‌ولایت‌است واهل‌ولایت‌بودن‌دشواراست... پایمردۍمےخواهد ووفادارۍ...✨(: ◍شهیدسیدمرتضےآوینے °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_هشتم امايم را درک می کند که از سر ترديد است. ليوان آبی می ريزد و بی تعارف می
در تنهايی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برايم عکس هايی از فروشگاه های آنجا انداخته و فرستاده است. لباس هايی ساده و بی طرح و شکل و نوشته آنجا. هر قدر لباس های ما پر از تصاوير کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ريز و حروف انگليسی است، اينجا طبق قوانين روانشناسی، ساده و خوشرنگ است. مختصر برايش می نويسم: - «آخر آن ها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و اين ما هستيم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمريکايی برای خراب و فاسد شدن قرار داريم. ما بايد خراب شويم، چون اگر سالم بمانيم همه دنيا را آبادی مسلمانی می بخشيم.» مبينا با سؤال هايش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نويسد: - «من که نديدم، ولی فکر می کنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...» و يک شکلک خنده و زبان درآوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش می شود. * نگاه های سعيد و مسعود با نگاه های علی تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زيبا نيست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر و علی با سکوت سعيد و مسعود و من حالتی متناقض به خانه داده است. مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می ديم که حق خارج کردن و سکونت جای ديگه نداشته باشد. همين جا! پدر می خندد. تغيير موضع خارجه رفتن مسعود عجيب است. - من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلاً جواب رد می دم. خوبه؟ پدر در جا مخالفت می کند: - ليلاجان! شما به جای جواب رد، با اين دو تا درباره مصطفی صحبت کن. علی می گويد: - آقامصطفی. ذهنم تکان شديدی می خورد. من از آقا مصطفی برای اين دو تا حرف بزنم؟! جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقيقه ای نشده که با ساک کوچک هميشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس می زنم. ايستاده چايش را می خورد و سه پسرش را می بوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم. کنار گوشم می گويد: - اون قدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. از آغوشش بيرون نمی آيم. موهايم را نوازش می کند و همراهش تا دم در می برد. سر مادر را می بوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همة گوش هايمان تيز شده است که بشنود. تقصير ما نيست پدر بايد ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر می گيرد و می دهد دستم. دستانم را بالا می گيرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که می بوسد باز هم زانو خم می کند. در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغيير دهد. از سفر زيارتی که به سوريه داشته تعريف می کند. پانزده سال پيش را دارد به رخ حالا می کشد که سوريه ويرانه شده و مردمانش تمام آسايش و آرامش شان را گذاشته اند توی يک کوله پشتی و آواره شده اند. - معلوم نيست چند نفر از آدم هايی که ديده ام زنده باشند. - سوريه چوب کمکش به ايران رو می خوره. توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمينی و امکاناتش را در اختيار ايران گذاشت سوريه بود. لبنان و فلسطين هم که هميشه پناهگاه مبارزين و آواره هاشون سوريه بوده. سعيد دارد به همراهش ور می رود و می گويد: - آهان پيداش کردم. بيا ببين چه جور شيعه ها رو سر می برن! جنگ عقيده است نه چيز ديگه. دنيا هم که خفه شده. مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه. غصه بزرگ که می آيد همه غصه های کوچک را می شويد و می برد. سعيد و مسعود يادشان رفته که با من سرسنگين باشند. هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس می زنم که علی با آن ها صحبت کرده و قصه تمام شده است. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_نهم در تنهايی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برايم عکس هايی از فروشگاه های
علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رسمی سه برادر و مصطفی با هم رفته بودند شنا و صفا. نيش سعيد و مسعود بعد از آمدنشان باز است و شمشيرهايشان غلاف شده است. کلاً قدرت بالايی در شست و شوی مغزی دارد. همه خانه يک طرف و من اين طرف. زندگی را بايد چه جوری ببينيم تا آخرش مثل شاهنامه خوش باشد؟ ورای تمام خواستگارهايی که نديده ام، پسرعمو و پسر دايی و پسر خاله ای که رد شده اند به مصطفی رسيده است. مصطفی واقعاً می تواند به من آرامش بدهد و فکر مرا متجلی کند؟ به اصرار علی تماس گرفته ام تا حرف هايم را بزنم و اين ها را با زبان بی زبانی می گويم. مصطفی می گويد: - من نمی گم که راه رو تمام و کمال درست می رم. نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله. بيشتر هم اعتقادم اينه که هر کس بايد نفس خودش رو مديريت کنه تا اينکه بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه. در مقابل حرفش که غيرمستقيم به خودم بود، سکوت می کنم. دوست داشتم باب ميلم حرف بزند. نه اينطور. با خودکار کلمات را روی دفترم می نويسم. نفسم را آرام بيرون می دهم و می گويم: - من خيلی ها رو ديدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند و بی خيال می شن. من از آرزوهام حرف نمی زنم، اما خيلی سخته که از آرمان هام بگذرم. اگه بگم شما همراهيم نکنيد ناراحت نمی شم هم دروغه؛ يعنی می دونيد... آرام زمزمه می کند: - من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم، نه مقابلتون. من کنارتون هستم. ديگه حرفی ندارم که بزنم. مصطفی نفسی می گيرد. من هم چشم می دوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه را خط خطی کرده است. نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم. شب مصطفی پيام می دهد: - «من خيلی خانه گی نيستم؛ آن هم در اين حجم زياد کاری. نمی ترسيد از تنهايی، در راهی که انتخاب کرديد؟» سؤالش را چند بار می خوانم. فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند و خيلی سرش شلوغ است. می نويسم: - «با تنهايی انس دارم. از ماندن و گنداب شدن بيشتر می ترسم.» جوابش می آيد: - «روح و روان محکم می طلبه...» صدای همراهم را می بندم و می نويسم: - «ندارم، اما طالبشم...» نمی دانم پايان اين حرف ها چه می خواهد بگويد. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت؟ پيام می دهد: - «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...» - «توی مسير گاهی همراه وقتی خيلی عزيز می شه، تازه می شه مانع حرکت...» شکلک خنده می فرستد و جمله اش: - «خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگويم برای ده روز دانشجوها را می بريم اردوی جهادی. حلال کنيد.» از زرنگی مصطفی و سربه هوايی خودم ناراحت می شوم! - «جواب به شما نبود به ذهن پر سؤال خودم بود.» با خودم در گير می شوم. اين حرف ها و باورها برای امروز و ديروز زندگی ما نبوده است. چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبيات دينی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبيات زندگی من هنوز بر پايه انتظار ادامه پيدا کند؟ يعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را يک جا نديده بگيرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم. تازه می فهمم مادر من يک اسطوره است. بايد خودم را بسازم. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_ام علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رس
خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفايی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختيار ذهنم درگير شده است. چرا من بايد روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟ موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نيست. می دانم که دوباره اين ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بيرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی يادداشت بر می دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه می روم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم. بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را می بوسم و لپم را جلو می برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نيشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. می روم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بيند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد. - آتش بس، آتش بس! ببين چه کسی هم می گويد آتشبس! دزدی اش را می کند، خون و خونريزی راه می اندازد، تازه می گويد آتش بس! با حرص می گويم: - مسعود جان بيست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد می دم بهت. فقط يه سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی؟ هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دوميش رو می خوای چه کار؟ - گفتم ناقص نباشه. قيافه اش آنقدر حق به جانب و جدّی ست که علی و سعيد را به خنده می اندازد. علی سرش توی گوشی اش است و سعيد قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به علی نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بيند می رود جلو و کتاب را می گيرد. جلد کتاب را نگاه می کند. - رمانِ چی هست؟ نه خير، امشب شب کتاب خواندن من نيست، دستم را ستون در می کنم و می گويم: - من از دست جنس شما به کی شکايت کنم؟ علی کتاب رو بده. کتاب را می گذارد روی ميز و مسعود می گويد: - سازمان ملل. - اون که خودش شريک دزده و رفيق قافله. - حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چيه؟ می روم سمت ميز کتاب را بر می دارم: - يک دانشجو که عاشق استادش، فيروزه، ميشه. خيالتون راحت شد؟ هرسه با هم می گويند: «اوه!» و تا بخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست اين سه تا. سعيد می گويد: - چشم بابا رو دور ديدی! چشمم روشن. مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گيرد و می گويد: - من مرده هر چی قصه عاشقي و تحوليام، جلد يک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم. و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته: - همين کتابا رو می خونی که نمی تونی به مصطفی جواب مثبت بدی. مصطفی هم شده چماق علی بالای سر من. - بابا تاريخيه! علی خيلی جدّی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. بايد منتظر بمانم تا خوابشان ببرد. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_یکم خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه عل
توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جايزه بخرد. همه را بسيج کرده بود تا دنبال جايزه بگرديم منتهی جنس ايرانی. الآن هر سه کارگر علی شده ايم. در هر مغازه که می گفتيم آقا جنس ايرانی داری، مثل يک موجود فضايی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کرديم در اين بازار وانفسا. چقدر تماس گرفتيم تا جواب داد و قرار است بيايد. سعيد با برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسايلی که خريديم. چهره های اين برادر های دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش هميشگی خيلی تو دل برو است. فرصت خوبی پيدا کرده ام برای اينکه سؤالاتم را بپرسم. - علی تو برای چی ازدواج کردی؟ مسعود می خندد. - تو چرا اينجوری سؤال می کنی؟ آخه کی می خوای ياد بگيری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای؟ همين خودِ بدجنست، منو مجبور کرديد و الآن گرفتار اينم که خودم اينجام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جايی می کند. مسعود تند می گويد: - اِ... برادر من تميز صحبت کن، خانواده اينجا نشسته. - نه اينکه تو خودت خيلی پاستوريزه هستی آقای خانواده! - من که مهم نيستم، اما بالاخره اين سعيد اهل هيچ حرفی نيست. من با اين حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. ولشان کنم همين طور کَل کَل می کنند. - مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهيم بزنيم ها. می دونی منظورم اينه که شما مردا نگاهتون به زن چيه؟ زاويه ديدتون به خلقت و جايگاه زن رو می خوام. علی با ريشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و می گويد: - اينکه جوابش سخت نيست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست. - يا شيخ می شود اين فقره را توضيح مفصل بر ما مرحمت کنی! مسعود ابرو بالا می اندازد و می گويد: - نه ای فرزند. ديگر اينقدر پيشرفته نيستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم ديگه. سعيد می گويد: - فکر کن اين سؤال رو نامزدت ازت بپرسه. - نامزد اينقدر پيشرفته نمی گيرم. اصلاً زن رو چه به اين حرفا. بعد هم صدايش را کلفت می کند: - ميگم زن برو چاييتو بريز! بچه رو ساکت کن! نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چايی ريزش. سنگی از کنار روفرشی بر می دارم و پرت می کنم طرفش. خم می شود و جاخالی می دهد و تند می گويد: - غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش! °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_دوم توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جاي
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد: - نه خدا وکيلی ليلا! اون جوکه هست که: زنه به شوهرش می گه خوش به حال حضرت حوا...! شوهر بيچاره ش از همه جا بی خبر می پرسه چرا؟ زنه می گه چون شوهرش آدم بود! مسعود جوّ سؤال را به هم زده است؛ اما علی حواسش هست. کمی که می گذرد می گويد: - زن و مرد شايد تو شکل خلقتی و يا نقشی که دارن با هم تفاوت هايی داشته باشن، اما جايگاهشون پيش خدا و نتيجه نهايی مقام و درجه يکسان دارن. حالا يکی نقش پدر داره، يکی نقش مادر. سعيد می گويد: - خيلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زيردست مرد نشون می دن. بعد اشاره می کند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهي صدای خنده شان می آيد. - چرا بايد اينجوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر می کنند ما پسرها بايد اون ها رو انتخاب کنيم. محلشون اگه نذاريم احساس سرخوردگی می کنند. و سری به ناراحتی تکان می دهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند: - چرا ما مردها نمی پرسيم نگاهتون به مرد چيه اما شما می پرسيد؟ من هر چی کتاب تاريخی و سيره خوندم اصلاً نديدم امامای ما تفاوت خلقتی بين زن و مرد قائل باشند. همون قدر که يه مرد جايگاه داشته، زن هم جايگاه داشته. همون قدر که يه مرد بايد درست باشه يه زن هم... اصلاً نگاه خدا يکسانه. - هيچی ديگه... اگه قبلا می گفتيم زن چايی بيار، حالا زن می گه مرد پول بده، کلفَت بگير، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه می گه برو بمير. علی می گويد: - خدا يه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدميزاد مثل همه چی که گند می زنه زده تمام اين مناسبات رو به هم ريخته. - اوهوم... کاش من يک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمی دم... چند مدت صبر کردم اگر آدم بودی يه گنجينه دارم می دم نگهش داری. علی می گويد: - چه عجب بالاخره يک حرف خوب زدی! سعيد می گويد: بحث محبت و رشد روحی هم توی زن خيلی جلوتر از مرده. مسعود می گويد: - فعلاً که خانم های محترم خودشون اينطور فکر نمی کنن. بريم يه مطب پيدا کنيم. - واا چرا؟ در جوابم می گويد: - می خوام تغيير جنسيت بدم، من طاقت اين همه تحقير رو ندارم. تازه احساس شخصيت کرده بودم، اما حالا که فهميدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشيمان گشته ام! سعيد دستش را می کشد و می گويد: - لازم نکرده تو يکی تغيير جنسيت بدی. مسعود می نشيند. - باشه چون گفتی، وگرنه تصميمم جدی بود. - تو آدم که نشدی. بعد از تغيير جنسيت هم حوا نمی شی... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_سوم سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد: - نه خدا وکيلی ليلا!
گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم بايد از زندگی محوشان کرد. کاری که دقيقاً ريحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند. برای خودم طرح و برنامه می ريزم که از اين سدّ عظيم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آينده در دلم نشسته است، برای آينده برنامه ريزی می کنم. قول دادم برايشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم. بسم الله می گويم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. ياد مصطفی می افتم که امروز بايد آمده باشد. توی اين مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و يک بار هم روضه گرفته بود. مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ايجاد کنم. هنوز متحيرم بين همه نکات مثبت و ترس هايم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، بايد درست و راست بشود. اگر هم نه که نه. اصلاً مثل رمان های خيابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هيجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوءظن ها و اشتباهات بسيار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگريم، او هم سر به خيابان بگذارد و فرت و فرت سيگار بکشد. از تصوير مصطفای پريشان سر کوچه سيگار به دست، خنده ام می گيرد که صدايی می گويد: - سلام... اين غذا که با نشاط درست بشه خوردن داره. هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گويد: - خدايی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی يا به مصطفی... عه عه! ببخشيد آقا مصطفی فکر می کردی؟ دويدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پايين می اندازم و مشغول خرد کردن خيارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها. با دسته چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد. تکيه می دهد به صندلی و زل می زند به صورتم: - باشه باشه. و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکيمان را حالا هم دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتياجشان به حضور او. ناخنکی می زند به غذايی که تمام و کمالش از محبت بر می آيد. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خريدها، پختن ها و چيدن ها، اگر از کوزه محبتی نتراويده باشد، بدون طعم و دورريختنی می شود. وحالا علی نيامده بود ناخنک بزند. می خواست پيغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد. بلدم با نگاهی تمام همّ وغمش را جابه جا کنم. علی برادر من است... هر چند که اين مدت کاری کرده که بگويم: «علی وکيل وصی مصطفی است در خانه ما.» *** از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تَخم کرده تا جواب بدهم. ريحانه با علی هم جرّ و بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر. سکوت خانه را مادر می شکند: - علی برو ريحانه رو بيار برای شام... و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نيايد برای چرايی سکوت عزيز کرده اش، اما مادر دنبالم می آيد و اين يعنی که هيچ کس مثل مادر بچه هايش را نمي شناسد. در را می بندد و من چشمم را. - بشينم؟ دستم را به نشانه بالای اتاق نشان می دهم. - اختيار داريد سرورم، تاج سرم. - ديگه زبون نريز که من نپرسم. حواسم هست. مادرها هميشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران راديو هم می گفت که يکی از گزينه های تربيتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهايی که نديد گرفته می شود تا حيای بين مادر و بچه از بين نرود. درحاليکه مادر بيشتر از آنکه به فکر خودش باشد، غصه فرزند خطاکار را می خورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثريا ديوارش کج بالا می رود. هرچند ما بچه ها در خيال خودمان آنقدر مواظبيم که مادر و پدر نفهمند و آبرو هميشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خيلی وقت ها ترک خطا کنيم. اما مادر اين بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشينم. امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 📹 چه‌کسی‌یار واقعۍامام‌زمان(عج) است؟ به‌فڪرخودتی؟؟!!! چقدر به‌فڪر امام‌زمانۍ؟؟ ✨🌿 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
°بِسمِ‌رَبِ‌الحُسیݩ°💛🥀
💌 اولین شاخصہ بلوغ معنوۍ🌿 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💙 』 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💚』 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
🕊☁️•. زیباسٺـ یڪ‌نگاهِ‌ٺو میتوانَد مرا بہِ‌سمٺِ بهشٺ هدایٺ‌ڪُند... چہ‌زیبا دلڪنده‌ای خوشا به حالٺ 🌱 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3