بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش🥀
من مثل زهـرا مادرت آزار دیدم 💔
یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است😞
سیلــ👋ـۍ که خوردم عمه را هم تار دیدم😣
#محرم_ارباب 🏴
#حدیث_عشق 💚
🦋💫امام رضا"علیه السلام"فرموده اند:
اشک بر حسین گناهان بزرگ را فرو می ریزد.🍂
📚 منبع:بحار ج ۴۴ ص ۲۸۴
🏴°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ــق|•°√🏴
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
1_4985643211662819380.attheme
91.9K
#تمـ
#پسرونہ
#بسیجے
🍃🍃🍃🍃🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
4_5931385883436517692.attheme
219.6K
#تمـ
#دخترونہ
#گلگلے_فانتزے
🍃🍃🍃🍃🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شهیدانه 💔
مےگفت در دوره آموزشۍ بسیج، یڪ شب رسول، من را ڪنار ڪشیـد. حالا آن موقع سیزده سالہ بود. گفت آقا مرتضے شما آدم خوبۍ هستید و من بہ شما اعتماد دارم! یڪ چیزے مےخواهم بگویم، فقط از شما مےخواهم ڪہ بہ هیچ ڪس نگـویید. تاڪید ڪرد ڪہ بہ پدرم نگویید، بہ مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فڪر مےڪردم یڪ ڪار خطایے ڪرده یا تقصیرے از او سر زده. گفتم خوب بگو گفت آقا مرتضۍ شما آدم پاڪ و مؤمنے هستید، دعایتان هم مستجاب مےشود.
دعا ڪنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضے گفت؛ من همانجا چشمم پر اشڪ شد، رفتم پشت چادرها و شروع ڪردم بہ گریہ ڪہ این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفتہ!
••|🌹شهید رسول خلیلی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ریحانه{🌸🍃}
سیاهے اش
بلنــــــدے اش
گــــــرمــــایش
آرامش محضــ است
مــــشــکــــے بودنــــش
🌈 آبے ترین آسمانــ من است
همین که دارمش لـذت دارد
💓و نعـمــتــ بــزرگیــسـت
زینتــــم را میگــویم
🌼 چــــــــــــــــادر
#چهارشنبه.ها.حجاب.زهرایی+
#چادرانه🐚
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
محرم@temtelegram.attheme
135.9K
#تمـ
#ماه_محرمـ
مخصوص ماه محرمـ❤️ــــ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
0⃣9⃣🌿| #قسمت_نود
در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ...
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3