رمان : ناحلـ💛ـه
پارتسیوپنج
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام رو بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردمو واسش خوشحال بودم الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!بابام که زنگ زد پاییزیموپوشیدمو ازشون خداحافظی کردمو رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود.از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت!رفتم طرف ماشین پدرم که پدرش اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد تو همین حین چشمش به محمدم خورد اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد نشستیم تو ماشینو برگشتیم سمت خونه از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود نفس عمیق کشیدمو به این فکر کردم که چه شب خوبی بود تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا مامان با دیدنم پشت سرم اومد بالا.
مامان:علیک سلام چطور بود؟خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو گفتم:عالی مامان جون عالی.
باهم رفتیم تو اتاقم مشغول عوض کردن لباسام شدمو براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود گوشیمو برداشتو عکسا رو دونه دونه نگاه کرد رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم هی ازشون تعریف میکردمو مامانم با دقت گوش میکرد اخر سرم اروم زد پس کلمو گفت:یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو...
دستموگذاشتم رو لبشو نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم:مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چش نازککرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تختو دراز کشیدم.
نمیتونستم نفس بکشم هیچیو نمیدیدم انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جاییو ببینم سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردمو کمک میخواستم همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نور رو حس کردم که داره میاد سمتم با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم حالت خیلی عجیبی بود داد میزدمو گریه میکردم همه صورتم از گریه خیس شده بود میدویدم سمت نور ولی...
به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش یه تابوت از نور بود یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس جیغ زدم ولش کردم دوباره همه چی سیاه شد تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق دوباره پرت شدم تو همون سیاهی همش جیغ میزدمو گریه میکردم که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم.
مامان:فاطمه!فاطمه پاشو!پاشو ببینمت
از ترس زیاد جمع شده بودم.همه ی صورتمو لباسام خیس بود مامان نشست رو تختو بغلم کرد.تو بغلش آروم گریه میکردم تو گوشم گفت:هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم.
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید.
کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم دقیقا یه هفته مونده بود به عید هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیمو تست میزدیم واقعا روزای کسل کننده ای بود اصلا این سال سالِ منفوری بود پر از استرس پر از درس اه ازین حالِ بدم خسته شده بودم دست از صبحونه خوردن کشیدمو رفتم تو اتاقم از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردمو مشغول شدم هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم.
فاطمه:الو سلام.
مشاور:سلام عزیزم خوبی؟
فاطمه:چه خوبی چه خوشی؟اقا من اصن کنکور نمیدممنصرف شدم.
مشاور:فاطمه باز زدی جاده خاکی؟این حرفا چیه؟الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟
فاطمه:بابا حالم بهم خورد از درس!
مشاور:خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم تو گوشت!چی میخونی؟
فاطمه:شیمی.
مشاور:خب پس بگو!
فاطمه:اه!حالا چیکار کنم؟
مشاور:برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن!
کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم.انگار خودم بلد نیسم این کارارو.بدون اینکه توجهی ب حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابمو سعی کردم تمرکز کنمو تست بزنم!تو فکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتسیوشش
مامان:من دارم میرم ،کاری نداری؟
فاطمه:نه مامان خدانگهدار.
مامان:مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ.
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد با خوشالی جواب دادم:بح بح سلام عروس خانوم
ریحانه:سلام عزیزم خوبی؟
فاطمه:هعی بدک نیسم تو خوبی؟آقات خوبه؟
ریحانه:مام خوبیم خدا رو شکر!
فاطمه:چه خبرا؟
ریحانه:سلامتی.یه چیزی بگم؟
فاطمه:دو تا چیز بگو!
ریحانه:قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن توووووپ!گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری!
فاطمه:بازم شهید میارن؟دم عیدی اخه؟چرا؟
ریحانه:وا!مگه چندتا شهید آوردن؟تازه!دم عید که بهتره.حالا اصراری نمیکنم.داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته!
فاطمه:اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
ریحانه:اها باشه.هر طور مایلی عزیزم.ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون.کاری نداری؟
فاطمه:نه مرسی بابت تلفنت!
ریحانه:خواهش میکنم.خداحافظ.
فاطمه:خدانگهدار.
تلفنو قطع کردم.نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.چه حسِ غریبی!من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم.نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!سرم گیج رف!رو تخت دراز کشیدم.صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.چشمم به پست محمد خورد.
عکس چندتا تابوت بود.روشم نوشته بود ۱۸
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید...
پست رو با دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود.فوری تلفن ریحانه رو گرفتم.بعد سه تا بوق جواب داد.
ریحانه:جانم عزیزم چیشده؟
فاطمه:سلام گفتی مراسم کیه؟
ریحانه:فردا.چطور؟
فاطمه:ساعت چند؟
ریحانه:هفت غروب شروع میشه.
فاطمه:اها باشه مرسی
ریحانه:چیشد نظرت عوض شد؟
فاطمه:نه همینجوری.
ریحانه:اها باشه.
فاطمه:کاری نداری؟
ریحانه:نه عزیزم خداحافظ.
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین.
فاطمه:مامان مامان
مامان:جانم.
فاطمه:میخان شهید بیارن فردا.میشه بریم؟
مامان:بله بله؟شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟شما؟ فاطمه خانم؟
فاطمه:اذیت نکن دیگه اره.خواهش میکنم
مامان:سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
فاطمه:هیچکدوم.یه خواب عجیبی دیدم.
مامان:که اینطور.عجب.حالا کِی؟
فاطمه:نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت. مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
مامان:اها خوبه پس.اگه بابا بیاد میریم.
قیافمو کج و کوله کردمو گفتم:
فاطمه:اه بابا که صدساله دیگه نمیاد
مامان:خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با یِ لحن خاص گفتم:باوشه.
راهمو کشیدمو رفتم تو اتاقم.حس خوبی داشتم.
یجورایی دلم شاد شد.تایم زیادی نداشتم.میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم. حتی واسه شامم پایین نرفتم.دیگه پلکم از خواب میپرید.به نگاه به ساعت کردم.ساعت دو و چهل و پنج دقیقه.بعله!چراغای اتاقو خاموش کردمو رو تختم دراز کشیدم.یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امون نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم.منگِ خواب بودم.به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم. خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.رفتم رو تختو دیگه چیزی نفهمیدم.
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای رو ازم گرفت.رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت.مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود.نشستم رو میز و مشغول شدم.بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودمو نوش جان کردم.با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود. کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین.به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدمو شروع کردم.
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم.
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه.
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم:سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت:سلام خوبی؟
فاطمه:شما خوب باشین عالی ام.
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و گفت:چیزی شده؟
فاطمه:نه اصلا نهار میخورین؟
بابا:نه با دوستان خوردیم امروز!
فاطمه:عجب!
مظلوم نگاش کردمو گفتم:بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
بابا:اره جایی کار دارم چطور؟
فاطمه:اخه چیزه!میخان شهید بیارن این جا
بابا:خب به سلامتی من چیکار کنم؟
فاطمه:گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
بابا:شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
فاطمه:عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
بابا:ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!
اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟
فاطمه:اینجوری نگین تو رو خدا...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتسیوهفت
فاطمه:نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
بابا:خلاصه من که نیستم!مامانتم همینطور پس در نهایت نمیتونی بری!
فاطمه:مامان هم نیست؟ کجاست؟
بابا:گفت امشب شیفتِ!
فاطمه:اه لعنت ب این شانس.شما ساعت چند میاین خونه؟
بابا:من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
فاطمه:اوف!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.حوصله ی هیچکیو نداشتم.کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
بابا:حالا ساعت چند هس؟
فاطمه:هفت!
بابا:خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم:مرسی بابایِ خوبم
در اتاقو بستو رفت.مشغول چک کردن تلگرامو اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود و واضح نبود چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن.همه دورِ تابوتُ گرفته بودنو راه میرفتن.تو کپشنشم نوشته بود
"شهید گمنام سلام.خوش اومدی مسافرِ من خسته نباشی پهلوون.خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم.حس خوبی بهم میداد!یه حسّ پر از آرامش.
تو حالو هوای خودم بودمو مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد دلیلِ اشکامو نمیفهمیدم ولی بیشتر از همیشه آروم بودم. بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم.
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارمو بهفرمولش نگا بندازمو تست بزنم که کتابی که بابا از دادگاه اورده بود نظرمو جلب کرد.دستمو دراز کردمو برش داشتم.به جلدش نگا کردم که نوشته بود "دخترِ شینا "
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت.برگشتم پایین تا یه چیزی بخورم.در یخچالو باز کردم ولی چیزی پیدا نکردم.کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود.
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موز در اوردمو ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم.ریختم تو لیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم رو کاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه رو کانال افق مکث کردم.یه خانمی رو نشون میداد که گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِ شهیدِ دست نگه داشتمو تا اخرِ برنامه رو نگاه کردم با دقت.چقدر دلم براش میسوخت.زنِ بیچاره چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی؟معلوم نی فازشون چیه؟چشونه؟خدایی پول انقدر ارزش داره؟تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرفت دقت کردم ببینم چی میگه حرفاش که تموم شد فیلمُ رو بچه ای که تو بغلش بود زوم کردن نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد.
به ساعت نگاه کردم.فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِ پایانی شروع شده بودُ اسما بالا میرفت تلویزیونُ خاموش کردمو رفتم بالا سمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود.دلشوره گرفته بودم.
کمدموُ وا کردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بود با یه شلوار مشکی کتان برداشتمو پوشیدم از کمد شال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلند برداشتم موهامو دم اسبی سفت بستمو روسریُ سرم کردم یه کیفِ اسپورت هم برداشتمو وسایلمو ریختم توش یه ادکلن خوشبو از رو میز آرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم این دفعه بدون هیچ آرایش نمیدونم چرا ولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم.کیفمُ برداشتمو رفتم پایین نشستم رو مبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲ میشد و من بیشتر استرس میگرفتم میترسیدم که نرسم.تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدمو دوباره تی ویُ روشن کردم کانالا رو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشدار برای کبرا ۱۱ نشون میداد از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رو میز رفتم برش داشتمُ همشُ با یه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم.
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم به ساعت نگاه کردم هشت و نیم فاطمه:بود مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردمو پریدم بیرون.با عجله کفشمو پوشیدمو بندشو نبسته رفتم تو ماشین.ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه.با شناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود.با عجله سلام کردمو ادرسو بهش دادم.اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که گفتم:اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون.
و یه لبخند مضخرف زدم بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه هم فالِ هم تماشا تا قسمتمون چی باشه...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛 ـه
پارتسیوهشت
آروم گفتم:قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا.
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت. خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.با حالت اشکبار رو به بابا گفتم:اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر حالا دیگه ساعت نُهِ نُه نُه نُه
بابا:خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
فاطمه:نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون.
بلند گفتم:عههههه نگه دارین یه دقیقه
اینو گفتمو از ماشین پریدم بیرون دلم یه جورِ خاصی شد هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم:هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت:تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.یه جای خیلی بزرگ بود انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم که یه دفعه همه بلند شدن یه صدای آشنا گفت: آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!بسم الله.
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردنو گذاشتن رو شونشون حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردمو رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد.
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم:آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
فاطمه:با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
فاطمه:خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا.
دیگه وایستاده بودن.مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم:عه اومدی؟چرا انقد دیر؟
فاطمه:میگمبرات بعدا میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه.اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!
به ریحانه گفتم:میشه کنارش بشینم؟وضو دارم به خدا.
ریحانه:بشین عزیزم بشین فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
فاطمه:قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم همونی که تو خوابم دیدم تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گون شوری اشکمو رو لبم حس کردم نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه.به تابوت نگاه کردم.
اروم گفتم:تو همونی که دستمو گرفتی؟کمک کردی اره؟؟تویی پسر حضرتِ زهرا؟تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی اره؟درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟اسمش چی بود اها همون "حاجت" تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟منِ بی سروپا!!!؟من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
فاطمه:پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئتو به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردمو اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.انگار میدرخشید.داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد:نگفتی دختره؟؟چیشد اومدی تو که گفتی نمیای ....
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتسیونه
حرفشو قطع کردمو گفتم:خیلی سخت اومدم ریحانه...خیلییی!!!
+عه پس خوشا به حالت چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر .بهت حسودیمشد.تک و تنها... آرزوم بود اینجوری...
فاطمه:فقط همین تعداد اومدن؟
ریحانه:اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن.
مراسم تموم شده الان!!!
فاطمه:اره میدونم
ریحانه:نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن.
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن.به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.خیلیم باشکوه شد.
فاطمه:نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
ریحانه:تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
فاطمه:خب بابام......
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد و گف:بیا عزیزم.اینو برا مهمونا درست کردیم.فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم.ولی مث اینکه قسمتِ تو بود.ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در ابروهاش به هم گره خورده بود
بابا:اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
فاطمه:اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردمو پشتِ بابا رفتم بیرون.سوار ماشین شدمو رفتیم.تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود:
"به حرمتِ خونِ این شهید!تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!"
آخی چه متن قشنگی!!ولی!!چادرِ مادرش؟امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.بازش کردم.نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
محمد:بچه ها اروم اروم بلندش کنید!بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان؟اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده.تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.روشو کرد سمت محسن.حس کردم حالش بده.به اسمِ کوچیک صداش زد:آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
فاطمه:ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد:میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد و گفت:عه اومدی؟؟؟چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
فاطمه:میگم برات بعد.الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.با تردید نگاشون کردمو به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئتو نشستم.سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده.بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.دیدم زانو زده جلوش.به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت.دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم از کنار شهید بلند شد.با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.دوباره همه نشستنو با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردنو بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.همچین یه بارَکی اومد.یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد...
ریحانه اومد کنارم نشست برگشتم سمتشو گفتم:چیه؟چرا اومدی پیش من؟چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه؟این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره داد و گفت:چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم:ریحانه
برگشت طرفم
ریحانه:باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
محمد:مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.از جام پاشدم و رفتم سمت در.که دیدم محسن منتظر نشسته.
محسن:کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم:چیزی نگفت که بیچاره.
اینو که گفتم با مشتش زد رو بازوم.بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن.تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.به راننده ی جیپ هم دست دادمو سلام علیک کردیم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
↷•°.🖤🍁
#دلخوشۍ!🌿
حسرٺگناهڪردنـوبہدلِ
شیطـونبزارے! : )☘💕
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°.🖤☁️
موقعیٺنبودگنـاهنڪردیم
توهمٺقـوابرمانداشٺ•.•🌫
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•••❥🙃🌱
جَنْگنَرمْمِثِخُمْپاره۶۰میمونہ•.•⛓
نَہصِدادارهنَہسڪوٺ^-^💣
وَقْٺۍمیفَہْمۍڪہدیگہرِفیقِٺنَہهِیْئَٺ
میادنَہمَسْجِدْ!🕌
#شہیدحجٺاللہرحیمۍ🕊🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#خبرفوررری‼️
نشر وااااجب😂✌️🏻
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3