#ناحله
#پارت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدمو به صورتم آب زدم.لباسامو عوض کردمو بابا رو بیدار کردمو تا وقتی که آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتمو گلاب خریدم.بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیمو فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قرانو گرفتم دستمو شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بودو ذکر میگفت ریحانه گلابو ورداشتو ریخت رو قبرو با دستش سنگ قبرو پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کردو رفت همه سکوت کردیمو فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوتو میشکست!چند صفحه که خوندم قرانو بستم.رفتیم تو ماشینو برگشتیم خونه.مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسشو بخونه و وسایلشو جمع کنه رفتم سراغ لبتابمو مشغول شدم!زنگ زدمو قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو پهن کردمو بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهارو که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم.ماشینو برداشتمو رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغربو که خوندیم وسایلارو تو ماشین گذاشتیمو حرکت کردیم.سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنشو نداره.داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم.بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود.
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشینو بشکنم.
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیروخواب بود،بیدار کردمو به کمکش وسایلارو از ماشین آوردیم بیرون وقتی وسایلارو تو خونه مرتب کردیم رفتمو دوش گرفتم.
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفته بود ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد.
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا رو جمع کردمو با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.وقتی کارام تموم شد قرآنمو برداشتم.وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم.این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.پیشونیشو بوسیدم.نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.دستشو گرفتمو انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.قرانو بوسیدمو بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدمو خوابیدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره به پشتی تکیه دادمو سرمو به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتمو گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همش به ساعتمنگاه میکردمو منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود.بازش کردم.خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.یه ساعت بعد چشمام خسته شد.قرآنو بستمو انگشتامو رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرونو رفتم پیش بچه ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرشو رو شونه ی روح الله گذاشه بودو گریه میکرد روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.علی با دستاش سرشو میفشرد.زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.قوت قلب گرفته بودم. سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برنو جا بزنن.اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم:چتهه آبغوره گرفتی؟خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرشو بالا اوردو یه نیمچه لبخندی تحویل داد ریحانه هم گفت:ولم کن محمد.
محمد:چیو ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتمو کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوانو پر آب سرد کردم یخوردشو رو دستم ریختمو پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد:اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردمو دادم دستشو گفتم:خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.گریه میکنی که چی بشه؟چیزی نشده که.باباهم چند دیقه دیگه صحیحو سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که.به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه.
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم:بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی.
بقیه ی آبو هم دادم دستشو گفتم:اینو هم بخور
لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداشو بهش گفتم:بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به منو یه نفس راحت کشید راه میرفتمو آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم،میخوندم بچه هم دیگه گریه نمیکردو ساکت شده بود.انقدر خوندمو راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم،هم فرشته خوابش برد.دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردمو رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب دادو گفت:عمل خوبی بود خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله.منتظر جوابی نموند و رفت.خداروشکرر کردمو خبرو به بقیه که جمع شده بودند رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلم در گوشش گفتم:اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابمو که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونیو گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خردادو فردا باید اولین امتحان نهاییمو میدادم.دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو.گذاشتش رو میزو بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد.مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیدادو دعوا بالاخره سکوت پیشه کردو راضی شد.خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.درِ کشوی دِراورمو باز کردمو کلوچه و پسته هامو از توش در اوردمو مثه قحطی زدها آوار شدم سرشون.ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونمو یه دور کتابو مرور کنم.واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شدو خوابم برد.
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شمو بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم.نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
بابا:پاشو.پاشو امتحانت دیر میشه.
پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم:یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
بابا:خیلی خسته بودی.بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرمو گفتم:بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو.
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت:بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.چرا انقدر سخت میگیری...!؟
جوابی ندادم.فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم. مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاریو تایم درس خوندنتو هدر بدی.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_پنجاه_و_هفت
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم،گاز ماشینو گرفتو حرکت کرد سمت مدرسه.از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرمو برام دلگرمی باشه.بهش نگاه کردم؛دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کردو گفت:بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات.به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم.ریحانه رو هم ندیدم.از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردمو نشستم روش.آیت الکرسی پخش میشد.تو دلم باهاش خوندم.بعد آیت الکرسی مدیر اومدو حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم.ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که...
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.معلم زیست اومدو نشست تو کلاسمونو مراقبمون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت:بچه ها یه صلوات بفرستید و شروع کنید
ورقه رو گرفتمو شروع کردم به نوشتن.
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادمو از سالن اومدم بیرون.خیلی حالم بد بود.بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه.دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.پنج دقیقه صبر کردم.اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونمو گفت:بله بله؟فاطمه تویی؟اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا انقد خر نزن.چیه اخر خودتو به کشتن میدیا.
فاطمه:بیخیال ریحانه جان.تو خوبی؟بابات خوبن؟
ریحانه:اره ما هم خوبیم.چه خبر؟
فاطمه:خبر خیر سلامتی.
چشاش گرد شد.با تعجب گفت:عه عینکی شدی؟از کی تا حالا؟
فاطمه:از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون.
ریحانه:عه!ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد.هر دومون خیره شدیم بهش.میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد:عه داداشم اومد. من دیگه باید برم.فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد!خیلی وقت بود که ندیده بودمش.دلم خیلی براش تنگ شده بود.برگشتم سمت ریحانه و گفتم:مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.منم دیگه زنگ زدنو بیخیال شدمو ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.مخصوصا این معلمِ لعنتیش!قاجارِ احمق!با اون لبخندِ توهین آمیزو قیافه ی...
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن.بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون.نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامانو یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:فاطمه خیلی زشت شدی به خدا.این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم.سعی کردم حتی کوچکترین توجهی هم به حرفاش نکنم.لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم:بریم بابا؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شدو رفت سمت در.از مامان خداحافظی کردمو رفتم.کفشمو پام کردمو نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوبو موفقیت آمیز بود.اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.از ماشین پیاده شدم.برای بابا دست تکون دادمو وارد سالن شدم.پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردمو یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.خیره شدم به کارت ورود به جلسم که رو میز چسبیده بود.منو ریحانه جدا بودیم.من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_پنجاه_وهشتم
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتمو شروع کردم به سیاه کردن ورقه.
کلافه ورقه رو دادمو از کلاس زدم بیرون. همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.حس بد همه ی وجودمو گرفته بود.از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟
بلند گفتم:چه وضعشه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.یکیشون گفت:عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا کلافه گفتم:شما چیکار کردین امتحانو؟خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن:ن بابا
رها داد زد:ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
رها:تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
فاطمه:گریه نداره؟
رها:نه اصلا ب درک ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد:یوهوووو.آخریش بود کی فکرشو میکرد تموم شه؟واقعا کی فکرشو میکرد؟
دستمو گرفتو از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتشو از بقیه بچه ها خدافظی کردم.تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟از امروز تازه من زندانی شدم.
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد آب دهنمو بزور فرو بردمو مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که یه روز که من...
وااااای.
نشستم تو ماشینو محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدشو عوض کرد.به مامان نگاه کردم که گفت:سلام گریه کردی؟چیشده؟چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم دستمو گرفتم جلو صورتمو نفس عمیق کشیدم.مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:عه عه اینو نگاه کن!
فاطمه:اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟حوصله ندارم.
مامان:باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
فاطمه:عربی.
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همش ما رو میکاره.بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.یه دفعه رفتن کنارو یه نفر از رو زمین پا شدو حرکت کرد سمت من.این دیگه کیه؟به چهرش دقت کردم.فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود یه ۲۰۶ نوک مدادی.چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردمو مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.با ی لحن عجیب گفت:سلام علیکم چطوری داداش؟؟؟؟
محمد:چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
محمد:اره دیگه یه داداشِ عشقو یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
ریحانه:بله.خسته نباشید واقعا.
محمد:ممنون.میگم ریحانه.
ریحانه:جانم داداش؟
محمد:هیچی
ریحانه:خب بگو دیگه.
محمد:هیچی.
ریحانه:محمد میزنمتا.
محمد:این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
ریحانه:کدوم.
محمد:همون دیگه.
ریحانه:عه از کجا فهمیدی؟؟
محمد:خب دیدم داشت گریه میکرد.
با ناراحتی گفت:عه حتما یه چیزی شده.
دستشو دراز کرد سمتمو گفت:یه دقیقه گوشیتو بده.
محمد:چه خبره ان شالله؟
ریحانه:میخوام زنگ بزنم بده.بدو!
محمد:اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زدبیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم.یه چشم غره ی غلیظ دادو روشو برگردوند با لبخند گفتم:عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندیدو گفت:خیلی پررویی محمد!خیلی!!
دستمو بردم سمت ضبطو ی چیزی پلی کردم تا خونه.
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندمو از محسن خداحافظی کردم.از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ،سمت ماشینم.تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردمو نشستم استارت زدمو روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی.دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده.کنارش پارک کردمو قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازشون گرفتم.
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرونو بشینن تو ماشین.درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه.ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستمو بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_پنجاه_ونهم
" فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی خوبی خوشی و شادی سیر شدم.واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره.خیلی وزن کم کرده بودمو زیر چشام گود افتاده بود.اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم.یکم که دور زدیم خسته شدمو بهشون گفتم برگردیم.دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم.چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت.
کارت ورود به جلسه،سنجاق قفلی؛کارت ملی؛شناسنامه و چندتا مدادو پاکن برداشتمو گذاشتم رو میز.پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم.خوابیدم رو تختم.هرچقدر پهلو عوض کردمو آیت الکرسیو حمدو توحید خوندم فایده ای نداشت.بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.سرمو با دستام فشردم.دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم.انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندمو دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه.رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.مامان واسم عدسی درست کرده بود.حس کردم انرژی گرفتم.مامانو بابا هم حاضر شدنو با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.حس میکردم نفسام منظم نیست.واقعا هم نبود.ترسو اضطرابو بغض وجودمو گرفته بود.پشت سر هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت.پیاده شدم.برام آرزوی موفقیت کردنو رفتم داخل.جو واقعا استرس زا بود.مادرو پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشمم میخوردن.کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.شماره صندلیمو با هر زوری که شد پیدا کردمو نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که.دفترچه سوالای عمومی رو پخش کردن.یه خورده گذشت.یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم.بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم.خم شدمو دفترچه رو از رو زمین برداشتم.نگاه به ساعت انداختمو وقتم رو کنترل کردم.یه آیت الکرسی خوندمو شروع کردم.اضطرابم کمتر شده بود. خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدمو ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش.یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.دفترچه رو از ما گرفتنو دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.دوباره تنظیم وقت کردم.تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم.خیلی از سوالا رو شک داشتم.استرسم دوباره برگشتو دستام میلرزید.به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.داشتم سکته میکردم از ترسو اضطراب.در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن.نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام.
با بهت سرمو آوردم بالا.آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدیو اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت:وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه.سرگیجه گرفته بودم.
دستم رو روی صندلی ها گرفتمو رفتم بیرون
مامانو بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم.بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت؟
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشکمیریختم رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدمو رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدیدم یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردمو باز کردم به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرمو چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقو با سرنگ یه مایعی رو تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت:چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
⭕️ انتقام داعشیها از قبور شهدای مدافع حرم
🔸 قبر شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری در وادی السلام نجف اشرف که توسط آشوبگران مخدوش شد.
🔸 این شهید عزیز ایرانی و از طلبه های نجف بود که بعد از فتوای مرجعیت در جنگ با داعش شرکت کرد و طبق وصیت خودش در جوار امیرالمؤمنین دفن شد.
تصویر فوق در بسیاری از صفحات عراقی منتشر و مورد اعتراض واقع شد.
💔💔💔💔💔💔💔😊😊😊😊
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حرفحساب🙂🙌🏻
انٺخابروحانۍبزرگٺرینخطایہ
انسانۍبا۸۰میلیونٺلفاٺ... :)😏
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#آیتاللهبهجتــ♥️✨
بین دهان تا گوش شما کمتر
از یک #وجب است
قـبل از
اینکه حــرف از دهان شما
به گوش خودتان رسد
به گوش #امامزمانعج خواهد رسید...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3