eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
الا بذکر الله تطمئن القلوب۲۝ آگاه باشید ٺݩہا با یاد خدا دلہا آرام و مطمئݩ مےگردد.❤️🙏🏻 °•|سورة رعد|•° 🌱 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°|🦋|°• شہید ࢪۅح اللھ قربانے: شہادٺ خۅݕ اسٺ، اما ٺقۅا ݕہٺر... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
♡ݒیامبر اڪرمﷺ: سرعٺ نفوذ آٺش در خۅردنِ گیاه خشڪ، بہ پاے سرعٺ اثر غیبٺ در نابودی حسناٺ یڪ بنده نمےرسد.🔥 °•|بحارالانۅار/ج۷۵/ص۲۲۹|•° °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم:کجا به این زودی ؟ گفت:روح الله دم در منتظره میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای. فاطمه:الهی قربونت برم مبارکت باشه محمد گفت:همون تاریخ شد؟ ریحانه گفت:اره داداش بعد محمدرو بغل کردن بوسیدن از هم خداحافظی کردیم که رفت محمد رفت سمت اتاق لباس پوشیدکه گفتم:داری میری نماز جمعه؟ گفت:مگه تو نمیای؟ فاطمه:نه محمد:اها فاطمه:میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه محمد:چشم فاطمه:راستی نهار چی درست کنم برات؟ محمد:تاس کباب!! فاطمه:شوخی میکنی دیگه؟ خندیدُ گفت:شما هر چی درست کنی ما دوست داریم چه تاس کباب چه بادمجون. اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید هوا ابری بود از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه از این مغازه به اون مغازه انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم آخرش هم چیزی نخریدیم تو یکی ازپاساژ ها میگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود منتهی اصلا پوشیده نبود روی سینش سنگ کاری شده بود و کمر به پایینش طرح های قشنگی داشت دست محمد رو کشیدم و رفتیم سمتش از پشت ویترین بهش نشون دادم فاطمه:نگاه محمد چقدر قشنگه! محمد:کدوم؟اینو میگی؟ فاطمه:عه اره دیگه. محمد:نه خیر اصلا هم قشنگ نیست پوکر نگاهش کردمو گفتم:جدی میگی؟ محمد:بله فاطمه:عه! محمد:ببین خیلی بازه بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی. با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد:روح الله بهت محرم نیست که حالا هر دقیقه میگن داماد میخواد بیاد تو فلان بیاد تو پدر داماد فلان داماد..... نه قشنگ نیست اصلا. فاطمه:محمدددد!!! محمد:بیا خانومم بیا بریم این اصلا خوب نیست فاطمه:ولی خیلی قشنگه ببین به دلم نشسته خب خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی آبجیم مشکی بپوشی؟عمرا!!!!در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست میگم خیلی بازه هر دقیقه باید حجاب کنی اونا فیلم برداری میکنن نمیتونی که همش چادر سرت کنی!! دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت:بیا بریم عزیزم. باهاش هم قدم شدمو سعی کردم چیزی نگم وارد یه مغازه شدیم یه پیراهن گلبهی نظرمو جلب کرد آستینش سه ربع بود و بلند بود روی دامن حریرش هم کلی گُل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود زیادَم باز نبود به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه خیلی عصبی به نظر میرسید پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا گفتم:برم بپوشمش؟ انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد دنبالش رفتم رفتارش خیلی برام عجیب بود دم در مغازه منتظرم بود کارتشو داد دستمو گفت:فاطمه جان هرچی میخوای بخر فقط من برم یه سر بیرون!!! مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟شماره تلفنش رو گرفتم جواب نداد دنبالش رفتم توی خیابون بارون شدیدی میزد اطراف پاساژ رو نگاه کردم خبری ازش نبود به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین خیلی بهم برخورده بود چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش با قیافه پر از تعجب نگام میکرد با عصبانیت پرسیدم:کجا بودی شما؟؟؟ محمد:تو چرا خیسی؟ فاطمه:محمد میگم کجا رفتی یهو؟ محمد:ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم. فاطمه:دقیقا چرا؟؟ محمد:تو کُلاً تو باغ نیستیا هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی استغفرالله..... فاطمه:خب ادامه بده؟؟؟؟ محمد:ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام ببخشید. فاطمه:نخیر نمیبخشمت. لبخند زد و گفت:خب چیزی نخریدی؟نگفتی چرا خیس شدی؟ دلم میخواست گریه کنم الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه. فاطمه:بریم خونه لطفا محمد:چیزی نخریدی که. فاطمه:گفتم بریم خونه محمد:خب باشه بریم چرا عصبی میشی عصبی گفتم:با اون لبخندای زشتت اه. دستمو گرفت و باهم رفتیم تو خیابون گفتم:ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟ دستمو سفت تر گرفت انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم دم یه گل فروشی ایستاد رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد گفتم:تو اصلا متوجه نمیشی ها من با اون یارو چیکار داشتم اگه میگفتی باهات می اومدم اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی. صدای خنده ی محمد بلند شد محمد:واییی ینی چی هستم و نیستم؟ گفتم:چه میدونم اه گُلا رو داد دستم و در گوشم اروم گفت:منم عاشقتم هست و نیستم! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود میدونستم که چقدر به من وابسته است وقتایی که پیش هم نبودیم چندین بار در روز زنگ میزد حتی اگه خیلی سرش شلوغ بود حداقل یک بار زنگ میزد ولی از صبح هر چقدر که منتظر تماسش موندم خبری نشد به تماس منم جوابی نداده بود به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه جواب ریحانه رو داده بود و گفت که حالش خوبه و خونه است بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه!دل تو دلم نبود تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند تا ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم لواشک ها رو لوله کردمو دورِشو با ربان قرمزی که خریده بودم بستم دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پامو روی گاز فشردم چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم نایلون لواشکارو برداشتمو در ماشین رو بستم میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدمو کلید رو توی قفل چرخوندم آسانسور طبقه ی پنجم بود نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم با لبخند در خونه رو باز کردمو آروم رفتم داخل تاریکیه خونه برام دلگیر بود رفتم توی آشپزخونه برعکس همیشه چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. محمد:فاطمه جانم کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده منتظر ایستادمو صداش زدم:خانومم؟ رفتم تو اتاقمون ولی نبود همه جای خونه رو گشتم امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود فاطمه هم نبود امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره حتی مغازه سر کوچه! یه دفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد ترس و نگرانی تمام وجودمو گرفته بود آب دهنمو به زور قورت دادمو شمارشو گرفتم اونقدر بوق خورد که قطع شد صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم شماره ی مادرش رو گرفتم که گفت:محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت:به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!حالت چطوره؟کجایین؟فاطمه خوبه؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم تماسُ قطع کردمو دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده باز هم جواب نداد دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش رو شنیدم:بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد میخواستم سرش داد بزنم و بگم که چقدر نگرانش شدم کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدمو گفتم:سلام عزیزدلم؟کجایی بیام دنبالت؟ فاطمه:محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) محمد:جان دلِ محمد؟ فاطمه:من میخواستم باهات حرف بزنم! محمد:خانومم بگو کجایی میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. فاطمه:رو در رو نمیشه واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) محمد:فاطمه تو الان تو خیابونی؟کدوم خیابون؟بگو بیام... فاطمه:محمد لطفا اجازه بده حرفمو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. فاطمه:ببین محمد گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه ولی باید بگمو بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود تمام وجودم گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم فاطمه:محمد تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) فاطمه:محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی... ولی من فهمیدم که نمیشه! محمد:فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی واضح تر حرف بزن. فاطمه:محمد حق با بقیه بود منُ تو نمیشه!دیگه نمیتونم خودمو گول بزنمو تظاهر کنم که با تو خوشبختم. (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) فاطمه:من با تو خوشبخت نیستم تا کی بخاطرت از علایقم بگذرم؟تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی واقعیت اینه که تو آدم خوبی هستی ولی همسر خوبی نمیتونی باشی!من خسته شدم!از تو از این زندگیم که نه سَر داره نه تَه!کافیه دیگه نمیکشم. با هزار زحمت زبون باز کردمو گفتم:خانومم قربونت برم تو الان از من دلخوری که اینطوری میگی بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
محمد:تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست رو برات میخرم دیگه هیچی نمیگم!من غلط بکنم دیگه نظر بدم!ببخش من رو باشه؟اصلا دیگه جایی نمیرم یک دقیقه هم تنهات نمیزارم بزار ببینمت...! نزدیک بود گریم بگیره باورم نمیشد این حرف ها رو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمشو نزارم که از کنارم تکون بخوره حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود با صدایی بغض دار گفت:فردا میام وسایلمو جمع میکنم محمد:یعنی چی وسایلت رو جمع میکنی؟خانومم این حرف ها حتی شوخیشم زشته مگه قرار نبود هرجایی هر کدوممون از اون یکی به هر دلیلی دلخور شد بهش بگه تا کدورتی نمونه؟تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم فاطمه:خداحافظ بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگا کردم چند بار زنگ زدم موبایلشُ خاموش کرده بود حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم رفتمو لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم نمیدونستم باید کجا برم تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
فاطمه: با شنیدن حرفاش نتونستم طاقت بیارمو زدم زیر گریه تو دلم کلی قربون صدقش رفتمو به خودم لعنت فرستادم صدای بغض دارش داغونم کرده بود شمیم که این حال و روزم رو دید گفت:آخه تو که جنبه نداری چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟ همه خندیدن و بابا گفت:حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم؟ اشکامو پاک کردمو گفتم:اره میدونم که الان میاد دنبالم! مامان:از دست تو دختر ،صداش رو که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زَنِته! ریحانه:بمیرم برای داداشم چی میکشه از دست تو همه خندیدیمو گوشه ی کوچه منتظر موندیم محمد بیاد که گفتم:چند نفرمون بریم کنار ماشینش چون با سرعت میاد یهو بریم جلوی ماشین لهمون میکنه. محسن:خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشی. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره. خندیدمو گفتم:آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه محسن:چشم حواسم هست روی این قیافه مُزَخرَف برگ درخت نشینه دوباره صدای خنده هامون بلند شد رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم خیلی هیجان داشتم همش میترسیدم محمدُ ببینمو نتونم طاقت بیارمو بغلش کنم چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد از هیجان دستام میلرزید نمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده به ماشین نزدیک شد از جام بلند شدمو آروم قدم برداشتم در ماشین رو باز کرد و خواست بشینه توش که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم قیافه ام جدی بود و چون گریه کرده بودم چشمام یخورده قرمز شده بود به سرعت به برگشت عقب مات مونده بود در ماشینُ بست با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند به سختی گفت:فاطمه چند ثانیه چشماشو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم:تولدت مبارک محمدم!! بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتند:تولدت مبارک ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده بیچاره هنوز تو شوک بود بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومد که با دیدن عکسش روی کیکِ تو دست محسن چشماش گرد شد و گفت:وای!نه!این دیگه نه! نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت:فاطمه!!! که باعث شد دوباره همه بخندن یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژستای مختلف برا هم عکس میفرستادیم. ی بار زبونمو در آوردمو چشمامو گرد کردمو از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم اونم‌کلی به عکسم خندید و ادامو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله و ریحانه رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد از شمیم هم تشکر کرد و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه من و محمد تو کوچه موندیم که مامانم گفت:آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد همه رفتن رفتمو روبه روی محمد ایستادم از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شده بود!! فاطمه:معذرت میخوام که ناراحتت کردم محمد:ناراحتم نکردی سکتم دادی! چیزی نگفتمو داشتم میرفتم بالا که گفت:فاطمه؟ برگشتم سمتش:جانم؟ محمد:هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟ بهش لبخند زدمو گفتم:خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم هیچکدوم جدی نبود! محمد:خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم! فاطمه:بمیرم الهی ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم! محمدخدا رو شکر که هستی جوابشو با لبخند دادم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. محمد:چرا این عکس؟ فاطمه:یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟اینم تلافی! محمد:عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم؟ فاطمه:بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه رفتم تو اتاقمون و از کمد لباساش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتمو روی تخت گذاشتم به هال پذیرایی کوچیکمون برگشتمو رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌:آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. محمد:جانم؟ رو به روش ایستادمو دکمه های لباسش رو براش باز کردم اون پیرهَنِشو از روی تخت برداشتمو براش نگه داشتم تا بپوشه پیراهنش رو پوشید و دکمه هاش رو بست از روی میز آرایشم شونه اش رو برداشتمو موهای پریشون و محاسنش رو شونه زدم از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتمو برداشتمو دادم دستش خندید و ازم گرفتش یه نگاه به سر تا پاش انداختمو وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم:عالی شدی بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت بیرون چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم به لبه های روسریم دست کشیدمو از اتاق رفتم بیرون محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت:به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید یهو گفتم:ای وای شمع رو روی کیک نزاشتم چرا؟ ریحانه:داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت:گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم از آشپزخونه فشفشه و شمع عدد دو و نه رو آوردمو روی کیک گذاشتم‌ریحانه جواب داد:بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت چشمای محمد گرد شد وگفت:من گریه کردم؟ روح الله:بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم:بیخشیدا ولی خانوم شما زدررو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت:خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمد رو دادم دست ریحانه و شمع ها رو روشن کردم با شیطنت های محسن و روح الله محمد شمع ها رو فوت کرد و کیک رو برش زد سریع کیک رو تقسیم کردمو با شربت به همه تعارف کردم همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم رفتم جعبه ی هدیه ی محمد رو روی میز گذاشتم بقیه هم اومدن و کادو هایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله:خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینا رو محمد:ای بابا شما خیلی شرمندم کردین حضورتون خیلی خوشحالم کرد دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت:خب حالا داداش کاری نکردیم‌که! محمد:من باز کنم‌اینارو؟ محسن:خجالت میکشی؟من باز کنم برات؟ سکوت محمد رو که دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم:آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد محمد کلی از بابا تشکر کرد کاملا مشخص بود که چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد کادوی مامان توی یه جعبه بود. محسن:عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چند ثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه رو به محمد داد با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانمو گفتم:این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش رو تکون داد. محمد:واسه من خوشگل تره همه خندیدن نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد ست مردونه ی ساعت من بود دور مچم بستمش خیلی به دستم میومد ذوق زده مامان روبغل کردمو گفتم:ممنونم مامانِ خوش سلیقم محمد مامان روبغل کرد و سرش رو بوسید و گفت:دستتون دردنکنه خیلی قشنگن حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد:خب تولد من بود واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادمو دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد مهم نبود چه هدیه ای هرچی که بود هیجان زده میشدم محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت:تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود رو از محسن گرفت و درش رو باز کرد جعبه اش مخمل بود یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم توی جعبه بودن خیلی شیک و قشنگ بو .محمد خیلی ازشون تشکر کرد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودند باز بشه محمد درِ جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد ریحانه دوباره محمدُ بغل کرد ته دلم بهش حسودیم شد رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود میترسیدم دستبندش رو از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرشو بالا گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید دوباره بهم نگاه کرد و گفت:خیلی قشنگُ خوش رنگه ممنونم فاطمه جان انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردمو تو دستم گذاشتمو نشونش دادم که خندید و گفت:واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ فاطمه:نخیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم رو هم آوردم و دور سفره ی گردمون نشستیم تا ساعت یک شب گفتیمو خندیدیم. اون شبِ پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم:آخیش خیلی خوش گذشت نه؟ محمد کنارم نشست و گفت:اره تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! فاطمه:جدی میگی؟ محمد:اره عزیزم ممنونم بخاطر همه ی خوبی هات! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. فاطمه:چیشده؟ محمد:هیچی یخورده سرم درد میکنه دنبال قرصم میگردم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. فاطمه:صبر کن الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی!چرا سرت درد میکنه؟ محمد:چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد توجهی نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت:فاطمه جانم؟ برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود رو جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتمو گفتم:این چیه؟ چیزی نگفت پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم:عاشقتم یعنی محمد:گفتم قهر کردی باهام خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم:وای؟ اناره؟ خندید و گفت:آره بغلش کردمو گفتم:فاطمه فدات شه الهی خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری!! خندید و گفت:خدانکنه!نه دیگه از این خبرا نیست خانومم دفعه بعد اگه باهام قهر کنی میام انقدر قلقلکت میدم قهر کردن از یادت بره نفس عمیقی کشیدمو گفتم:ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت:او چه خبره؟ فاطمه:از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته!محمد؟ محمد:جون دلم؟ فاطمه:خداروشکر که به دنیا اومدی خداروشکر که پیدات کردم خداروشکر که عاشقت شدم و خداروشکر که الان کنار منی . با خنده گفت:نمیخواد دمنوش بزاری دیگه!! فاطمه:چرا؟ محمد:وقتی تو اینجوری نگاهم میکنی من واسه آرامش به دارو و دمنوش چه نیازی دارم؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل هیچ کاری نکرده بودم سی ام اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون حالُ هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت ساعت دوازده ظهر بود و خیابون ها خیلی شلوغ بود محمد نایلون دو تا ماهیِ قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بود و بهشون نگاه میکرد محمد:گناه دارن چرا زود میمیرن؟ فاطمه:شاید خسته میشن از شنا کردن چیزی نگفتم که گفت:بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده رفتیمو کنار پله های یه بانک نشستیم نگاهم به‌ آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن. پاهامو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد. پاهام درد گرفته بود و هنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم دستمو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد!! محمد:ای بابا باز که پات پیچ خورد فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونمو شما!! فاطمه:محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم نمیدونم چم شده! محمد:پس آروم تر راه بیا!! تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیمو گرفتیمو پیاده به سمت خونه رفتیم در خونه رو که باز کردم رفتمو وسط هال وِلو شدم فاطمه:وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت:تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره! فاطمه:خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم! چون از صبح بیرون بودیمو نرسیدم غذا درست کنم همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکس هایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم که یهو گفتم:محمد بگو چی شد! محمد:چی شد؟ فاطمه:عکسمونُ به اشتراک نزاشتم اومدُ کنارم نشست چادرم رو از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:خانومم نزاری بهتره ها! فاطمه:وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه محمد:میدونم قربونت برم من واسه این‌نگفتم شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره اگه دلش بخواد ما گناه کردیم!!! بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:چشم نمیزارم محمد:پاشو پاشو لباساتُ عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم چند ساعت دیگه عیده ها فاطمه:خسته ام نمیتونم دستم وبگیر پاشم با خنده اومد و دو تا دستمو گرفت و بلندم کرد. دو طرف گونه هام رو کشید با صدای جیغم از درد با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچکی که کنج خونه گذاشته بودیم عکس ها و گل رو از روش برداشت پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت:این رو چطوری بزارم؟ فاطمه:صبر کن الان میگم بهت چندتا سوزن ته گرد آوردمو ریختم کف دستش تور و روی میز گذاشتمو چَند جاش رو تا زدمو بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم تور رو بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود ایستاده بودیمو بهش نگاه میکردیم که محمد گفت:عالی شد ولی یه چیزیش کمه فاطمه:همه چیز رو که گذاشتیم دیگه چیش کمه؟ محمد:یه چیزی که بهش نگاه کنم و جون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت:صبر کن الان میام رفت توی اتاق روی کاناپه کوچیکمون نشستم چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر رو تو چارچوب قاب عکس دیدم ابروهام رو از تعجب بالا دادمو به محمد نگاه کردم لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند. محمد:خودم این عکس رو انتخاب کردمو گفتم روش این شعر رو بنویسن الان آماده شد خوشگله نه؟ بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله رو گفته بود که تعجبم رو پنهون کردمو مثل خودش با لبخند گفتم:آره خیلی قشنگه با اینکه عکس رهبر توی اتاق بابامَم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود عکس رو سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت:جونم فدات الهی به من نگاه کرد و ادامه داد:فاطمه جان به نظرت کجا بزارم بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد با عشق بهش نگاه میکرد که آروم گفتم:کاش درک میکردم فلسفه ی این عشقُ خندید و گفت: الان خسته ای بخواب بعد برات فلسفه اش رو میگم فاطمه:اره پیشنهاد خوبی بود رفتم کنارش و روی گونه اش رو بوسیدمو گفتم:خداحافظ بلند خندید و گفت:نه مثل اینکه خیلی خسته ای
فاطمه:راستی محمد یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی تا رسیدم ب تخت خوابم برد ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار بشم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون رو از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم با صدای در از اتاق بیرون رفتم و در رو براش باز کردم مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چایی ریختم. دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کردن لوازمم شدم کار اتاق که تموم شد لباسامو عوض کردمو آماده شدم محمدم زود آماده شد و از ساختمون رفتیم بیرون. سوار ماشین شدیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین رو روشن کرد هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی رو باز نمیکردم اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش رو با من میگذروند طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟جسمی؟روحی؟دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش رو میکرد که یادم بره و بخندم به خوبی هاش فکر میکردم و با لبخند بهش زل زده بودم متوجه نگاهم که شد برگشت و بهم چشمک زد و گفت:دلم واست تنگ شده بود خندیدمو گفتم:منم دلم‌برات تنگه محمد:داری میبینیم که بازم دلت برام تنگه؟ فاطمه:آره لبخندی زد و چیزی نگفت به خیابون شلوغی رسیده بودیم چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال و تقریبا همه عجله داشتن سرعت ماشین ما کم بود داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و و اگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی بشه و داد بزنه نگاهم به راننده ی اون ماشین بود با اینکه میدونست خلاف اومده تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین رو پایین آورد و دستشو با عصبانیت تکون داد میخواست شر به پا کنه محمد شیشه طرفش رو پایین آورد و محترمانه دست چپش رو از پنجره بیرون برد و بالا گرفت و بعد با لبخند و بلند گفت:آقا ببخشید و از ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشمام از تعجب چهار تا شده بود فاطمه:تو چرا عذر خواهی کردی؟توکه راه خودت رو میرفتی اون یهو جلوت سبز شد!! محمد:میدونم فاطمه:خب پس چرا اینطوری کردی؟ محمد:درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوای حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم رو میگرفت تازه ترافیک بدتر میشد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن آرامش ما هم از بین میرفت البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ولی الان با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم رو ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدمو گفتم:عوضش من رو قانع کردی دیگه! محمد:خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم ولی نه به عنوان همسر اون زمان امیدم رو کامل از دست داده بودم خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شده. روی زمین موکت پهن کرده بودند ما هم نشستیم. کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت. محمد:من با این شهدا رفیقم خودمون پیداشون کردیم و آوردیمشون توی همه ی مراسماتشونم بودم از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم وقت هایی که حالم خیلی خوبه یا خیلی بده میام پیشون پارسال جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش رو باز کرد و شروع به خوندن کردیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال دستمو گرفت و گفت برام دعا کن فاطمه:توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن رو بوسید و بست. سرش رو پایین گرفت و مشغول دعا کردن شد. چشمامو بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال رو همیشه برام‌ نگه داره محمد رو هم برام نگه داره... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.