#هوالعشق❤️
طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت😊
ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش.
محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی😊 چقدر کنار خانومم آرومم😍
_منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر😍
کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم.
از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش.
تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم.
محمدجواد: فائزه❤️
_جانم☺️
محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم👈
_چشم😍
منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود.
من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته.
عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد .
محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد😊
یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد😳
محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود... احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته... از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم:محمد☺️
دستمو از آب کشی بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم
_چشم محمدم😍
قسمت_سی_و_هشتم_اولین_حس_شیرین
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❤️
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
با بغض صداش کردم...😢
_محمد...
محمد: جانم خانمم😍
_یه چیزی میخوام بهت بگم...😔
محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزم چیشده؟؟؟😯
_محمد... من...😢
یهو زدم زیر گریه...😭😭😭😭😭
محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید 😡
محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه😡
خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده😂
محمد با بهت داشت نگاهم میکرد 😳
با لکنت زبون به حرف اومد
محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی😰
وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂😂😂😂😂
بین خنده شروع کردم به حرف زدن
_محمد😂خیلی😂باحالی😂نفهمیدی😂داشتم سر😂کارت می😂ذاشتم😂
بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم🙄
اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه😯
بالاخره به طرف اومد... غرید😯
محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی😡
اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس😣
این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟😡
_ب..بب....بله😖
روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد.
مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام...😭
دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود...
نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه....
یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش...
_ببخشید محمدم.... 😔
محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده....
_قول میدم محمدم....
محمد: ممنون فائزم...
#قسمت_سی_و_نهم_خیلی_دوس_دارم_این_قسمت
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❤️
ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم.
محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست☺️
من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم.
معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم.
روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم.
چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اسلا میشه گفت خیلیم زشتم😐
چاقم که هستم 😐
کوتوله هم که هستم😐
اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره😐
عقل درست درمونیم که ندارم😐
ولی محمد چی؟!
خوشگل ترین پسر دنیاست(این اقراق نیست حقیقت محضه😊)
هیکلشم که بیسته😊
قدشم که رشید😊
نابغه هم که هست😊
اخلاقشم که مثل فرشته هاس😊
من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده😁
یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی😳
_واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی😵
محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من که خوابم نمیبره😉
_تو راحت بخواب من رو زمین میخوابم
محمد: خب منم روی زمین میخوابم😊
_پس من رو تخت میخوابم
محمد: خب بیا رو تخت بخوابیم😜
_نوموخوام😝 (حالا خودم از خدامه کنارش بخوابم هاااا اینا همش عشوه خرکیه😂)
محمد دستاشو باز کرد و گفت : بیا دیگه اذیت نکن😬
_نوموخوام😊
محمد با حرصی که توی صداش مشهود بود گفت : عه پس نوموخوای🤔 الان یه کاری میکنم که بوخوای😉
بلند شد و اومد طرفم درست رو به روم وایساد سرم تا روی سینه ش بود😵
محمد آروم گفت : که دلت نوموخوای آره😁
با شیطنت گفتم : آره نوموخوام😜
برخلاف هرچه که تصورش رو میکردم روی زمین زانو زد و دستمو گرفت و با عجز گفت : فائزم
_جانم😟
محمد: خواهش میکنم کنارم...
هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته😶
محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : این که گذشت ولی بعدا به خدمتت میرسم😁
#قسمت_چهلم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
بیدارشدنِ امروزت
رو شوخی نگیر ..
بهش عادت کردی ؟
ولی ممکن بود
هرگز بیدار نشی !
امروز غُر نزن
شاکر باش ..
#روزنومبارک ☘
#انگیزه_طوری 💛🌱
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هدایت شده از مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
دعای عهد.mp3
3.12M
دعاےعہد❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هدایت شده از مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
حَےِعَلَےالْعـٰآشِقے•••♥️
عـآشِقـآنْ وقٺـ نَمٰـآزاَسٺْ،
اَڋآݩ مےگۅیَند•••📣📿
#التماس_دُعـآ🙂💞
°•♡•°
هیچ بحثے دربارھ پوشش زن👱🏻♀
از هجوم تبلیغاتی غرب📽📷😱
متاثر نباشد;😊
مثلا : حجاب داشتہ باشیم😌
اما چادر نداشتہ باشند❗️😯
💢این فڪر غلطے است😓
چادر بهترین نوع حجاب است💖
یڪ نشانہ ملے ماست.🇮🇷☝️🏻
#مقام_معظم_دلبرے😍
#حجاب_حافظ_گوهر_وجود_زن❤️☺️
#رهبرانہ✨🦋
#چادرانہ 💓👑
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
•••• هنوز منتظرت مانده سیزده معصوم هنوز منتظرت، خونِ دیدۀ مظلوم ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💔 °
اینجمعہهمگذشت...آقانیـامدے🌙💔
#تلنگر❗️
تو این قرنطینه...
قرآن میخونی؟
نماز قضاهات و چی؟
یادته همیشه میگفتی من فقط منتظر فرصتم!
روزا وقت اینا رو ندارم چون همه ش بیرونم؟
الان بهترین وقته ها😉
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤
️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصلع اش تا کرمان یه رب بود.
وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و مارفتیم داخل همیشه عاشق ایجا بود از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل بسته و من حساسیت دارم😞
بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت ☺️
بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد....
_محمد اونجا رو نگاه کن👆پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من😬 خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته😂
محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیر😢این علی رو میکشم صبرکن😡 گل منو میزنه😡
_خودتو ناراحت نکن محمدم ☺️
وای چرا من محمدو آوردم این طرف تو باغ پسته😱
اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم😣
محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده... 😨
نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم... فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم...😣
صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککککککک😯
#قسمت_چهل_و_یکم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❤️
با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم.
نور چشمامو زد و دوباره بستمشون.
صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزم... خوبی؟
صدای محمدم بغض داشت...😢
_مح...
نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه...😣
چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد...
توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود
به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم...😭
_اینجا... کجا...😭
محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... 😢
حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن...😭
محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد...
با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق ندتری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم...
صورتش داشت به صورتم نزدیک میشد که یهو در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل...😔
علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید.
علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره😢
محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه...😔
فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار😡 ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید😂ولی سید داشت سکته میکرد هاااا😁 کم مونده بود بزنه زیر گریه...😂
علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی😁
فاطی: صحبت زنونه بود☺️
محمد: علی نگفت کی مرخص میش😔
علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه
محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها😳
فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد.
فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم😣
محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شد
به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به سیسه محمد و اون دستشو دورم پیچیده بود و راه میرفتیم.
روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند.
محمد پایین نمیکت نشست و دستمو تو دستش گرفت☺️
محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو...😢
بغض تو صداس وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...
#قسمت_چهل_و_دوم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❤️
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود.
دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا.
محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه.
الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم😭
_بابا به خدا اشتها ندارم😔
مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری😡
فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره.
فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست.
فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن
_نمیخوام بخوررررم اشتها ندارم😣
فاطمه زیر لب گفت : از دست تو
و پاشد و رفت.
تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اوند تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها😨)
محمد با فریاد و عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟ هان؟
با ترس و لرز گفتم : س...سلام
محمد:سلام دختره ی بی فکر😡 چرا غذا نمیخوری هان😡 چرا😡
_بخدا اشتها نداشتم
محمد با داد گفت: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری😡 باید بخوری... باید مراقب خودت باشی... تو الان فقط مال خودت نیستی... مال منی... میفهمی... زن منی... مال منی... باید مراقب خودت باشی باید😡
با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم😢
برای اولین بار بغلم کرد و منو کامل توی آغوشش گرفت... کل بدنم میلرزید... یه حس عجیبی داشتم... اولین بار بود که این حس قشنگو داشتم... سرمو محکم چسبوند به سینه خودش و روی موهامو بوسید...
در گوشم آروم گفت: دوست دارم فائزه... بخدا دیوونتم... ❤️
#قسمت_چهل_و_سوم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❤️
محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد.
احساس خوبی داشتم.
فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر😍
محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی😉
_نازگل کیه🤔
محمد: نازگل... نفس... نازنین... زیبا... عزیز... گل... زندگی... همشون یعنی فائزه... یعنی فائزه من😍
_محمد😊
محمد:جان محمد؟ نفس محمد؟ بگو فائزم😍
_فقط پنج روز دیگه پیشمی؟😔
محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز😔
_چرا😳مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که...
محمد: چیکار کنم مامان اسرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره...
حالم بد شده بود... نا خداگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم...😔
محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو😢 خانووومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن...😢
قسم جونشو که داد ناخداگاه نگاهش کردم بغض داشتم.
محمد: فائزه بقران یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها😔
خودمو کنترل کردم که گریه نکنم.
_محمد دلم برات تنگ میشه...😢 محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول نیدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه...😔 _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم.😢
محمد: الهی قربون خانم گلم بشم
محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم.😍
شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند زوز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا.. 😍
#قسمت_چهل_و_چهارم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❤️
امروز روز آخریه که محمد کنارمه😢
امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم😔
ساعت ده صبحه آماده شدم و و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون... دوس دارم این روز آخری واقعا خوشبگذره... هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه....
یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید😘
محمد: سلام عرض شد فرمانده❤️
_علیک سلام سرباز😜 ماشینت کو😁
محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن 😉
_پس بزن پیاده بریم ای سرباز😆
محمد: فرمانده جانم حالا کلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم😀
_باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد😣
محمد شرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... میدونم دیگه قبولم نداری... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزم...😔
با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم.
_آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد... بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم... 😒
محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو... _خب کجا بریم😁
محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی😉
_اوکی😊
کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه.
محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم...
محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم...
محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم.
محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد...
غرق خوشی بودم....
و همه چیز کامل بود...
چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره...
#قسمت_چهل_و_پنجم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍