eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فرار و فراموشے مارا نجات نمےدهد... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🤩🤍 اعضآے عزیز لطفاً همهـ اینـ عڪسـ رو از امروز تآ عید بزرگـ غدیر خمـ،😍💚 رو پروفآیلشونـ بزآرنـ و بهـ جمعـ امیرالمؤمنینے هآ بپیوندند.🤩💚🍃 🖼 بآ تغییر عکسـ پروفآیلـ هآیـ خود به عکسـ فوقـ، پیآمـ رسآنـ غدیر، در فضآهآیـ مجآزیـ بآشید.💚🖇 ــــــــ💚🕊ــــــــ بچهـ شیعهـ هآ؟! انقـدر دآریمـ وآسهـ محرمـ و صفـر آهـ و نآلهـ مے ڪنیمـ، حوآسمونـ بهـ عید غـدیــر همـ هستـ؟!😌 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
. . آخرین مرحلہ‌یِ °•|عشـ♥️ـق‌|•° همین یک¹ سخن است↓ بگذارید خدا • کار خودش را بکند🌱 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
لطیفه خواهش میکنم بخونیدش🙏🏻 خیلی قشنگه...😂😂😂 سؤال و جواب در كلاس درس.😃 استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)، دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟 استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊 دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄 استاد: ان شاء الله! 😕 به نظر شما چرا حضرت محمد… دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆😆😆 استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐 دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻‍♀ استاد: حضرت محمد!😊 دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!! 😆😆😆😆😆😆😆😆 حال كردين؟؟؟ اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟ ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم نذر ظهور صاحب الزمان (عج) . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یڪ حرم دارے ڪہ یڪ عالم شده دیوانہ اش نوڪرانٺ ریزه خوار سفره ے شاهانہ اش گنبد تو مثل شمع و پرچمٺ هم شعلہ اش بال و پر مےسوزد از آنڪہ شود پروانہ اش °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
۱۱ روز تا #عید_غدیر • @BeainolHarameain
. میانِ این هَمه واژه، ڪِه دهخُدا دارد فَداے آن ڪلماتم ڪه مَدحِ تو گوید.... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
قلبے حَســـــ💚ـــــنے دارم .. و احساسِ حُســـــ❤️ـــــینے... همینقدر زیبا✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
"غدیر یعنی حرف ولی روی زمین نماند...💚✨" °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_چهاردهم حرفم را می‌برد. صدایم را شنیده و این حرف‌ها درونم تکرار نشده است. می‌گوید:
روحم نیازمند شفاست. باید تلخی‌هایی را که دارد خرابم می‌کند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را می‌بندم و با خود زمزمه می‌کنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید… مقابل آینه می‌ایستم و به خودم خیره می‌شوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی‌که خیره آیینه می‌شود یعنی که هیچ نمی‌بینند و تنها فکرم است که می‌بیند. پلک بر هم می‌گذارم و دوباره باز می‌کنم؛ خودم را می‌بینم، چشمان درشت و ابروهای کشیده‌ام، بینی قلمی و لب‌های ساکتم را… دست می‌برم و موهایم را باز می‌کنم. سرم انگار سبک می‌شود. خون در رگ‌هایم به جریان می‌‌افتد. شانه را روی موهایم می‌کشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش می‌کند. با هر بار کشیدن، موهای خرمایی‌ام به بازی گرفته می‌شوند. منظم و صاف می‌شوند و دوباره مجعد می‌شوند. حس شیرینی می‌دهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه می‌زند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد می‌دهد. شانه را می‌گذارم، موهایم را سه دسته می‌کنم و می‌بافمشان. بین گل‌سرهایم چشم می‌چرخانم. بیش‌ترشان را پدر خریده است. چه‌قدر با هدیه‌هایش به دنیای دخترانه‌ام سرک می‌کشید! گل‌سرها را یکی‌یکی بر می‌‌دارم و نگاهشان می‌کنم. چرا هر بار کنار هر هدیه‌ای که می‌خرید حتماً یک گل‌سر هم بود؟! خنده‌ام می‌گیرد از جواب‌هایی که دارد به ذهنم می‌رسد. بی‌خیالش می‌شوم و با آخرین گل‌سری که آورده بود موهایم را می‌بندم. بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوخته‌ام می‌پوشم. جعبه گردن‌بند مرواریدم را درمی‌آورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است. نمی‌دانم چرا دیگران دلشان می‌خواهد که من اندازه خودشان باشم، اما من دلم می‌خواهد که بزرگ‌تر بشوم. بزرگ‌تر فکر کنم، بزرگ‌تر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشواره مروارید را هم می‌اندازم. در اتاق را باز می‌کنم. صدای سوت سه برادرِ متفاوتم، خانه را برمی‌دارد. دست روی گوش‌هایم می‌گذارم و با چشمانم صورت‌های پر از شیطنت‌شان را می‌کاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشسته اند و سرهایشان را به سر او چسبانده اند و همان‌طور که فشار می‌دهند، شعر می‌‌خوانند و سوت می‌‌زنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلی‌اش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف می‌کند. حالا نوبت تکه‌هایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانه‌شان زیر سؤال است. – جودی ابِت شدی! – اعیونی تیپ می‌زنی! – ضایع‌تر از این لباس نبود دیگه! – هر چی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول! و فرصتی نمی‌ماند برای حرف زدن من. دستی برایشان تکان می‌دهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک می‌زنند که پدر بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. حیران می‌مانم. به چشمان علی نگاه نمی‌کنم، چون حرف‌هایش را می‌دانم؛ اما عقلم نهیبم می‌زند. در آغوش می‌کشدم و سرم را می‌بوسد. جعبه کوچکی می‌دهد دستم و همین هیجانی می‌شود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد: – دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مُرده بودیم. و قهقهه‌شان. امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان می‌دانند و من نمی‌دانم. پدر دست دور شانه‌ام می‌‌اندازد و مرا با خود می‌برد و کنارش می‌نشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه آنچه اطرافم است دوست‌داشتنی‌هایم هستند؟ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3