#پیاممعنوے
هرچہ میخواد دل تنگت بگو...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•|
•
.
-چطٰورتٰونستٰےاوݩلحظٰہخودتٰوآرومـ ڪنے؟
+خُـداروصٰداڪردمـ وبٰاهمٰہوجـٰودمـ
ایمـٰانداشتٰمـ ڪہمیشنٰوه،🌱🐚
#ایمانداشتهباش🙃..
#بانوی_آب۱۶۸
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فرمود:
حتیبهقدریکلیوانآب،مارانمیخواهند،شیعیانمـــا..😔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🕊 ربّ إنّی لِمَا أنزَلتَ إلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقیرٌ...
پروردگارا!
من به هر خیری که برایم بفرستی؛
سخت نیازمندم...
#یک_حبه_نور ، قصص،۲۴
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فکر کنید یهو شبکه خبراعلام کنه
کرونا ازجهان رفت....
چمدون هاتون روجمع کنید برای پیاده روی اربعین:)
#همین..:)
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#والپیپــر😍✨
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#والپیپــر😍✨
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#دو_رکعــت_نمـاز📿
لازم نیستــ که انسـان در پے این باشــد
که به خدمتـ حضـرت ولیعصـر{عج} تشـرف حاصل کند...
بلکه شایـد خواندنـ دو رکعتـ نمـاز،
سپـس توسـل به ائـمه{ع}
بهـتر از تشـرف باشد..🌸✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#آخدا...
درستهگناهکارم،
درستهاشتباهزیادیازمنسرزده،
درستهنوکریشونکردم،
درستهقدرشوندونستم،
درسته....
اماحالپشیمونم!
میخواییمنوببری،
ببر!
میخوایینفسموبگیری،
بگیر!
اما،
نهقبلمحرم...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🦋🌙•^
چھ #قشنگ گفٺ:
#شهیدشوشٺرے 🌱
دیروز دنبـال #گــمنامے بودیم
و امروز مواظبیم #نآمـمان گُم نَشود...
جبھ بوے #ایمان مےداد
و اینجا #ایمآنمآن بومےدهد...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سلام رفقا🙃
بہیڪخادمخانمجھٺِ
پستگذاࢪےنیازمندیم🌱🤞🏻
بہآیدےزیرمراجعھڪنید👇🏻🌸
🌙|• @khademozzahra
#نیٺڪنوبیا😇👣
#ثوابدارههااا😅☹️
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_هشتم به استاد براي انجام پروژه عملی قول داده بود. بعد از اينکه گفت و گويشان تم
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_و_نهم
هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم ببرد زيارت .هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند. در هم پيچيدگی افکارم کم بود، برخورد سهيل بيشترش کرد. پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند. دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام، اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم.
علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود. مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام.
مسعود غر می زند:
- اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها. سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من.
مادر کم صبر و عصبی می گويد:
- مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم.
سعيد می گويد:
- خودم پايه تم مامان! غصه نخور.
- فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت.
علی می گويد:
- باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم.
مسعود موهايم را از پشت می کشد. سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد:
- خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش.
پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد. پدر می گويد:
- ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه.
مسعود می گويد:
- الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه.
و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند. پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند:
- دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده!
سعيد ادامه می دهد:
- فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ
خرجي بيش از دو تا برنمی آييم. خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن.
و مادر که حرف آخر را محکم می زند:
- اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند. زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه
داری ترجيح دادند.
مسعود بلند می گويد:
- ليلا خانم! با شما بودند. الآن بايد دو تا بچه داشته باشی. من هم دايی شده باشم. اصلاً تو اگر شوهر کرده بودی الآن تو ماشين شوهرت بودی
جای ما هم اين قدر تنگ نبود. اصلاً تو چرا اينجايی؟ مگه خونه و زندگی و ماشين نداره شوهرت؟!
اين مسعود واجب القتل شده. فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذايش بريزم يک دور برود و برگردد، بلکه زبانش فيلتر شده باشد.
بحثی است بين علی و سعيد درباره طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله، که ترجيح می دهم گوش ندهم. در افکار
بيابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ايستادند و می شد روی اين تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم. سکوت مرموز بيابان ها برايم هميشه عجيب بوده است. خصوصاً اين جاده که حال و هوايی دوست داشتنی دارد.
هر قدمي که به سمت حرم برميدارم، انگار از کوير پر ترک، پا کندهام و سبزهزاري لطيف را مقابلم دارم. حس شيرين آرامش وادارم ميکند نفس
عميقی بکشم و با شادابی درون خودم نگهش دارم. هوای حرم می رود به تک تک سلول هايم سر می زند و دست تمام فکر و خيال های غاصب را می گيرد و به بيرون پرت می کند. پاکسازی می شوم.
هيچ جا نيست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش اينطور مرا مجذوب خودش کند. ياد ندارم که درِ خانه ای را بوسيده باشم؛ اما
اينجا، مقابل بلندای سردر حرم که می ايستم، حس فزاينده ای در تمام وجودم به جريان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پايين می کشد. دستم را از زير چادر بيرون می آورم و بر در می گذارم. قانع نمی شوم. لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش. نور را لمس می کنم و می بوسم. دوست دارم صورتم را بچسبانم به همين در و ساعتی اين محبت لطيف را مزمزه کنم. پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گويد:
- بريم توی صحن، اونجا بايستيم.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_سی_و_نهم هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم بب
#رنج_مقدس
#قسمت_چهلم
قدم هايم را کوتاه برمی دارم. نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم. فوّاره های حوض وسط صحن را باز کرده اند. نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم. کنار صحن به ديوار تکيه می دهم. مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گيرد. بازی کودکان شاد را، قدم زدن مردمان آرام را، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زيبا را.
پدر کنارم زمزمه ميکند:
- «کاش کوزه آب داشتند، پر می کرديم، دور حوض می چيديم.»
بغض راه اشکم را می گيرد. پدر هم اين کتاب را خوانده است! ادامه می دهد:
- «پشت حرم اتاقی داشتيم ديوارش چسبيده به ديوار حرم. صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کرديم.»
کنار مادر راه می روم. وقتی کنار ضريح می ايستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هايت را مرور می کنی. هر چه تحقير شده ام از جانب سهيل اين جا تبديل به طلا می شود. ترس ها و شک هايم را، ترديدهايم را برای خانم می گويم، حس هايم را در اشک هايم خلاصه می کنم و يک جا روی ضريح می پاشم و می دانم که همين طور نمی ماند. می فهمم که خواستن، مقدمه حرکت و تغييرست.
نمی توانم برای سهيل دعا نکنم. اين مدت چند بار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد؛ اما پدر تا
جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد.
- به هر حال سهيل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوش جوانی ام.
اين را به علی می گويم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ايم تا بقيه که رفته اند سوهان بخرند، بيايند.
بالاخره لب باز می کند:
- من با سهيل مخالف بودم.
- چرا؟
نگاه از پاهای زائران برنمی دارم. می گويد:
- آدمی که دنبال دنيا می ره، اگه يه جايی دنياش به خطر بيفته، دنيا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سيلی ناحق بزنه.
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پيچد. دستم را روی صورتم می گذارم. صدای سلام پدر نجاتم می دهد. می آيند و گرد می نشينيم. پدر
قوطی سوهان را باز می کند. ذوق می کنم و همين طور که برمی دارم می گويم:
- جای چايی خالی!
مسعود سوهان را می گذارد گوشه لپش و می گويد:
- آخ گفتی. مخصوصاً چايی به و سيب مامان... جوش.
مادر می گويد:
- پسره ناخلف، من کی به تو چايی جوشيده دادم.
- نه قربونت برم مادر من. اين برای اينکه قافيه و رديفش درست بشه بود، و الا جوش و حرصی رو که اين بچه هات به جز من به شما می دن
منظورم بود؛ يعنی با اين حرصی که از دست اين علی قُلدر، اين سعيد چشم سفيد، اين ليلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی، و الا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نيست.
فايده ندارد بايد يک کتک مفصل به اين مسعود زد. سعيد می گويد:
- تو با من خوابگاه نمی آی که. تنها نمی شيم که. گرسنه ت نمی شه که.
مسعود می ماند و جمله ی:
- سعيد جان خودم نوکرتم!
و سعيدی که قرار است يک نوکر بسازد از اين مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش دربيايد و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند. کاش می
دانستم که «ولادت» را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گويد:
- پارسال خوندم.
و منی که دلم يک کتاب می خواهد. اين را بلند می گويم.
سعيد نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه. پدر نيم خيز می شود و می گويد:
- من و مادرت می مونيم. شماها بريد. فقط وقت نماز حرم باشيد.
مسعود می گويد:
- خدايا به حق اين زوج، يه زوجه به من هم بده، خوشگل و مهربون، فقط مثل ليلا نباشه. يه زوجه هم به سعيد بده، زشت عين ليلا. اين علی و
ليلا هم که هنوز دهنشون بوی شير می ده. پس کله ای محکم را، يکی علی می زند، يکی هم سعيد. من هم فقط زود می جنبم و دو تا نيشگون می گيرم. ناجنس هيچ نمی گويد و می خندد.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
منتظر نظراتتون در مورد رمان #رنج_مقدس هستیم:)💛🌱
https://harfeto.timefriend.net/632125608
برو بازار ، ببین رونقِ پرچم شده اسٺ
شورشے سخٺ ، میانِ دلِ آدم شده اسٺ
دسٺِ من نیسٺ اگر ثانیہ را مےشِمُرم
چند وقتےسٺ دلم ، تنگِ #محرم شده اسٺ
#پنجروزتاماهعاشقے
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شبتون_حسینے♥️✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💌 #پیام_معنوی | همه دعواها بر سر محبت است
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سرسجادهوقتےمیگی:
اللّهاکبر
يعنيبزرگترِمن!
منکوچولویتوام...✋🏻
#استادپناهیان🌹👌🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔍هرچقد گشتم...
👁هرچقد نگاه کردم...
🙁منتظر موندم...
🥰دیدم جدی جدی هیشکی رو جز خدا ندارم...
😍چه تنهایی قشنگی ..:)
#عاشقتم_خدا ♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپانہ🎬✨
اِدعاموݩمیشھمُسَݪمونیم...❗️
#حتماببینید✅
#استادرائفےپور🎤
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#مذهبـے 🌙
•{ #پروفایل🌱
دوست دارم منم شهید بشم.. 💔
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #story
.
.
[ روضه نميخوآهد تني که سَـر ندآرد ؛ قربآن آن آقا که انگشتر ندآرد ]🥀
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
〖🖤||●↯〗
•
محبوبدلمفراقمیدانیچیست؟!
تنگاستدلم؛قرارمیخواهدخب💔(:
•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3