هر سرے قابل آن نیست ڪہ بر دار شود✨°•
مرد مےخواهد ڪہ در این قافلہ سردار شود♥️°•
حق همین است ڪہ در قصه عشاق حسین🍂°•
همچو #محسن_حججی میثم تمار شود💚°•
#تولدت_مبارک_قهرمان_زندگیم💐
در روز ولادتت پیش ارباب بی ڪفن به یاد ما زمینے هاے خسته دل هـم باش
•{ #شهید_محسن_حججی }•
#صبحتون_شهدایی💛🌱
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
هر سرے قابل آن نیست ڪہ بر دار شود✨°• مرد مےخواهد ڪہ در این قافلہ سردار شود♥️°• حق همین است ڪہ در
اےڪھ با آمدنتـــ ↜
ڪربلاے حسین را زنده ڪردے☝️🏻
[ #شهیدمحسنحججے ]
سردار بےسر ♥️
تولدتـــــ مبارڪ🎉🎈
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بدترین حالت واگذاریِ بنده به خودش ؛
اینکه دیگه هرچی بخواد ؛
#میتونه گناه کنه ...
#پناه_بر_خدا
🍀🌿
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
بدترین حالت واگذاریِ بنده به خودش ؛ اینکه دیگه هرچی بخواد ؛ #میتونه گناه کنه ... #پناه_بر_خدا 🍀🌿 °
چه میشد بواسطه بندگیِ خدا ؛
روابط ما با آن آقا [امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف] محفوظ میماند؟!
دیگران نگذاشتند...
هرچند ما هم مقصریم و نخواستیم
اتصال میان ما و آن حضرت محفوظ باشد.
#درمحضربهجت
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#رهبرانه 🍃
هَرگِزبِه غِیرِجانـان😍
مـاجان نِمی فُرُوشیم
جـان مِیدِهیم اَمّا...💙
جانـان نِمی فُروشْیم
دشمَن اَگَربِبَخشَد🇱🇷
کآخ سِفیْد خودرآ...
یِک تارموی رَهــبَر😇
بَرآن نِمی فروشیم...
#حضرتدلبر(👑)
#مقام_معظم_دلبری 😍
#سید_علی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
8⃣2⃣🌿| #قسمت_بیست_و_هشتم
پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...
چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...
با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ...
- اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم ... تا اینکه اون روز ...
از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...
پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ....
ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3