eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
┄━•●❥ به وقت چهارشنبه! ❥●•━┄     پروانه موهایش را بالای سر دم اسبی می بندد..برعکس همیشه نه از فر کردن موهایش خبری است نه لخت کردن! مادرش که در حال تدارک فسنجان بود،سرش را خم کرد و گفت《پروانه!به خداوندی خدا اگه کار غلطی ازت سر بزنه،شیرمو حلالت نمی کنم!》پروانه قهقه زنان جواب داد《عجبا!باز گفت شیر!مادر من حساب کتاب کن،ببینم هزینه شیر،کلهم جمیعا چقدر میشه؟!تا باهات تسویه حساب کنم!》صورت مادر برافروخته شد《به روح بابای خدا بیامرزت قسم مشکوک میزنی!دیشب با جفت گوشای خودم شنیدم،جان جانانت چی دم گوشت پچ پچ می کرد!》پروانه کنترلش را از دست می دهد و با حالت عصبی می گوید《ای بابا..اصلا زندگی خودمه!من راضی..نامزدم راضی..》مادر چشم هایش گرد شد《بله دیگه!گور بابای ناراضی!همه چی زیر سر این پسر دماغ عملیه..من موندم از کجا عین بلا تو زندگی ما نازل شد!》 پروانه با شنیدن سخنان مادر در را محکم کوبید و رفت!تا به کوچه پشتی برسد..اتفاقات اخیر را با خود مرور کرد《سهیل از خانواده ای باکلاس و متمدن با یک نگاه در کافی شاپ دوستش،شیفیته پروانه شده و بعد از مدتی او را با گروهی آشنا کرد که خودش سردسته آن بود و همگی یک هدف را دنبال می کردن "کمپین نه به حجاب اجباری!" کنار این هدف پول هم نهفته بود،یک تیر و دو نشان!پولش چند تکه از جهیزیه اش را جور می کرد! 》 به کوچه که رسید،از فکر و خیال فارغ شد..در کوچه ای بن بست..زیر تابلوی شهید گمنام..از توی کیف کلاه گیس را در آورد!کپ رنگ موهای خودش،حتی نامزدش هم نمی تواند شک کند..دوربین آماده..شال روی هوا به رقص در می آید..لبخندی می زند و ندای آزادی سر می دهد《من پروانه ام..پروانه ای آزاد..منتظر کلیپ های بعدی دختران انقلاب باشید!مسیح جون مرسی هستی!دوستت دارم..بای بای!》 نگاهی به دور و برش انداخت،پرنده پر نمیزد.تندی شال را روی سرش انداخت..انگار هنوز هم دو دل است..تشویش تمام وجودش را پر می کند..اما به دلبر جانش قول داده بود و حالا الوعده وفا! جلدی سراغ کلیپ رفت تا ندای آزادیش را جهانی کند..از قضا بسته نت تمام شد و سریع سمت خانه دوید.. نفس نفس زنان نشست روی کاناپه..گوشی لعنتی مدام error می داد!پروانه از حرص ناخونش را می جویید.مادرش مشغول تماشای تلویزیون بود و صدای برنامه در حال پخش روی اعصابش رژه می رفت.گوشی را کناری پرت کرد..بی حوصله چشم دوخت به قاب تلویزیون که گوشه اش حک شده بود {لاله های بهارستان 17خرداد96،حمله داعش به مجلس!} "دختری چادر به سر اشک به پهنای صورتش جاری میشد..می گفت پدرم بی گناه کشته شد!" فلش بک زد به سالیان دور《رقیه..بابا..گریه های بی امان》 با دقت بیشتری زوم کرد و نگاهش متفکرانه تر شد! "همسری آه کشیده و می گفت:همسرم زبان روزه،تشنه لب شهید شد!"《تشنه..حسین..کربلا!》 "مادری از سودای دل ناله می کرد:سفره افطار آماده بود اما پسرم نیامد!"《کوفه..افطار..علی..!》 "زنی بچه بغل می گفت:همسرم همیشه دوست داشت اگر دختر دار شدیم اسمش را بگذاریم زینب!"《زینب..مصیبت..باز هم کربلا!》 مادر پروانه به پهنای صورت اشک می ریخت..دستمال کاغذی جوابگوی سیل راه افتاده روی گونه هایش نبود! یک آن دل شیشه ای پروانه لرزید..خودش هم نفهمید چه شد،گونه هایش خیس شده بود..با پشت دست محکم اشک ها را پاک کرد.قطعات پازل را کنار هم چید《زینب..خون..شهادت..لب تشنه!پرپر شدگان به وقت چهارشنبه! 》تعصب داشت روی هر چه بوی حسین را می داد! بالاخره نت گوشی وصل شد.دستش بشدت می لرزید،غوغایی در دلش به پا شده و خودش هم نمی دانست با کلیپ ضبط شده اش چه کند..با خود دو دو تا چهار تا کرد!《کدام یک چهارشنبه سفید است و کدام سیاه!》 جواب برایش از روز هم روشن تر بود اما از بس مغزش را شستشو داده بودند،تجزیه و تحلیلش ادامه داشت.. پروانه تا لحظاتی قبل با تمام قوا فرمان مسیح را به واسطه نامزدش اطاعت کرده بود و خود را برای چهارشنبه سفید آماده..اما مستند لاله های بهارستان تمام معادلات پولی نژاد را بهم ریخت و شک را به جان پروانه انداخت تا او را به فکر وا دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
منــ☝️ــ عاشــق ڪربلاتمــ❣ تا آخرشــ باهاتمــ!🙌 تو همونے ڪہ میخوامے😔✋ دلیلــ گریہ هامے😭 تا آخرشــ باهامے😔 عشق ینے بہ تو رسیدنـــ💞ـــ ینے نفســ کشیدنــ💨ـــ تو خاڪــ سرزمیـــ🌏ــنتـــ عشقــ ینے تمومــ سالو همیشہ بے قرارمــ براے اربعینتـــ💔ـــ آقاے من !🤚 زندگیمو دستتـــ دادمــ😢ـــ تو اینــ مســـ✔️ــیر افتادمــ اے عشقـــ مادر زادمــ😍😍ــــ هفتہ دیگہ اینـــ موقعــ مهمونــ امامــ حسینـــ باشیمــ💚💛ـــ چے میشہ امسالــ ماهمــ جز زائراشــ باشیمـــ💙💜ــــ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🍃 دَستَم بہ دامَنَت نَرسيداين جَهان اگر بابُ الحُسين مُنتَظِرَم باش ياحُسين باشَدقَرارِبَعدےما حَـرَم مُهر قَبولــےگُذَرَمــ باش ياحُسـین أَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ♥️ 🏴››‌۵روزټـامحــرم ═══°•|مشق عشـــ♥️ـــق|•°═══ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🎈 اسیر عشق نبےهستم و فقیر علے غلام حلقه بہ گوشم بہ آستان ولے پس ازمباهلـه برکل خلق روشنــ شد علےاست جان پیمبر، نبےاست جان علے روز مبارڪـ🎉 ═══°•|مشق عشـــ♥️ـــق|•°═══ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#والپیپر{🌸🍁} #گل_گلے{🌺🌻} گوشیتوخوشگل‌ڪنـ😇🍃↙ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
{✨} |°خُدایآٺݩهآݩگُذآر‌دلۍٖڪِه‌جُز‌ٺو‌غَمخوآرۍ ݩدآرد♥️°| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
[• 🕊 •] شمـا دوست داشتنےترین پیچڪـے هستیـن ڪه دلـــم مےخواهد به دست و پاۍ زندگیم بپیچیـد و مدام قد بڪشید در لحظه‌هایم و حال دلـم راخوب‌ترڪنید...♥️🍃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
{⚠️} پایان‌آدمیزاد نه‌از‌دست‌دادن‌رفیق‌است نه‌رفتن‌یار.. نه‌تنهایۍ..!! هیچ‌ڪدام!پایان‌آدمۍ‌نیستــ آدمۍ‌آن‌هنگام‌تمام مۍ‌شود‌ڪه↓ ← خدا‌‌فراموشش‌ڪند! ♥️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🌷🍃 .... 9⃣7⃣🌿| پس یا پیش؟ من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ... حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ... آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ... نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ... آقا رسول هم به تاسی از رفیقش ... اومد درستش کنه ... اما بدتر ... پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ... با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ... هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ... آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ... چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ... دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ... شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ... . ادامه دارد... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|🌷? .... 7⃣7⃣🌿| خاك،خاك نيست... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ... تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ... خندید ... پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ... دلم سوخت ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ... - فکه که راه مون ندادن ... و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ... شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ... همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ... ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد ... تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ... رو کرد به جمع ... بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟ ... . ادامه دارد... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|🌷🍃 .... 8⃣7⃣🌿| الفاتحه برق از سر جمع پرید ... کجا هست؟ ... یه جای بکر ... - تو از کجا بلدی؟ ... خندید ... من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم... یه نقشه الکی می دادن دست مون ... برو و برگرد ... حالا هستید یا نه؟ ... هر کی یه چیزی می گفت ... دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه ... همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم ... خدایا ... یعنی میشه؟ ... خدایا پارتی من میشی؟ ... بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها ... اون دو تا ماشین برگشتن ... و ما زدیم به دل جاده ... از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم ... تا چشم کار می کرد بیابان بود ... جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود ... رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ... - باید مستقیم می رفتی ... برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... باید از منطقه * بریم ... اونجا رو چند بار شیمیایی زدن ... یکی دو باری هم بین ما و عراق ... دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه ... آقا رسول ... نگاه خاصی بهش کرد ... مهدی گم نشیم؟ ... خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته ... باد، خاک رو جا به جا کرده ... این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده ... نبری مون مستقیم اون دنیا ... آقا مهدی خندید ... - مسافرین محترم ... نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین ... جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز ... الفاتحه مع الصلوات ... پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. . . ادامه دارد... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
'' دل را اگر از حسـین بگیرم چہ ڪنم ❤️ بے عشق حسـین اگر بمیرم چہ ڪنم 😭 فردا ڪہ کسۍ را به ڪسے ڪارۍ نیست... دامان حسـین اگر نگیرم چہ ڪنم ؟ #حب_الحسین 🌱 #شبتون_حسینی{🌙🌹} °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨|• بِسمِ‌رَب‌ِالحُسَین •|✨
#ریحانه{🌹🍃} بانــو اگر حجابے والاتر از چــادر وجود داشت حضرت زهرا 💚(س) ڪہ سرور زنان عالم است آن را بہ سر میڪرد ☝️یقین بدار ڪہ چــادر 💖 پوشش سروران است #چادرفرشته‌مےسازد °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سلام‌دوستان،وقت‌بخیر🌱 بہ یڪ ادمین فعـال،باتجربه و خانم نیازمندیم! بہ آیدے زیر مراجعه کنید👇 @khademozzahra
◾️▪️◾️ بی سبب نیست اگر ذڪر تو بر لب داریم یا کہ ماتم زده هستیم و ز غم تب داریم روضہ و نوحہ و گریہ ؛وهمین رخت عزا یادگارےست ڪہ از«سیدة زینب»داریم #محرم_نزديڪ_است🍃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شهیدانہ{🌸💔} ◽️شهدا تنها به زبان نگفتند 《 اِنّی حَربٌ لَِمَن حٰاربَکُم... 》 #عاشورا را با تمام وجود درک کردند و مصداق «اَلَذیّنَ بَذَلوُ مُهَجَّهُم دُونَ الحُسین (ع)» شدند... ◽️رفیق!!! #شهادت معطل من و تو نمی‌ماند، اگر سرباز خدا نشوی؛ دیگری می‌شود. ◽️ #بی_ادعا باش و #شهدایی زندگی کن تمام هویت و مرام شهدا خلاصه شده در همین #بی_ادعایی... ◽️از خودت و دلبستگی‌های دنیایی‌ات که بگذری تازه می‌شوی لایـــــق... 🍃 " لایـــــق شهـــــادت "🍃 ◽️یادت باشه!!! نگاه #شهدا حاڪی از این است ڪه بعدشان چه ڪرده‌ایم؟! 🔻دیگر #شرمندگی ڪافیست... رهرو #راهشان باشیم... نه شرمنده نگاهشان... #مهرشهادت‌پاےدلاتون❤️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حدیث{🌸🌿} [°امام صادق(عليه السلام)°]: به ديدار هم برويد و براے هم حديث بخوانيد همانا با حديث قلبهاے زنگار گرفتہ جلا ميابد و با حديث امر ما زنده مےشود پس خداوند رحمت ڪند ڪسی ڪہ امر ما را زنده ڪند.. تَلاقوا وتَحادَثُوا العِلمَ، فَإِنَّ بِالحَديثِ تُجلَى القُلوبُ الرائِنَةُ، وبِالحَديثِ إحياءُ أمرِنا، فَرَحِمَ اللّهُ مَن أحيا أمرَنا •|بحارالأنوار|•|جلد1|•|صفحه202|• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
‌ آیتـ الله بهجٺـ (ره): با ڪسے نشستــ و برخاستـ ڪنید ڪہ وقتی او را دیدید بہ یاد خدا بیفتید بہ یاد طاعٺ خدا بیفتید نہ با ڪسانے ڪہ در فڪر گناه هستند!! #دقت_در_انتخاب_دوست °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
༻﷽༺ #مـ‌هـدے_جان ♥️ 🍃توصیف قشنگےسٺ در این عالم هستے تـو عـرش بَـرینے و من از فـرش زمینم 🙂 🍃آواره نہ! در حسرٺ دیـدار تـو بےشک ویـرانہ ے ویـرانہ ے ویـرانہ تریـنم 💚 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج ❤ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+ . خداروبراۍخودش‌بخوایم، نہ‌بہ‌خاطرنعمٺ‌هایےڪہ بہموڹ‌مےده•🌚🌸•
|•۵•|روز تا محرمــ❤️ـــ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🌷🍃 .... 1⃣8⃣🌿| مأموریت اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ... اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ... بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ... فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ... نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ... پیداش کردید؟ ... . ادامهـ دارد ... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3