eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌چهارده با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد نمیدونم چم شده بود.دلم گرفته بود اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت.یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم‌.از نبود مصطفی که مطمئن شدم،حرکت کردم سمت خونه. وسط راه یه دربست گرفتم‌که سریع تر برسم... هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم. تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه.پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در. در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم.سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه.بعدشم رفتم سمت دسشویی.به چشای پف کردم نگاه کردم و زدم‌وسط پیشونیم. فاطمه:وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه. به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود دستمو پر از آب سرد کردمو ریختم رو صورتم از سردیش به خودم لرزیدمو برگشتم ب اتاق کتابو باز کردمو بی حوصله شروع کردم ب خوندش... یه فصل که تموم‌شد از خستگی رو تختم ولو شدم... ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهمو جلب کرد.حدس زدم بابام باشه.چون حالو حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستموخودمو به خواب زدم دوبار به در اتاقم ضربه زد الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه جوابی ندادم.درو اروم باز کرد چشام بسته بود ولی حضورشو کنارم حس میکردم پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم از جام پا نشدم ک یه وقت سر و صدا ایجاد نشه و بابام برنگرده. گوشیم که روی میزم بود و ورداشتمو تلگراممو باز کردم وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد فکرم دوباره مشغول شد میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد بیخیال شدم رفتم تو گالری گوشیم هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن با ناراحتی ب عکس خیره شدم چرا باهاشون اینجوری حرف زدم؟یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم. لینکو تو تلگرام زدم که فایل صوتی مراسمودانلود کنم خوشحال از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم داشتم پستاشونو نگاه میکردم چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم که قیافه محسن ب چشمم خورد رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن... که دیدم بله!رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم با دیدن عکساش پوکر فیس شدم. چه شاخ پندار!پسره ی از خود راضی! یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم.چقد زیاده.چرا اسم همشونم محمده.اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن.دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد. محمد:بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونِشون میوفته گردن تو.ای بابا!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود) محسنم اینجوری جوابشو داده بود:اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیستا.پس میوفتی. حدس زدم همین محمد باشه... پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون... وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشنوخوندم: ---------------------- شکستن دل💔 به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز رو به راه است امـــا هر نفسی که می کشی دردی ست که می کشی . . . پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه💔 مراقب رفتارمون باشیم... دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه پیش مادرت ازت شکایتتو بکنن... حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد یاحق ------------------------ چند بار این چند خطو خوندم این پستشو نیم ساعت پیش گذاشه بود یه لبخند شیرین نشست رو لبام نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم ولی ترس از چی؟ همه چی عجیب بود برام‌. نویسندگان فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313 」‌
رمان : ناحـ💛ـله پارت‌پانزده پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمامو بستم خوابم برد.مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز.نمازمو که خوندم کتابامو ریختم‌تو‌کیفم لباسمو پوشیدمو یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌.انرژی روزای قبلو نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاسو تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بود انگار عقربه هاش تکون نمیخوردخلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگو شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدمو کرایه کردمو برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد. مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد.لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودمو غرق افکار مختلف.رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد. مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادمو از جام بلند شدم . بوسش کردم و گفتم :سلااام مامان:سلام عزیزم.چته چرا پکری؟بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب. فاطمه:امشب چ خبره؟ مامان:مهمون داریم. فاطمه:مهمون؟ مامان:اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون. تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستمو برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم مامان:فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییی ب سختی دست مادرمو گرفتمو بلند شدم بعد از خوندن نمازم.مادرم شوتم کرد حموم سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد؟موهای بلندم و خشک کردمو بافتمشون.رفتم سراغ لباسا ی پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالمو ساده رو سرم انداختمو یه طرفشو روی دوشم انداختم داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم. مامان:عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی. صورتمو چرخوند وگفت:فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار فاطمه:مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی مگه غریبه ان مهمونامون؟خوبه همیشه خونه همیم‌ مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالمو مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی رو نشنیدم رفتم بینشونو بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی؟ فاطمه:خداروشکرر شما خوبین؟ با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد. زنمو:سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم‌. فاطمه:قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون. واقعا دلم تنگ شده بود؟خلاصه بعد سلام و احوال پرسی من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد؟ مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم... براشون چایو شیرینی بردمو دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواددوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد. دستام یخ کرد حالی که داشتم خودم هم ب تعجب انداخته بود توهمون حال ب سر میبردم ک مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت: عزیزم چیزی شده؟دلخوری ازمون؟ چرا نمیای پیشمون بشینی؟مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم؟ شرمنده نگاش کردم و گفتم:ن بابا این چ حرفیه ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد زنمو:چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری؟ فاطمه:نمیدونم شاید. سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحثوعوض کردم و همراش رفتیم بیرون نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـله پارت‌شانزده چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابشو دادم. ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد(خدا رو شکر که نکرد) نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت: خب چ خبر عروس گلم؟ با درسا چ میکنی؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم:هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام عمو:نگران نباش کنکورتو میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرمو گفت: احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا:بفرما داداش؟ عمو:میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم. بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بودخیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت:از دخترتون بپرسین. هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبتو شروع کردو ب کل بحثو عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی رو به خوبی حس میکردم. رو تختم نشستمو دستمو گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زدبا تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت:میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تختو ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت: دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام.واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقشو نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه. ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد:گفتن بهت بگم بیای شام. سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابشو بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادمو رفتم پایین انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم.بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شامو خوردیم وقتی ظرفا رو جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبودبا لحن آرومش گفت:دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده؟ فاطمه:نه این چ حرفیه. عمو:خب خداروشکر. یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرمو انداختم پایینو بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردمو گفتم‌:عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم‌.حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من. دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندیدو مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحثو بستیمو رفتیم تو جمع نشستیم تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدمو ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونستو همچی شکل سابقو به خودش میگرفت.دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالبو عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداشو یا چهره جذابش! سرمو اوردم بالاچشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ❤️ساعت صفر عاشقی❤️ ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعتو همون زمان یکی بهت فکر میکنه... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌هفدهم خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشامو بستم یه حمد خوندمو خیلی سریع خوابم بردصبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم بابا:فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین.نگا به ساعت انداختم.یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامانو بابا واسه صبحانه!یه سلام گرم بهشون کردمو شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم.متوجه نگاه سنگین مامان شدم.سعی کردم بهش بی توجه باشم که گفت:این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر؟نمیگن دختره ادب نداره؟خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم فاطمه:وا چیکار کردم مگه!یکم سرم درد میکرد تازشم خودتون باید درک کنین دیگه.امسال سالِ خیلی مهمیه برا من.الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست. با این حرفم بابا روم زوم شدو گفت:از کی تا حالا مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد:خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟ لقممو تو گلوم فرو بردم و گفتم:نه بابا پسره خودش ردیه!به من چه. خیلی مظلوم به مامان نگاه کردمو ادامه دادم: مامان من که گفتم... خدایی نمیتونم اونو... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند از جام پاشدم.لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی برداشتمو... به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم:چیشده ریحونم؟چرا گریه میکنی!؟ با هق هق پرید بغلم وگفت:فاطمه بابام.بابام حالش خیلی بده... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. فاطمه:چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه!عه منم گریم گرفت. از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد.دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد.پدرشم قلبش ناراحت بود.از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.بهم نگاه کرد وگفت:فاطمه اگه بابام چیزیش بشه... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! فاطمه:خدا نکنهههه.عه.زبونتو گاز بگیر. ریحانه:قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره! فاطمه:ان شالله که خیلی زود خوب میشن.توعم بد به دلت راه نده.ان شالله چیزی نمیشه. مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد. اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه.کیفشو جمع کرد.منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه.تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم.از فرا منطقی بودنش خوشم میومد.با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد.همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد. همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد. ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌خودشو به چادر محدود نمیکرد.با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم.چادرشو جلو اینه سرش کرد محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم.باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم.از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه. فاطمه:عه عه ریحون اینو نگا. ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم. ریحانه:کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت:سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. ریحانه:نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش. فاطمه:هی..هیچکی. دستشو تکون داد به معنای خداحافظی. براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم. عه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم. چ شخصیتیه اخه... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم.بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ... لا اله الا اللهبیخیالش بابا اینو گفتم و چِشَم رو تیپش زوم شد.ولی لاکِردار عجب تیپی داره.اینو گفتم خیلی ریز خندیدم. دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه.نمیدونم چیشد که یهو داد زدم:ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد. ریحانه:جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم:جزوه ی قاجارو میفرسم برات!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم.خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت:ممنونتم فاطمه جونم. اینو گفت و نشست تو ماشین. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـله پارت‌هجده یک،دو،سه نشد که ماشین از جاش کنده شد. پشت چشممو نازک کردمو رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟چرا؟ کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم.چقدر دلم برای ریحانه میسوخت.دختر تکو تنها بیچاره داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتتش. دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم.نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد. وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم.با دیدن سرویسم رفتم سمتشو سوار ماشینش شدم. مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت آشپزخونه کشید.به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم. ‌ مامان:دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟ فاطمه:الان این تیکه بود یا...؟ مامان:تیکه چیه؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم.نزدیکِ عیده ها. فاطمه: مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم.درسسسسااااامممم. مامان:اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا.بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی.من نمیزارم مصطفی رو به خاطر... دستمو گذاشتم رو بینیمو به معنای سکوت نچ نچ کردمو نزاشتم ادامه بده. فاطمه:مامان من حرفمو گفتم. بین منو مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من.من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم.این مسئله از نظر من تموم شدست.خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش. اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم.وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتمو شماره ی ریحانه رو گرفتم.یه دور زنگ زدم جواب نداد. برا بار دوم گرفتم شماره رو.منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدمو تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم. بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد.دوباره صدا مردونه بود. محمد:سلام. با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم.نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه.با عجله گفتم:الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم .فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد.کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد.بلند گفتم:دوست ریحان جونم.ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدینو تلفن دیگرانو جواب ندین. اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم.از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار. چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود.برداشتم.جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم. ریحانه:الو سلام.فاطمه جان! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن:سلام عزیزم.چیشد؟ بابات حالش خوبه؟چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی؟ ریحانه:خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم.شماره خونتونو نداشتم. بعد داداشمم ک .... سکوت کرد.رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم.ادامه داد:داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم. سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه. زنگ زده بودم حالشونو بپرسم.راستی ریحانه جان.جزوه رو فرستادم برات. ریحانه:دستت درد نکنع فاطمه.ممنون بابت محبتت.لطف کردی. فاطمه:خواهش میکنم.خب دیگه مزاحمت نمیشم.فعلا خدانگهدار ‌ ریحانه:خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
(⌒_⌒;)… ↷🧡 خیلی‌قشنگہ‌بگن : ) ...🍂 همون‌ڪہ‌عاشق‌علی‌بود ... *-*🦋☘ . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🦋☘•○● #اسٺورے‌مشـق‌عشقـی اَزْ‌ماڪہ‌سیاهیمْ‌مَگَرْدان‌نَظَرْ‌خویش : )... 🎈🎀.•°. . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|🌈•..🌸| 🖇🥇 *-*بہ‌اندازه‌شارژ‌گوشیت‌صلوات~📲~ ^-^بہ‌اندازه‌سنت‌صلوات~🌿~ '-'بہ‌اندازه‌معدل‌درسی‌صلوات‌~😅~ +-+بہ‌اندازه‌عڪسایہ‌تو‌گالریت‌صلوات •-•بہ‌اندازه‌پیامایی‌ڪہ‌امروز‌برات‌اومد °-°بہ‌اندازه‌تعداد‌موسیقی‌هایی‌ڪہ‌داری یهویی‌چن‌تا‌صلوات‌شد!؟!؟😊 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🎈🧚🏻‍♀•°. ایده~🌸~ چادرے~🌱~ روسریتون‌گلگلی‌نباشه‌ترجیحارنگای‌ سرد وساده‌باشه‌ترجیحابه‌یه‌روسری‌علاقه‌ مند نباشین‌بعضی‌اوقات‌تعویض‌کنید:)🕯 آرایش‌غلیظی‌نداشته‌باشین‌هرچی‌ساده‌تر بهتر... :)🍂 کیف‌کفش‌وروسریتون‌حتماساده باشه:) مانتوسیاه‌خیلی‌خوبه... :)🖤 چادرتون‌تمیزوساده‌باشه...:)🌙 اخلاقاتون‌خوب‌باشه‌ ...: )💕☘ . . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سلـام‌!💞🌿 امیدوارم‌حالِ‌دلٺونْ‌خوب‌باشہ:)...
بیاین‌یہ‌ڪارے‌انجام‌بِدیم...:)🖇 واسہ‌خوشبخٺی‌خودمون...:)🎊
اینڪہ‌هروقٺ‌و‌هر‌ڪُجْا‌خواسٺیم گناه‌ڪُنیم‌دسٺمونو‌بزاریم‌رو سینہ...:)💌🙌🏻