eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
[💔🥀😔😭] روزے‌خواهـد‌آمد‌ڪہ آهنگران‌میخواند: سلیمانـی‌نبودے‌ببینی قدس‌آزاد‌گشٺہ🙃🌱 #بہ‌امیـــد‌آن‌روز #ذوالفقار‌سید‌علـی🙌🏻 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°•🍂💔 همہ‌دانش‌آموزانم‌را‌سلیمانی ٺربیٺ‌میڪـــــــــــــــنم!🍃 #معلمان‌انقلابـــــــی! #شهیـــــــــــدسلیمانی!😔 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🍂🍃.•°. چشـمان‌ٺو‌بی‌شڪ لـایق‌شہادٺ‌بود...:)💔 #ذوالفقار‌سید‌علــــــــــــی! °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فونٺ‌اسم‌سردار: ↷ѕαrdαr:)🥀 ❣$ÂRÐÂR ✤ʂαɾԃαɾ🕊 ♡ѕᵃʳᵈᵃʳ:) ⓢⓐⓡⓓⓐⓡ şąŕďąŕ↷ '$''α''Ʀ''δ''α''Ʀ'❣ s̊̊å̊r̊̊d̊̊å̊r̊̊✤ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بنازم‌بہ‌این‌همہ‌علاقہ!😭 ڪمترین‌ڪاریہ‌ڪہ‌میٺونیم‌ انجام‌بدیــــــــــــم! °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به احتمال زیاد، از عصر امروز، سیل پیام ها و فیلم ها و کلیپ ها از رقص و پایکوبی بعضی از مردم عراق و لبنان و حتی توهین به عکس شهید سلیمانی و رهبری معظم انقلاب و... در فضای مجازی مثل نقل و نبات منتشر خواهد شد. اولا اکثرا آرشیوی است. ثانیا اینها همه ی ملت عراق و لبنان نیستند. ثالثا بین خودمون و کانال ها و گروه های تاریک فکر به اسم روشنفکری هم وضع بهتر از گول خورده های عراق و لبنان نیست و همین حالا دارن نقد حضور ایران در منطقه و توهین به این و اون میکنند. رابعا حتی اینستاگرام هم اکثر پست ها با هشتک شهید سلیمانی را حذف خواهد کرد. خامسا موج رسانه ای بالایی در کشورهای مقاومت بر علیه مقاومت و ایران به راه خواهد افتاد. اما ما مقاومیم و اجازه شیطنت داخلی نمی‌دهیم. قطعا روزهای سخت اما پرافتخاری در پیش داریم. باید از همین الان کمربندها را محکم‌تر کنیم. 👈 اگر در جعبه ابزارتان فقط چکش دارید ، هر مشکلی میتواند مثل میخ به نظر آید .... وضعیت کنونی آمریکا چنین است. رژیمی که سعی دارد همه ی مشکلات خود را فقط با مسلسل و ایجاد بحران حل کند ، در سراشیبی سقوط است. به قول توییت صفحه حضرت آقا: 🇮🇷بسم الله الرحمن الرحیم🇮🇷 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°•🥀🍂 ! عَجَبْ‌جُمْعہ‌دِلْگیرے💔 مَہْدے‌نَیامَدْ🍃 وَ قاسِمْ‌رَفْٺْ!🕊🌙.•° °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•┈┈••✾••✾••┈┈• #ذوالفقار‌سیــــــد‌علــــــی! انٺقام‌سخٺ‌در‌راه‌اسٺ🍃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(⌒_⌒;)… ↷🍂 گرفٺـن‌از‌مـا‌اون‌لبخند‌هایہ زیبــا‌رو!🍃💔 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•••❥🖤🍃 ٺصاویـر‌فرزند‌شہید‌سپهباد‌ قاسـم‌سلیمانی‌(محمدرضاسلیمانی) در‌ڪنارفرزند‌شهید‌احـمد‌ڪاظمی‌ بعد‌از‌شنیـدن‌خبـر‌شہادٺ‌پـــدر!💔 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️کسانی ک اینستا دارن این پیجو ریپورت کنن به سردار سلیمانی توهین میکنه hiva_ilam1
•○●🍂🍃🥀•○● نشــــــــــربدین! همہ‌باهم!✌️🏻 #ذوالفقار‌علـــــــــی!🙌🏿 #شهید‌زندهـ🖤 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°•✨🔮 چگونه باور کنم خبر رفتنت را سردار؟ 🖤پاشو مگر نمی بینی شامیان دور علی را گرفته اند؟ 🖤پاشو برادر دلم رفته بین الحرمین 🖤کنار علقمه بند بند وجودم دم گرفته" 🖤ای اهل حرم میر و علمدار نیامد" پاشو دلمان برای لبخندت 🖤برای بصیرتت برای آرزوهای شهادتت تنگ‌ می شود 🖤پاشو امیر لشگر ایران پاشو هنوز فتوحات زیادی باقی مانده 🖤پاشو دلم برای خم ابرویت تنگ شده °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🔴جدیدترین اثر حسن روح الامین به مناسبت شهادت سردار سرافراز اسلام حاج قاسم سلیمانی °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•••❥🌙🌪 شَبِٺونْ‌پُرْاَزْیادِسَرْدارْ:)...🍁 . .
بَسْمِ‌اللهِ‌اَلْقاسِمِ‌الْجَبارینْ🌙.•°^_^
•○●🦄🍭💕•○● ⏰ •○●🦄🍭💕•○●
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌بیست‌و‌سہ از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد.ولی با تمام وجود خوشبختیشو میخواستم نگاهشو ازم گرفتو گفت:چرا وداع میکنی حالا؟ محمد:اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم.حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم. ریحانه:ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده. محمد:نه دیگه خواهر.خانوممو که آزار نمیدم رو سرم‌نگهش میدارم. ریحانه: اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت.پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو. آروم زدم تو گوششودراز کشیدم تا بخوابم. محمد:ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال. ریحانه:دوباره میای تهران؟ محمد:آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد. ریحانه:پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو. با صدای ریحانه از خواب پریدم یه چشو ابرو رفتو گفت:چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم. پاشو دیگه اه. بلند شدمو رفتم دسشویی.یه اب به سر و صورتم زدمو وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین.خیلی سریع در خونه رو قفل کردمو رفتم پیششون.همینکه نشستم‌تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که: اوکی شد تشریف بیارین. به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد.وقتی بهش گفتم‌که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودترببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون. وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود.همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم واسه نماز صبح بیدار شدمو بقیه رو هم بیدار کردم بعد خوندن نمازم رو سجاده خوابم برد.نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم.تا بلند شدم دردی رو تو ناحیه گردنم حس کردم در اتاقمو باز کردم و رفتم سمت روشویی.بعد اینکه صورتمو شستمو سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت:عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه. با تعجب گفتم:بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده؟نکنه ک... روشو برگردوند خندم گرفت.خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم.بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاقم.لباسامو پوشیدمو از ریحانه خداحافظی کردم که گفت:کجا به سلامتی؟ محمد:میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه.تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب. ریحانه:چشم داداش سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین. زنگ خونه رو زدمو با دستای پر وارد شدم. محمد:ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم. خیلی سریع خودشو رسوند به من وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد. لای پالتوم قایمش کردم.با کیسه های میوه وجعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم.دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد. رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن! ریحانه:اوووو چقد خرید کردی اقا داداش.جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی کی گفته ک من قبول میکنم؟ بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقشو روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودمو گذاشتم رو لباساشو از اتاقش اومدم بیرون.خونه رو برق انداخته بود.همه چی سر جاش بود.یه نگاه به اطراف کردمو گفتم:بابا کجاس؟ ریحانه:تو اتاقش داره کتاب میخونه. محمد:قرصاشو بهش دادی؟ ریحانه:بله خیالت تخت. رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدمو نظرشو پرسیدم . یه نیم ساعت کنارش نشستمو بعدش از خونه زدم بیرون.از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم.دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره. ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم. شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینمو از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد... ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه.خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره.خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش.تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم! نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌بیست‌و‌چهارم تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون. گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم.رفتیم نماز جماعتو بعدشم به بچه ها یه سری زدمو باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم.دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسیم. تقریبا ساعت ۵ عصر بود.حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود.بعد سلامو احوال پرسی با بابا و ریحانه دستشو گرفتمو بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم... مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد بابا اومد تو اتاقو گفت:نمیخای درو باز کنی؟دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو گفتم:ای به چشم. به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود.با خنده گفتم:عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه.چرا استرس داری دخترم !؟ اینو گفتمو رفتم سمت در.با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایی کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن.پدر روح الله خیلی گرمو صمیمی باهامون احوال پرسی کرد.مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد.بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن.بعد احوال پرسی با مادرشو دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبالو پذیرایی کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا.به وضوح استرسو تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرمو رو خودش دید... بابا با همون ابهتو مهربونی که انگاری ذاتی خدا تو وجودش گذاشته بود.سمتش رفتو بهش دست داد وخوش آمد گفت.به من که رسیده بود استرسش کمتر شد.یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد. انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود.بابا رفتو ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم. روسری ای که براش خریده بودمو با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.سرخی صورتشم ک از استرسو خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره.منو یاد مامان انداخت.چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درکو شعور رسیده بود... شاید اگه این فهمو شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه!مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گلو گرفت سمتش ریحانه هم جوابشو داد و دسته گلو ازش گرفت دستمو گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرمو آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحتو باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردمو رفتم آشپزخونه. محمد:ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش ریحانه:چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد.فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدمو خودم هم رفتم پایین.بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علی دست دراز کردمو گفتم:بح بح سلام داداش عزیزمم. علی:سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ محمد:آره یه ربعی میشه. علی:آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل.با زنداداش سلامواحوال پرسی کردمو بعد اینکه رفتن داخل در و بستمو دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدنو مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جامو به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌بیست‌و‌پنج واسه اینکه واسش سخت نشه ب حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسین آمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود برگشتو به ریحانه نگاه کرد بعدشم که به حرف گرفتمشو مشغول صحبت شدیم ریحانه سینی چاییو جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت:بح بح دست شما درد نکنه چاییو پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت با اشاره زن داداش نشست کنارش. ظرف شیرینیو شکلاتو از رومیز ورداشتمو تعارف کردم بهشون دوباره جو مثه قبل شده بود که بابا نگاهشو به روح الله دوخت به نظر میرسید روح الله هم خودشو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود از تحصیلش پرسید که جواب داد میخواد درسشو تو حوزه ادامه بده از داراییو شغلش پرسید که خیلی صادقانه و با اعتماد ب نفسی ک نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد و اینم ب حرفاش اضافه کرد که ان شالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاششو میکنه تا رفاه و برای ریحانه فراهم کنه.وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه.با لبخندی ک روی لبای بابا نشست از حدسی ک زدم مطمئن شدم.خلاصه یه سری حرفای دیگه زدنو ریحانه و روح الله و فرستادن تا حرف بزنن ریحانه خجالت زده روح الله و به سمت اتاقش راهنمایی کرد سعی کردم حس کنجکاویمو سرکوب کنمو آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود ۲۰ دقیقه بعد روح الله در و باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخشو زده... و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبشو تسخیر کنه... از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشستو خیالم راحت شد با تمام وجود ارزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه وقتی ک متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن دوباره سر ب زیر شدن و لبخنداشون جمع شد ک باعث خنده ی جمع شدبیشتر خجالت کشیدن... بابا گفت:ریحانه جان مبارکه؟ ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید:دخترم سکوتتو چی تعبیر کنیم؟قبول میکنی دخترِ ما شی؟ ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت لبخندمو جمع کردمو اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالشو بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت:اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی. ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره.همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هما الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق.خوشبختانه خُلَم شده بودم.درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدنو بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن.تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت:عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت:چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براشو گفتم:چیه و بلا خجالت نمیکشی؟رفتی تو اتاق جادو شدیا؟چرا هی میخندیدی ها؟ دستپاچه گفت:عه داداش اذیت نکن دیگه محمد:یه اذیتی نشونت بدم من. دوییدم سمتش دور میز میچرخید ریحانه:داداشششش. محمد:داداشو بلا حرف نزن بزا دستم بت برسه علی اومد آشپزخونه و گفت:عه محمد گناه داره ولش کن.بچمون ذوق زده شده تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدای زن داداشم بلند شد:ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم:عه عه عه دختره ی هُل نزدیک بود همونجا بله رو بگه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم:خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد. همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرشو تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت:اون درو و واس چی گذاشیم؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت:محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد.چادرشو سرکردو رفتیم بیرون! نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌بیست‌وشش با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن.به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود.خیلی زود جواب دادم:جانم بفرمایید یکی از بچه های سپاه بود:سلام اقا محمد.واسه تفحص اسمتونو خط بزنم؟ محمد:عههههه چراااا نهههه!!!! سپاه:خو کجایی تو پ برادر من.بچه ها فردا عازمن تو ن تلفنتو جواب میدی ن فرمتو اوردی. اضطراب گرفتم...نکنه این دفعه هم جا بمونم. محمد:باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ. رو کردم سمت بابا و ریحانه و گفتم:من باید برم خیلی شرمنده. بابا خیلی جدی پرسید:کجا؟ محمد:تهران. ریحانه با اخم نگام کرد‌و گفت:الان ؟نصف شب؟چه کار واجبی داری؟کجا باید بری؟ محمد:باید زود برسم تهران فردا صبح بچه ها عازم‌میشن جنوب برا تفحص.منم باید برم حتما. شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین. ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید و گفت:برو بینم بابا.همیشه همینی! از رفتارش خیلی ناراحت شدم.به روش نیاوردم.پاشدم درو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه ‌محکم بغلش کردمو بهش گفتم ک مراقب خودش باشه.خیلی سریع رفتم بالا و وسایلامو جمع کردمو گذاشتم تو ماشین.یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش. از علی و زنداداشم عذر خواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه.بعدشم سریع نشستم تو ماشینو گازشو گرفتم سمت تهران.از ضبط یه مداحی پلی کردمو صداشو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران. تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه. کلید انداختمو درو وا کردم.بدون اینکه لباسمو در آرَم دراز کشیدم.به ثانیه نکشید که خوابم برد.با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود.با عجله به دست و صورتم آب زدم. سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیمو در اوردمو گذاشتم تو ساک یه سری لباس راحتیو چفیه و مسواکو خمیر دندونو حوله هم برداشتم.خیلی گرسنم بود ولی بیخیال شدمو خیلی تند رفتم سمت ماشینو تا سپاه روندم همه ی عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد.طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویلو پر ترافیکو طی کرده بودم. تو راه همش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم.خدا خواهی بود تصادف نکردم.ماشینو تو پارکینگ سپاه پارک کردمو روشو با روکشِ مخصوصش پوشوندم زود رفتم سمت بچه ها بعد سلامو احوال پرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد.ایستاد بچه ها دونه دونه واردش شدن.از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم.از پله های اتوبوس به زور خودمو کشوندم بالا که صدای محسن منو جلب کرد:حاج محمد.بیا بشین اینجا برات جا گرفتم. یه لبخند زدمو رفتم سمتش. سلامو احوال پرسی کردیم.وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم.نگاه به ساکم‌کرد و گفت:عه عه عه اینو چرا اوردی بالا.اومد و از دستم گرفتشو بردش پایین.نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشه که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم.به ساعتم‌نگاه کردم.تقریبا ۱۱ بود.سبک شده بودم. ولی خیلی احساس ضعف داشتم.رو کردم به محسنو گفتم:چیزی نداری بخورم؟از دیشب شام نخوردم!گرسنمه سرشو تکون دادو از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون اورد پایین که توش پر از ساندویچ بود.یه دونه ازش گرفتمو با ولع مشغول خوردنش شدم.که محسن با خنده گف:حاجی یواش تر خفه میشیا یه چش غره براش رفتمو رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد:حالا چرا انقد درب و داغونی؟ قحطی زدتت یهو؟ محمد:اره اره.بابا رو که اوردم تهران دوباره برشون گردوندم.دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران. زدم زیر خنده و بلند گفتم:اصن تو چه میدونی زندگی چیه. اونم شروع کرد به خندیدنو گف:عه به سلامتی. پس خواهرتم شوهر دادی رفت که. محمد:نه شوهر که نه هنوز.ولی خواستگارش آشناس.روح الله خودمون. محسن:عهههه روح الله خودموووننن؟؟؟؟؟ محمد:ارههههه محسن:ایشالله خوشبخت بشن. محمد:ایشالله. اخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود.فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردنو تذکرای اونجا و تو راه.با دقت ولی بی حوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم. فاطمه : از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم. کل این روزا رو بی رمق رفتم مدرسه و درستو حسابی هم نتونسته بودم درس بخونمو تست بزنم.صدامم خیلی گرفته بود.رفتم پایینو یه لیوان شیر داغ کردمو مشغول خوردن شدم. نزدیکای عید بود و مامان اینا بودن بازار.بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم.گوشیمو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم:سلام جزوه ها رو میفرستی!؟ اصلا حال جواب دادن نداشتم.گوشیو خاموش کردمو انداختمش کنار. نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
مابہ‌دشمنامون‌نباختیم‌آقاےقاضـی رفیقامون‌گل‌بہ‌خودےزدن!... :)