eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی شبیه اسم تو را هم که می بَرند با هر اشاره بند دلم پاره می شود... +آقاتوروبه‌جانِ‌مآدرت‌زهرابیا:(😔 🍃 ✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌸 یه شاخه صلوات🌱 🔅نذر مهدی زهرا(س)...❤️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
دنبال شهرتیم پی اسم ورسم ونام.... غافل ازاینک فاطمه(س) گمنام میخرد.....😔 ♥️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••🥀•• «بُغض دارَم مَرو اَز پیشِ عَلے زَهـرا جان «"تو نَباشے چہ كسي پاڪ كند اشڪم را؟! 🍃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رفیق‌دیدےاین‌جمعہ‌هم‌آقا نیومــــــــــــــــــد!؟🙃💔 . .
✨ چَند‌روزیسٺ‌سَرَم‌میلِ‌بریدَن‌دارَد:)🙃 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
وَخدایۍڪہ‌سین‌نزدهـ جواب‌میدهـ:)🙃🌱 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
خوشبخٺۍهایہ‌دنیاواسہ‌شما:) شہادٺش‌واسہ‌ما🦋✨ . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
آهاےزمسٺان! دورِٺمـام‌عاشقانہ‌هایٺ‌را‌خط میڪشَم‌اگر‌با‌آمدنٺ آقایم‌فقط‌یڪ سرفہ‌ڪندツ♡❄️☃💨🌨 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود نمیدونستم چرا داره میاد خواستگاریِ من!؟واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!خدایا داری با من چیکار میکنی؟اینا همه یه امتحانه؟!چقدر دعا کردمو از خدا خواستم که مِهرَمو به دلش بندازه یعنی الان دوستم داره؟نه نداره!!مشغول گوش دادن به آهنگ شدمو سعی کردم به افکارم خاتمه بدم! از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه کلاس جبرانی گذاشته بود تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم‌ دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم از ماشین پیاده شدمو کرایشو حساب کردم‌ مشغول قدم زدن بودم از یه گل فروشی گذشتم چند لحظه ایستادم به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود قدم هامو تند تر کردمو بعد چند دقیقه به خونه رسیدم کلید انداختمو در حیاط رو باز کردم‌ کسی تو حیاط نبود مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد در خونه رو باز کردمو وارد شدم‌ آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد مامانمم به جارو برقی زدن مشغول بود یه لبخند زدمو بلند سلام کردم که صدام برسه مامان سلام کرد ولی آذرخانم نشنید بیخیال شدم رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردمو بعد مستقیم به طرف حمام رفتم بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدمو جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم‌ بالاخره شونه کردن‌موهام بعدِ کلی جیغو داد تموم شد به سمت چپ فرق گرفتمو محکم بالا بستمش به ساعت نگاه کردم ۳ بعدازظهر بود خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن...!قلبم از شدت هیجان محکم خودشو به قفسه ی سینم میکوبید هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود با این حال خیلی استرس داشتم‌ رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم‌ خیلی شلوغ بود کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو دوتا ظرف گنده میوه یه ظرف پر از شیرینی..!یه نفس عمیق از سر رضایت زدمو در یخچال رو باز کردم یه سیب برداشتمو مشغول خوردنش شدم که مامان اومد. مامان:تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شده بودم. فاطمه:وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی گرفتم میگم مامان! مامان:جانم؟ فاطمه:تو مطمئنی؟ مامان:ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال رو بپرسی زنگ میزنم میگم نیان. فاطمه:غلط کرردممم غلط!!! پشت چشمی نازک کردو از آشپزخونه خارج شد. مامان:طلاهات رو یادت نره بزاری. دوباره رفتم تو اتاقم‌ از کیف پشت کمد طلاهامو برداشتم گردنبندمو بستمو یکی از دستبند هامو دستم‌ گذاشتم میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادمو با خودم گفتم شاید دلش بشکنه همشون رو دوباره در اوردم‌ اینطوری بهتر بود محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و...!‌همه رو جمع کردمو تو کیفم گذاشتم میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم سراغ لباس هام رفتم از کاور درش اوردمو با لبخند بهش خیره شدم لباسامو رو تخت انداختم جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم...!کرم پودر و برداشتمو به صورتم زدم میخواستم خط چشممو بردارم که یاد محمد افتادم بعد یک سال بعد اینهمه گریه التماس و دعا معجزه شد و قراره بیاد خواستگاریم غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث بشه همچی خراب شه بیخیال آرایش کردن شدمو به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود لباسامو پوشیدمو با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم یه دور چرخیدمو از ته دل خندیدم هیجانم خیلی زیاد شده بود!شالمو گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه از اتاقم بیرون رفتم تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه. بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم چطور جرئت کردن همچین چیزیو به زبون بیارن آخه یه نگا به خودشون ننداختن؟من چجوری امشب آروم بمونم؟راستشو بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان؟ مامان:احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن آخه چیو پنهون کنم!؟بجای این حرف ها بیا این لباستو بپوش بیشتر بهت میاد منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه! از اتاق فاصله گرفتمو رو کاناپه نشستم طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون رو شنیدم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. @mashgh_eshgh_313
مامان با دیدنم گفت:دختر تو چرا اینجا نشستی؟ از جام بلند شدمو گوشه های لباسمو گرفتمو چرخیدم لبخند زدمو ذوق زده گفتم:چطور شدم؟؟ مامان:خیلی ماه شدی چرا چیزی به صورت نزدی؟ فاطمه:راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد. مامان پاکت دستمال کاغذی رو به طرفم پرت کرد و گفت:هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه میخوای بابات بشنوه؟طلاهات رو چرا نزاشتی؟ یه قیافه مظلوم به خودم گرفتمو گفتم:شاید ریحانه ناراحت بشه. چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب رو تصور کنم تصویر محمد اومد تو ذهنم با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش تازه ریشم نداشت موهاش رو هم با ژل بالا داده بود با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط رو گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود رو داد دستم بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی رو از جیبش در آورد و سمتم گرفت منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتمو کمکش کردم تا از جاش بلند بشه بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن بعد محمد جلوی همه پشت دستمو بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت از تفکرات مسخرم خندم گرفت این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن خجالت زده ایستادمو به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم. بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی!حالت خوبه باباجان؟ وقتی جوابشو ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت:هنوزم میگی چیزیو پنهون نکردی؟ مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندشو خورد و چیزی نگفت بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت:ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم! قیافش جدی شد و ادامه داد:باباتم فهمید!همینو میخواستی؟میدونی چقدر کارِت رو سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت رو کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن نخواست دلشون روبشکنه فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی!ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطِرِتو بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟ حرف های مامان تمام حال خوبمو ازم گرفت راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد دختر خوب واسش زیاد بود چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه؟ فاطمه:نمیخواستی ذوقمو کور کنی ولی باید بگم تمام امیدمو ازم گرفتی مامان جان چند بار صدام زد بدون اینکه جوابشو بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچیو درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودمو برداشتم ذکر میگفتمو یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه نمازمو خوندمو اتاقمو چک کردم‌ یه نگاه تو آینه به خودم انداختمو دلمو به خدا سپردم نشستم رو تخت که صدای آیفون رو شنیدم‌ دلم ریخت تپش قلب گرفتم یه نفس عمیق کشیدم چادرمو سرم کردمو از تو آینه به خودم نگاه کردم از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم بابا با پرونده هایی که تو دستش بود در رو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟کت شلوار مشکی تنش بود یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور بشه الان فقط تو رو کم داشتم...! رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید بهش گفتم مصطفی اومده گفت:با بابات کار داره زود میره. مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدمو ازش جدا شدم داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313