#ثواب_یهویی 🌸
یه شاخه صلوات🌱
🔅نذر مهدی زهرا(س)...❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
دنبال شهرتیم پی اسم ورسم ونام....
غافل ازاینک فاطمه(س) گمنام میخرد.....😔
#شهید_هادی_ذولفقاری♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••🥀••
«بُغض دارَم
مَرو اَز پیشِ عَلے زَهـرا جان
«"تو نَباشے
چہ كسي پاڪ كند اشڪم را؟!
#غمِمــادرباهمہعالَمفرقدارد🍃
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بیو✨
چَندروزیسٺسَرَممیلِبریدَندارَد:)🙃
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
وَخدایۍڪہسیننزدهـ
جوابمیدهـ:)🙃🌱
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
خوشبخٺۍهایہدنیاواسہشما:)
شہادٺشواسہما🦋✨
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
آهاےزمسٺان!
دورِٺمـامعاشقانہهایٺراخط
میڪشَماگرباآمدنٺ
آقایمفقطیڪ
سرفہڪندツ♡❄️☃💨🌨
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_شانزده
همش قیافه ی محمد جلوی چشمام بود نمیدونستم چرا داره میاد خواستگاریِ من!؟واقعا این آدم همون آدمی بود که اولین دیدارم باهاش تو خیابون بود و برای دومین باری که دیدمش حالش بد شد؟همون آدمی که از من بدش میومدو ازم فرار میکرد؟همونی که یه مدت ازش بدم میومد؟همونی که تا به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم...!خدایا داری با من چیکار میکنی؟اینا همه یه امتحانه؟!چقدر دعا کردمو از خدا خواستم که مِهرَمو به دلش بندازه یعنی الان دوستم داره؟نه نداره!!مشغول گوش دادن به آهنگ شدمو سعی کردم به افکارم خاتمه بدم!
از شانس بدم دانشگاه پنجشنبه کلاس جبرانی گذاشته بود تو راه برگشت از دانشگاه به خونه بودم دلم میخواست یه مقدار قدم بزنم از ماشین پیاده شدمو کرایشو حساب کردم مشغول قدم زدن بودم از یه گل فروشی گذشتم چند لحظه ایستادم به فکرم رسید چندتا شاخه گل بخرم رفتم تو و سه تا شاخه رز آبی با ساقه های بلند انتخاب کردم پولشو حساب کردم. تا خونه زیاد راه نبود قدم هامو تند تر کردمو بعد چند دقیقه به خونه رسیدم کلید انداختمو در حیاط رو باز کردم کسی تو حیاط نبود مامان به آذر خانم گفته بودبه کمکش بیاد در خونه رو باز کردمو وارد شدم آذر خانم پنجره ها رو تمیز میکرد مامانمم به جارو برقی زدن مشغول بود یه لبخند زدمو بلند سلام کردم که صدام برسه مامان سلام کرد ولی آذرخانم نشنید بیخیال شدم رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردمو بعد مستقیم به طرف حمام رفتم بعدِ حمام یه تیشرت مجلسی پوشیدمو جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم بالاخره شونه کردنموهام بعدِ کلی جیغو داد تموم شد به سمت چپ فرق گرفتمو محکم بالا بستمش به ساعت نگاه کردم ۳ بعدازظهر بود خانواده ی محمد ساعت ۸ میومدن...!قلبم از شدت هیجان محکم خودشو به قفسه ی سینم میکوبید هنوزم از اومدنِ محمد به خونمون اطمینان نداشتم ریحانه هم تو این مدت هیچی بهم نگفته بود با این حال خیلی استرس داشتم رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم خیلی شلوغ بود کلی ظرفِ استکان و شکلات و چاقو دوتا ظرف گنده میوه یه ظرف پر از شیرینی..!یه نفس عمیق از سر رضایت زدمو در یخچال رو باز کردم یه سیب برداشتمو مشغول خوردنش شدم که مامان اومد.
مامان:تو چرا حاضر نمیشی دختررر؟؟والا من وقتی تو شرایط تو بودم از صبح حاضر شده بودم.
فاطمه:وا خب لباسام کثیف میشه تازه از خشکشویی گرفتم میگم مامان!
مامان:جانم؟
فاطمه:تو مطمئنی؟
مامان:ای باباااا! فاطمه یه بار دیگه این سوال رو بپرسی زنگ میزنم میگم نیان.
فاطمه:غلط کرردممم غلط!!!
پشت چشمی نازک کردو از آشپزخونه خارج شد.
مامان:طلاهات رو یادت نره بزاری.
دوباره رفتم تو اتاقم از کیف پشت کمد طلاهامو برداشتم گردنبندمو بستمو یکی از دستبند هامو دستم گذاشتم میخواستم انگشتر هم بزارم که به یاد ریحانه افتادمو با خودم گفتم شاید دلش بشکنه همشون رو دوباره در اوردم اینطوری بهتر بود محمد هم اینجوری دیگه نمیگفت اینا پولدارن و دختره توقعش بالاست و...!همه رو جمع کردمو تو کیفم گذاشتم میخواستم استراحت کنم ولی نمیتونستم سراغ لباس هام رفتم از کاور درش اوردمو با لبخند بهش خیره شدم لباسامو رو تخت انداختم جلو آینه نشستم تا یه دستی به سر و صورتم بکشم...!کرم پودر و برداشتمو به صورتم زدم میخواستم خط چشممو بردارم که یاد محمد افتادم بعد یک سال بعد اینهمه گریه التماس و دعا معجزه شد و قراره بیاد خواستگاریم غیرممکن ترین اتفاق زندگیم داشت ممکن میشد!میترسیدم کوچکترین کار اشتباهم باعث بشه همچی خراب شه بیخیال آرایش کردن شدمو به قیافه بی نقصم تو آینه زل زدم واسه هم شکل محمد شدن باید دور خیلی چیزا رو خط میکشیدم این محدودیت به طرز عجیبی برام شیرین و دوست داشتنی بود لباسامو پوشیدمو با ذوق به تصویرم تو آینه خیره شدم یه دور چرخیدمو از ته دل خندیدم هیجانم خیلی زیاد شده بود!شالمو گذاشتم که وقتی اومدن سرم کنم تا چروک نشه از اتاقم بیرون رفتم تو آشپزخونه دنبال مامانم گشتم وقتی پیداش نکردم رفتم سمت اتاقشون که صدای پدرم باعث شد دستم رو دستگیره در بمونه.
بابا:چه غلطی کردم فاطمه رو باهاشون شلمچه فرستادم چطور جرئت کردن همچین چیزیو به زبون بیارن آخه یه نگا به خودشون ننداختن؟من چجوری امشب آروم بمونم؟راستشو بگو تو چیو از من پنهون میکنی؟چرا انقدر اصرار کردی اجازه بدم اینا خونمون بیان؟
مامان:احمدجان توروخدا دوباره شروع نکن آخه چیو پنهون کنم!؟بجای این حرف ها بیا این لباستو بپوش بیشتر بهت میاد منم برم ببینم فاطمه چیکار میکنه!
از اتاق فاصله گرفتمو رو کاناپه نشستم طوری رفتار کردم که نفهمه صداشون رو شنیدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_هفده
مامان با دیدنم گفت:دختر تو چرا اینجا نشستی؟
از جام بلند شدمو گوشه های لباسمو گرفتمو چرخیدم لبخند زدمو ذوق زده گفتم:چطور شدم؟؟
مامان:خیلی ماه شدی چرا چیزی به صورت نزدی؟
فاطمه:راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد.
مامان پاکت دستمال کاغذی رو به طرفم پرت کرد و گفت:هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه میخوای بابات بشنوه؟طلاهات رو چرا نزاشتی؟
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتمو گفتم:شاید ریحانه ناراحت بشه.
چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب رو تصور کنم تصویر محمد اومد تو ذهنم با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش تازه ریشم نداشت موهاش رو هم با ژل بالا داده بود با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط رو گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود رو داد دستم بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی رو از جیبش در آورد و سمتم گرفت منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتمو کمکش کردم تا از جاش بلند بشه بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن بعد محمد جلوی همه پشت دستمو بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت از تفکرات مسخرم خندم گرفت این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن خجالت زده ایستادمو به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم.
بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی!حالت خوبه باباجان؟
وقتی جوابشو ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت:هنوزم میگی چیزیو پنهون نکردی؟
مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندشو خورد و چیزی نگفت بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت:ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم!
قیافش جدی شد و ادامه داد:باباتم فهمید!همینو میخواستی؟میدونی چقدر کارِت رو سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت رو کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن نخواست دلشون روبشکنه فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی!ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطِرِتو بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟
حرف های مامان تمام حال خوبمو ازم گرفت راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد دختر خوب واسش زیاد بود چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه؟
فاطمه:نمیخواستی ذوقمو کور کنی ولی باید بگم تمام امیدمو ازم گرفتی مامان جان
چند بار صدام زد بدون اینکه جوابشو بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچیو درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودمو برداشتم ذکر میگفتمو یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم نشستم تا اذان شه نمازمو خوندمو اتاقمو چک کردم یه نگاه تو آینه به خودم انداختمو دلمو به خدا سپردم نشستم رو تخت که صدای آیفون رو شنیدم دلم ریخت تپش قلب گرفتم یه نفس عمیق کشیدم چادرمو سرم کردمو از تو آینه به خودم نگاه کردم از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم بابا با پرونده هایی که تو دستش بود در رو باز کرد تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟کت شلوار مشکی تنش بود یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن از پنجره فاصله گرفتم دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور بشه الان فقط تو رو کم داشتم...!
رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید بهش گفتم مصطفی اومده گفت:با بابات کار داره زود میره.
مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده یه نفس عمیق کشیدمو ازش جدا شدم داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_هجده
در که باز بود بابا چرا دوباره زنگ زد؟
سمت ایفون رفتم چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد ایفون رو برداشتم
فاطمه:جانم بابا
بابا:مهمون هامون اومدن به مامان بگو.
بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم دهنم از استرس خشک شده بود آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!چادرم و تو دستم گلوله کردمو فشارش میدادم ک مامان گفت:خببب؟؟؟
بهش نگاه کردمو گفتم:اومدن
مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود حس خیلی عجیبی بود دلممیخواست زودتر ببینمش!خیلی دلم براش تنگ شده بود رو صندلی نشستم و منتظر موندم صداها نزدیک تر شد صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم میخواستم زودتر پیششون برم صدای محمد نمیومد.
یخورده که گذشت و نشستن رو مبل مامان اومد تو آشپزخونه.
مامان:چایی نریختی؟
فاطمه:بابا تازه اومدن که!!
رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود
مامان:آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز.
آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد.
مامان:بیا برو سلام کن یه گوشه بشین ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچتو بگیره
با نگرانی سرمو تکون دادم از آشپزخونه بیرون رفتمو مامان پشتم اومد به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم محمد ایستاد مثل همیشه سرش پایین بود سلام کرد با صدای خیلی ضعیف جوابشو دادم یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود با انگشت شصت دستش به ابروهاش دست کشید بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد زانوهام شل شد شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم انگار یه نفر از تو قلبمو چنگ میزد بهم نزدیک شد!تو فاصله یه متری باهام ایستاد دست گذاشت تو موهاش و گفت:تبریک میگم!!!
از جلوم رد شد و کنار محمد نشست خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره اصلا این اینجا چیکار میکرد؟تو این همه مدت من این آدمو اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد...!
چقدر من بدبختم با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهشو ازم گرفت دلیل رفتارشو نمیدونستم تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید جوریکه احساس میکردم همه صداشو میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتیو شکست و با لحن آرومی رو به من گفت:عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت یه مشت نگاه رو سرم ریخت چادرمو دورم جمع تر کردمو به صندلِ توی پام خیره شدم سنگینی این نگاها آزارم میداد سرمو که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده پسره ی عوضی داره زندگیمو نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشمامو پنهون کنم بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت صداهاشون تو سرم اکو میشد انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد آذر خانم به من رسید ازش تشکر کردمو یه استکان برداشتمو تودستم گرفتم مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم چاییمو رو میز گذاشتم باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت:خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن.
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت:خیلی خوش اومدی پسرم.
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما با مامانم خداحافظی کرد تودلم گفتم چی میشد زودتر شرت رو کممیکردی؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313