eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
☘️ آیت‌اللہ فاطمےنیا: این همہ در اینترنت و ڪٺابہا میگردے دنبال اینڪہ آقاے قاضے چے گفتہ آقاے بہجٺ چے گفٺہ، این همہ این در و آن در میزنے، چےشد آخر؟ تو هنوز جواب مادرٺ رو تلخ میدی!!! مےخواے بشے «سالک» بنده خدا؟! ____○●❄️🌱🌺❄️○●____ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
شبتون‌مهدوے🌙🖤
محمد:این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت؟این راهی که من دارم میرم راحته؟ بابای فاطمه:آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین میتونید ادامه ندین راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد. خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود میدونستم علت این حرف هاش چی بود میخواست تمام زورشو بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم روش خوبی هم انتخاب کرده بود میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون از جام بلند شدم دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنمو همه چی خراب شه یه لبخند زدمو گفتم:باهاتون تماس میگیرم بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت:امیدوارم رو حرفات بمونی محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد‌چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان یه کیفیم یه گوشه پرت شد تانگاهشو چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردمو از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبشو حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم. فاطمه: تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم از ماشین پیاده شدمو کلید رو تو قفل در انداختم درو باز کردمو رفتم تو حیاط از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم:مااامااان!!!مامانییییی جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفمو انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرمو بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟!بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟آب دهنم از ترس خشک شدبهم نگاه نکرد بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد محسن هم کنارش بود اومد سمتِ در من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادمو جابه جا شدم از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت:خداحافظ سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرشو بالا نیاورد هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم از خونه رفت بیرون یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنمو به زور قورت دادم بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم داشتم دق میکردم نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه! یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدم‌سمتشو گفتم:ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:اه دختر بس کن دیگه چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن. فاطمه:راجع به چی؟ مامان:به تو چه اخه؟؟ فاطمه:بگووو دیگه مامان:از بابات بپرس این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل فاطمه:سلام بابا بابا:سلام جانم فاطمه:اینا اینجا چیکار میکردن؟ بابا:خب اومدن حرف بزنیم فاطمه:خب بگین راجع به چی؟ بابا:راجع به خودش فاطمه:خب؟ بابا:خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره. کلافه رفتم سمت اتاقم میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت بدون اینکه لباسامو در بیارم رو تخت خوابیدم کاش میتونستم زنگ بزنمو از محمد بپرسم ولی...! دوباره یاد خداحافظیش افتادم اعصابم خورد شد‌ وجودم یخ زد کاش اینقدر محدود نبودم کاش..! مامان میخواست شرط های باباتو بدونه فاطمه:شرط؟چه شرطی؟ مامان:چه میدونم والا خودت که میشناسی باباتو اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره پسره ی بدبخت قبول کرد بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون! فاطمه:خب؟محمد چی گفت؟ مامان:گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون فاطمه:وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا آخه من چقدر بدبختم شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟ مامان:نمیدونم به خدا باباته دیگه کاریش نمیشه کرد. فاطمه:مهریه روچقدر گفت؟ در کمال تعجب گفت:سالِ تولدت.... فاطمه:یاعلی!چه خبره؟ماااااامان! دستامو مشت کردمو از اتاقم رفتم بیرون... @mashgh_eshgh_313
قدمامو تند کردمو رفتم سمت اتاق بابا در زدمو بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو رو تختش دراز کشیده بود کنارش نشستم چشماشو باز کرد و گفت:چیه؟چی میخوای؟ سعی کردم خودمو کنترل کنم فاطمه:بابا جان! بابا:بله؟ فاطمه:چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟ بابا:گفتم که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنید دیگه این دفعه باید حرف های منو میشنید فاطمه:خب؟ بابا:خب که خب قرار نیست تو در جریان همه چی باشی. فاطمه:بابا! بابا:باز چیه؟ فاطمه:واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟چرا فکر کردین اون شغلشو به خاطر من عوض میکنه؟ بابا:فکر نکردم مطمئن بودم فاطمه:بابا!این چه کاریه که شما کردین!چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟بابا شما اصلا میدونین وضعیتشو؟ بابا:آدمِ مثل بقیه دیگه چیزیش نیست که تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟ فاطمه:این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم‌؟بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه! بابا:اوه!از کی تاحالا شده محمد؟ فاطمه:بابا بابا:بابا و کوفت گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاشو بزاره تو خونمون فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه! کلافه از روی تخت پاشدمو از اتاقش رفتم بیرون دلم میخواست گریه کنم ولی سعی کردم آروم باشم حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده شما باید از خداتون باشه باید نماز شکر بخونین من نمیدونم اخه چه سریه!خدا خواست شما نمیخواین!خدایا خودت به ما صبر بده به محمد کمک کن بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه!رفتم پایین کولمو از کنار مبل برداشتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرشو نگاه نکنه!خدایا همه چیزو به خودت میسپرم‌ یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد گوشیو برداشتم ریحانه بود:الو سلام! ریحانه:به به سلام عروس خانومِ گلِ من! از خطابش قند تو دلم آب شد یعنی میشه..! فاطمه:چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟ ریحانه:هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون؟ فاطمه:بیرون؟کجا؟ ریحانه:چه میدونم بریم دریا؟ فاطمه:تو چقدر دریا میری خب بیا بریم یه جای دیگه!!! ریحانه:کجا مثلا؟ فاطمه:کافه ای پارکی جایی ریحانه:خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟ فاطمه:اره بریم ریحانه:تو با کی میای؟ فاطمه:تنها میام ریحانه:اها باشه پس میبینمت عزیزم فاطمه:اوهوم حتما ریحانه:فعلا فاطمه:خداحافظ تلفن رو قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدمو خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بریم بیرون اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسامو با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوار‌لی جذب عوض کردم تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردمو تهشو بستم یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتمو سرم کردم تو آینه به پوست سفیدم خیره شدمو یه لبخند زدم روی ابروهای کمونیم دست کشیدمو صافشون کردم چادرمو سرم‌کردم یه کیف کوچولو برداشتمو توش گوشیمو با یه مقدار پول گذاشتم از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید یه کفش شیک کتونی هم پوشیدمو رفتم بیرون. زودتر از ریحانه رسیده بودم روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش یه چند دقیقه گذشت حوصلم سر رفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانشو صدا میزنه اطرافشو گشتم کسی نبود دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدمو رفتم طرفش دست های کوچولوشو گرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت صدامو بچگونه کردمو گفتم:چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد فاطمه:زمین خوردی؟ بازم چیزی نگفت فاطمه:گم شدی؟ به حرف اومد با گریه داد زد:مامانمو گم کردم به زور فهمیدم چی گفت دستشو محکم فشردمو گفتم:بیا بریم برات پیداش میکنم باهم راه افتادیم اطراف سرسره کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد و آروم شده بود از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدمو دادم دستش دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد. فاطمه:چند سالته؟ مهسا:شیش فاطمه:اسم قشنگت چیه؟ مهسا:مهسا فاطمه:به به اسم منم فاطمه اس مهسا:خاله!! اطرافمو گشتمو کسیو ندیدم فاطمه:به من گفتی خاله؟ مهسا:اره خوشحال شده بودم تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله. فاطمه:جانم؟ مهسا:تو هم بچه داری؟ از حرفش کلی خندیدمو گفتم:نه! من خودم بچم پشمکشو بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرده بود به چشمای عسلیش خیره شدمو گفتم:تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو! یه لبخند شیرین زد همینجور محو نگاه کرد
ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونمو بوسید منم بغلش کردم چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردمو بوسیدمش فاطمه:زیارتت قبول باشه خانوم خانوما! ریحانه:ممنونم ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون. میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودمو آروم جلوه بدم با این حال نتونستم لبخندمو پنهون کنم ازش تشکر کردم برگشت سمت بچه ریحانه:این کیه؟فامیلتونه؟ فاطمه:نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه. ریحانه:اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟ فاطمه:یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد میبرمش آگاهی. ریحانه:اها باشه حالا بیا بریم بشینیم. دستشو گرفتمو رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفشو با گریه بچه رو بغل کرد و رفت مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد بهش نگاه کردم محمد بود ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد پس چرا...؟ کلی سوال تو ذهنم بود بعد یخورده مکث سلام کرد نمیتونستم خودمو کنترل کنم با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردمو با لبخند جوابشو دادم کنار ریحانه رو نیمکت نشست منم نشستم یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!ریحانه محکم رو بازوم زد. ریحانه:اه حواست کجاست فاطمه؟ فاطمه:چی؟چیشد؟ محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد:میگم من میرم یه دوری بزنم فاطمه:باشه منم میام ریحانه:بیا من میگم خل شدی میگی نه! محمد گفت:اگه امکان داره شما بمونید. خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم ریحانه خندیدو رفت نوک نیمکت نشسته بودمو هر آن ممکن بود بیافتم خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت:خوبید ان شالله؟ دلم نمیخواست حرف بزنم فقط میخواستم حرفاشو بشنوم ولی به ناچار گفتم:ممنون. یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد:فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن. با این حرفش دلم ریخت چشمامو بستمو باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد اومده باهات خداحافظی کنه شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره بغض تو گلوم نشست محمد حق داشت کم بیاره. محمد:این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم برام یه سری شرط گذاشتن که حرفشو قطع کردم و گفتم:بله مادرم بهم گفتن سعی کردم بغض صدامو پنهون کنم ‌نفس عمیق کشیدمو گفتم:من به شما حق میدم‌ اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست... بهش نگاه کردم یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت:نزاشتین ادامه بدم فاطمه:ببخشید بفرمایین محمد:قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم به هیچ وجه هم کنار نمیکشم ولی ... امیدوار شدم بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم محمد:شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته... کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام اگه دورشو خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم من نمیخوام بین شما و کارم یکیو انتخاب کنم من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنید‌چطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟ بهم برخورده بود از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرشو میکردم محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید اصلا دلم‌نمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید من‌اونی که فکر میکنن نیستم ایشون خیلی شمارو دوست دارن شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت باید یه فکر دیگه ای کنیم. از استرسم کم شده بود نگاش کردمو پرسیدم:چرا انقدر این شغل براتون مهمه؟ سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت:عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟ فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد سعی کردم بیخیال شم الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت به معنای واقعی کلمه مجنون شده بودمو هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم
آروم یه باشه ای گفتم. لبخند زد و گفت:برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت. نگام چرخید به طرف ریحانه نشسته بود روی تاب و آروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود با دیدنش تواون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف نگاه کرد‌ پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد متوجه سوتیم شدمو تو دلم به خودم فحش دادم‌ بی اراده گفتم:ببخشید و سرمو پایین گرفتم چیزی نگفت و‌ به طرف ریحانه رفت‌اه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت رو پشیمون میکنی با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن ریحانه نشست کنارمو روبه محمد که ایستاده بودگفت:شکارتون کردم داداش الان رسانه ای میشین. محمد خندید و گفت:باشه گوشیشو از دست ریحانه گرفت یخورده که گذشت ریحانه گفت:اه حوصله ام سر رفت‌محمد برو یچیزی بخر بخوریم. محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت:چی بخرم؟ ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت:بستنییی محمد خندید و رفت ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین همینطوریی رفت ناخوداگاه گفتم:بی ادب خودت باید میگفتی ریحانه اول با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت:اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام هیچی دیگه کارم در اومد از این به بعد (تو) به این داداشم بگم منو میکشی. حرفش حس خوبی بهم داد منم خندیدم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم یکی از همکلاسی های دانشگاه بود ترسیدم محمد بیاد از ریحانه عذر خواهی کردمو ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادمو جواب دادم ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفشو تموم نمیکرد کلافه چشممو بستمو منتظر موندم حرفش تموم بشه. رسولی:راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود دکتر گفت فقط شما نمره کامل رو گرفتید تبریک میگم. دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم:ممنونم آقای رسولی .ببخشید من باید برم . رسولی:چشم ببخشید مزاحم شدم بازم دستتون درد نکنه خداحافظ. فاطمه:خواهش میکنم،خدانگهدار سرم تو گوشی بود به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم با ترس نگاهم افتادبه بستنی قیفی تو دستش گرفتش سمتم استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم:از کی اینجایید ؟ با تعجب نگام کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم به بستنی نگاه کرد و گفت:آب شد بگیرید لطفا. با دست های لرزون بستنیو ارزش گرفتم برگشت که بره نمیخواستم بخاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه واس همین پشت سرش رفتم قدم هاشو بلند برمیداشت منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم از ترس دستپاچه شده بودمو هی به علیرضا (رسولی) لعنت می فرستادم صداش زدم:آقا محمد خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتمو اتفاقی که نبایدمیافتاد افتاد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. @mashgh_eshgh_313
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم‌ داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینمو فقط گریه کنم چون کارِ دیگه ای هم ازم بر نمیومد قیافش جدی بود‌ همینم باعث شد ترسم بیشتر شه شروع کردم به حرف زدن:آقای رسولی هم دانشگاهیمه زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان رو بهم تبریک گفت بخدا فقط همین بود اون سوال احمقانه رو هم چون هل شدم پرسیدم. نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت همو تند تند گفتم سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال رو کشیدم روی پیراهنش و بستنیو از روش برداشتم همینطور که پیراهن رو پاک میکردم گفتم:توروخدا ببخشید بخدا حواسم نبود اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم بلاخره جرئت به خرج دادمو سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده با یه لبخند خوشگل خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟ به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست بریم یکی دیگه اش رو بخریم. از این همه مهربونی تو صداش صدای قلبم بلند شد!یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستمو شستم محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب رو جایگزین ترسم کرده بود همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگاهمون میکرد. +دوساعته من و کاشتین اینجا کجایین شما؟چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد. از حرفش خندمون گرفت ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت:پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟ محمد خندید و گفت:بستنیه یا شایدم...! شرمنده نگاهمو ازش گرفتم که گفت بیاین با من ریحانه صداش در اومد:وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟ محمد سوئیچ ماشین رو به ریحانه داد و گفت:منتظر باش زود میایم ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم در سوپریو باز کرد من رفتم تو و محمد پشت سرم اومد رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد چیزی نگفتم که گفت:از اینا؟یا از همون قبلیه؟ خجالت میکشیدم حرفی بزنم من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم. محمد:فاطمه خانوم اگه نگین کدومشو بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یه دونه بردارم! حرفش به دلم نشست قند تو دلم آب شده بود نتونستم لبخند نزنم رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی برداشتم با همون لحن مهربونش گفت:فقط همین؟ بهش نگاه کردم انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت به رفتارش دقت کردم بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن رو به همراه بستنی روی میز گذاشت منم بستنیمو کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول رو گرفت و بقیه اشو روی میز گذاشت تشکر کردمو بیرون رفتیم از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم توماشین نشستیم. ریحانه:چه عجب اومدین بلاخره تازه یادم افتاد پرو پرو اومدمو تو ماشینشون نشستم به ریحانه گفتم:من بازم مزاحمتون شدم ریحانه:بشین سر جات عروس خانوم الان که دیگه نباید تعارف کنی. بستنی تو دستمو که دید گفت:فعلا بستنیتو بخور از اینکه پیش محمد من رو اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت لبخند زده بود سعی کردم عادی باشمو انقدر سرخ و سفید نشم بستنیمو باز کردمو بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش یخورده شهرگردی کردیمو بعد چند دقیقه محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت:فاطمه خانوم ببخشید میترسم پدرتون ببینن منو سوء تفاهم بشه براشون. فاطمه:خواهش میکنم ببخشید بهتون زحمت دادم خیلی لطف کردین پیاده شدمو گفتم:بابت بستنیا هم ممنونم بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام. خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد فاطمه:نه میرم خودم راهی نیست ریحانه جون تو زحمت نکش ریحانه پیاده شد و گفت:ببین فاطمه جان بزار یچیزیو برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه حرفش دوتا نمیشه یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری خندیدمو بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بودازش خداحافظی کردمو با ریحانه رفتیم با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونشو برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشماش صداش لبخندش نگاه جدیش مهربونیش حجب و حیاش حرفای قشنگش...! هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم همش تودلم میگفتم:خدایا غلط کردم ببخش من رو ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟با احساس درد بازوم رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. فاطمه:ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم:تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم محمد بهش زنگ زده بود و وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش درو باز کردمو مستقیم به اتاقم رفتم. مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردمو به بابا گفتم:میشه باهم حرف بزنیم؟ کتابشو بست و گفت:بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. فاطمه:بابا از وقتی فرق بین خوب و بد رو تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم رو بخواین تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود بابا من شما رو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین منم میشناسمتون میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟من که میدونم با محمد مشکلی ندارین من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسیو تو مشکل و سختی بندازین آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسیو اذیت کنه. بابا:فاطمه نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:بعله بابا:اون واقعا دوستت داره؟ فاطمه:یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ بابا:فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ فاطمه:مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون و عقایدشون رو باچیزی عوض نمیکنن؟واسه محمد کارش جزو ارزش هاش به حساب میاد!!! بابا:بخاطر محمد مصطفی رو...؟ فاطمه:نه بابا بخدا نه این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ایه توروخدا اجازه بدید... بابا:فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه میگی میدونی خوشبختیتو میخوام میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاریو به حرفام اعتماد کنی دیگه مهم نیست حالا که بحث رو به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش میخواستم امتحانش کنم میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختیو بعدِ کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرده از من انتظار داری به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟سرنوشت تو برام خیلی مهمه آینده ات واسم خیلی مهمه خودت برام خیلی مهمی مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟الان هم همونی میشه که تو میخوای اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی یعنی از اولم نداشتم فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستمو بوسیدمش که گفت:فاطمه باید قول بدی خوشبخت بشی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی و اینکه کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. فاطمه:چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه دلِ پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز رو براش بگم بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود با مامانمو دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم از اینکه قرار بود محمد رو ببینم به شدت خوشحال و هیجان زده بودم از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرا را میرم داشتم به محمد فکر میکردم که سارا زد رو بازومو گفت:عروس خانوم پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد از ماشین پیاده شدم ‌و روسریمو مرتب کردم با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود با چشمام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌:مامان اونجان!!! رفتیم سمتشون ریحانه که تازه متوجه ورودمون شده بود ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند بعد از سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌ طبق معمول خودشو تو بغلم پرت کرد و گفت:سلام زن داداش خوشگل من... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313
•••○●🦄🍭💕•○●••• •••○●🦄🍭💕•○●•••
برکت زندگی از گفتن یک .•°|یا زهرا|°•. ست✨🌺 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
صباحاً أتنفس بِحُب الحُسین...!☺️💖
در انتظار نشسته ای؟! درانتظار بایست✋🏻 هنوز حضرت معشوق یار میخواهد:)♥️ 🍃 ✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3