+ســردار سلیمانی دیپلم داشت
اما دکتراےِ ولایت بـود
دکتراےِ مردم دارۍ بـود
دکتراےِ دِل مـا بـود:)💞
#حرفِدل☘
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#گوشیتو_خوشگل_ڪن
#بھشت_من
⊰🌿⊱
•هَمہۍ
•عمر↺
•بدهڪارِ
•نگاهِ
「حُسِینیم💛」
اهلبیت گفتن😊
کونوا لَنا زَیْناً...
برای ما زینت باشید🍃🌸..؛
شهید زینالدین از بس زیبا بود
که خوشگلِ خوشگلا،
یوسف زهرا❤️، خریدش!
تا خریدنی نشیم
شهید🌷 نمیشیم.
| حاج حـسین یکـتا |
#زینالدینزینتدینبود
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
【ツ】
میگفٺ↓
+ماازاونایۍهسٺیمڪہنہمذهبیا
قبولموندارننہغیرمذهبیا:)🙂🖤
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#پروفایل✨
#رهبـرانہ💚
رهبر معظم انقلاب از نگاه بزرگان و علما:
آیت الله بهجت(ره) در سن حدود نود سالگی جزء جمعیت استقبال کنندگان از آیت الله خامنه ای آمده بودند.
شخصی به ایشان گفت که حاج آقا شما با این سن و سال آمدید وسط این جمعیت استقبال کنندگان؟!
آیت الله بهجت(ره) فرمودند: اگر مردم میدانستند که استقبال این سید چقدر ثواب دارد، هیچ کس در خانه نمی نشست.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بیولوژے🌱
اوخیلۍمراقبِچشمهایشبود:)
#همٺ رامیگویم:)🍁🖤
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ٺاخدابراٺشہادٺننویسہ...؛
آرزوشنمیڪنۍ:)✨🌈
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ🖤ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_هشتاد_و_یک
هیچی نمیگفت انگار صدام به گوشش نمیرسید خیلی ترسیده بودم این رفتار محمد بی سابقه بود داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتمو با عصبانیت گفتم:اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟کسی طوریش شده؟
اولین باری بود که صدام روش بلند شد چند ثانیه به چشم هام زل زد نگاهش پر از ترس بود با صدای لرزونی گفت:برمیگردم بهت میگم نگران نباش!!
بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد با تعجب به در بسته نگاه کردم کلی سوال تو ذهنم ساخته شد اعصابمخورد شده بود نشستم روی مبل و زانوهامو توی بغلم گرفتم دلماز محمد پر بود نگاهم رو به ساعت دوختم انگار عقربه های ساعت باهام لج کرده بودن سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه نه خیاطی...
ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت موبایلش رو هم با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم حوصله فیلم دیدن رو هم نداشتم از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه با نه.
محمد اومد ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده.
با صدای بی جونی سلام کرد به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود با ترس صداش زدم:م...محم...محمد!!!
جوابی بهم نداد دوباره به سمتش قدم برداشتمو فاصله ام رو باهاش پُر کردم.
از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت
چشم های تَرِش کاسه خون شده بود از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده وقتی بُهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد خیلی داغون بود یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه یخورده گذشت با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم حس کردم تنهایی براش بهتره ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم:بِمون پیشم
دوباره رفتمو کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم نور لامپ نیم رخ راست صورتش رو یخورده روشن کرد بود دستش که روی بازوش بود رو محکم تو دستم گرفتم باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشکاشو ندیده بودم حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارمو وقتشه که حرف بزنم باهاش دلم نمیخواست اشکاشو ببینم به دستش زل زدمو گفتم:خیلی نگران شدم.
یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت:میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم...
فاطمه:چه خبری؟زن و بچه ی کی؟
محمد:میثم...
فاطمه:خب؟؟
محمد:میثم شهید شد
با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید.
فاطمه:میثم؟
محمد:آره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون و نمیذاشت بریم همون که دوتا دختر کوچیک داره!
فهمیدم کدوم دوستش رو میگه با فکر کردن به زن و بچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه داد و گفت:من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخواد من برمو خبر شهادتش رو برسونم فاطمه باورم نمیشه باید سه ساعته دیگه...
با اینکه خودم گریه ام گرفته بود تلاش میکردم که محمد رو اروم کنم
فاطمه:خودت گفتی آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت یعنی بیشتر از ده سال هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه...
با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش رو برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست.
وقتی چیزی نگفت گفتم:محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو....
خودم از ادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بود که محمد دوباره خودش رو پیدا کنه همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود
ادامه دادم:مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته؟حرفات رو قبول نداری؟
صداشو صاف کرد از جاش بلند شد و گفت:چرا دارم فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه
لباساشو عوض کرد و رفت توی اتاق کوچیکمون...