eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
~•بِسمِ‌ربِ‌المهدے💚💫•~
#سلام_امام_زمانم 🙏 تـو خودت صبح دل‌انگیز جهانی بہ خدا پس تو ای صبح دل‌انگیز جهان... صبــ🌤ــح بخیر 【السَّلامُ عَلَیڪََ ﺣﻴﻦَ ﺗُﺼْﺒِﺢُ ﻭَﺗُﻤْﺴﻲ】 〖سلام بر تو هنگامی که... شب را صبح و صبح را شب می‌کنی〗 📚 زیارت آل یس °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
سببِ‌غیبتِ‌امـام‌زماڹ،خودِمآ هستیمـ.. +آیت‌الله‌بہجت(ره)🌱🌼 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💚🌸 🍃امام باقر علیه السلام 🔺 {امام زمان} با همراهى سيصد و سيزده مرد، كه راهبان شب و شيران روزند، ظهور مى كند. 🔅يَظهَرُ في ثَلاثِمِأةِ و ثَلاثَةَ عَشَرَ رَجُلاً . . . رُهبانٌ بِاللَّيلِ اُسدٌ بِالنَّهارِ ؛ 📙 الفتن،ابن حمّاد، ج1،ص 345 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💰 شاه دزد 🔹رئیس دزدها خود شخص شاه بود! دزدی ۳۵میلیارد دلاری که معادل درآمد حاصل دو سال فروش نفت کشور در سال۵۶ بود، تازه با آن میزان بالای فروش در آن سال‌ها. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
امام خمینی (ره): یک کسی که پنجاه سال مغزش را آنها [غربیها] تربیت کرده‌اند و از مغز انسانی بیرونش کردند، یک مغز غربی روی آن گذاشتند، این هرچه هم که ضربه از غرب به این مملکتش می‌خورد، به این کشور می‌خورد، باز هم از آنها تعریف می‌کند. صحیفه امام؛ ج۱۱؛ ص۲۲۵ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چرامانشستیم تاامثال پولےنژادهاجولان بدن وهرغلطی که دلشون میخوادبکنن.. به پیجش سرزدین؟؟ داره یه عده رو شستشوی مغزی میده باهشتک راےبےراے اونوقت مااینجابےکارایستادیم وهیچ حرکتی نمیزنیمــ همہ توےڪمپین ✌🏻🇮🇷 شرڪت ڪنیم نبایدبزاریم توےفضاےمجازے هشتڪ دیگہ اےترندبشـہ... تــآمےتونیدتواینسٺــاازاین هشتڪ حمآیت ڪنید... امثال مسیح پولےنژادهادارن سینہ چاڪ ميڪنن براےتضعیف ایرانــ فڪرميڪنن اسلامــ باامثال این روباه صفٺـها تمومـ میشہ... دوسٺان عجلہ ڪنید...✊🏻💪🏻 آقافرمۅدن↓^^ [خیلےهاهستن ڪہ اینـ حقیــر روقبول ندارنــ...اشڪالےنداره ایران روڪہ دوسٺ دارنـ... پسـ براےڪشورشون همـ ڪہ شده دراینـ انتخــاباٺ شرڪتـ ڪنند•••📣] ••••هریڪ فعالیت شمـادرجبهہ مجازے=تعجیل درظهورحضرٺ حجٺ•••• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
♥🌱 . •↺ مَھدۍ غریبُ بے ڪَس ست؛ جـٰانِ مولا.. مَعصیت دیگر بَس ست؛ . •↺ مـٰا زِ خود، مولاۍ خود را راندهِ ایم؛ از امامِ خویش غافِل ماندهِ ایم.. . •↺ از دعا بَھرِ فرج، غافل شُدیم؛ سَخت مشغولِ رهِ باطل شُدیم.. . •↺ صُبح عـٰاشوراست.. یاراݧ دیـر نیست، هَمچو حُر آزاده و آمادهِ ڪیست؟ . . ✍🏻🌵⛓^°
••🦋•• ➿ . واسه سلامتی و تعجیل در فرج مولا جانمون صاحب الزمان هر چه قدر میتونید صلوات بفرسید🍃 . حتی شده یه صلوات😉💕 °•|..اللھم صل علی محمد و آل محمد..|•° . ♥️🌱🌟⇅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارای فاطمه برام عجیب بود با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم:نگفته بودی دلت بچه میخواد! لباس رو پوشیدمو بعد از شونه زدن به موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. محمد:فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود هرچی که باعث میشد اشتهام باز بشه روی میز پیدا میشد صبحانه ی اون روزم عجیب بود نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی کانتر رو برداشتم یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر عزیزِ جانم حموم بودی نشد بهت بگم من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرشو درک نمیکردم انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از ی لقمه بردارم چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد پوتینم تو جا کفشی نبود حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدمو کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود رو برداشتمو روی کف دستم گذاشتم حس میکردم استرس دارم حس عجیبی هم داشتم که نمیدونستم اسمش چیه دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم بود غنج میرفت. دوتا انگشتمو تو کفشا گذاشتمو رو زمین کشیدمشون که چراغای زیرش روشن شد و صداش در اومد داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه به سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه: انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. موهامو باز ریخته بودمو یه تل صورتی به سرم زده بودم یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیده بودمو با یه لبخند روبه روی محمد ایستاده بودم دستامو پشت سرم گرفته بودمو منتظر مونده بودم که ی چیزی بگه. در رو بست و یخورده اومد جلو تر تقریبا ده قدم فاصله داشتیم. به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت:فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق صدامو بچگونه کردمو گفتم:داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهم‌نگاه کرد و با لحنی که دلم رو لرزوند گفت: فاطمه میدونی اگه بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقد حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو چون من دارم سکته میکنم. برگه آزمایشو که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم:از جدی ام جدی تره! محمد:وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی کانتر لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. محمد:خدایا شکرت! یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم شونه هامو گرفت و گفت:تو‌خوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی!وای ما مسافرت رفتیم ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم چرا نگفتی؟ فاطمه:من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم محمد:از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیوفتی کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم خب؟ یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:ای وای باید میرفت سر کار میترسید اگه الان بره دیر برسه زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم رفت تو اتاق پشت سرش رفتم اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله اینجور وقتا نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم زل زد بهم چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت:به نظرت دختره یا پسر؟ فاطمه:دختر دوست داری یا پسر؟ محمد:اینش مهم نیست مهم اینه که دارم بابا میشم فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشکاش اشک میریختم میترسیدم از حالت خاصی که داشت از این‌کارای پنهونیش میترسیدم میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند توجه اش روی من خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم هر روز یه جوری بودم‌... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودم می رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم. میفهمیدم محمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند. از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودم‌حس میکردم دیوونه شدم. باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم. حوصله ام سر رفته بود روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم اونم برای اینکه آروم بشه یکی دو ساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه البته به خودشم گفته بودم که با اینکارش موافق نیستم ودلم میخواد به منم از مشکلات بگه هر چیزی هم‌که قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد. خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه. نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه! چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه. طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و دوباره به گوشیش زل زد بهش چشم دوخته بودم متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه گفتم:آقا محمد یهو خیلی جدی گفت:تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت بهت زده نگاهش میکردم من تو شرایطی بودم‌که اگه کسی بهم (‌تو) میگفت گریه ام‌میگرفت برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم با بهت و چشمای در اومده پرسیدم:محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟ به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت:مگه جز تو گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟ با جیغ گفتم:من زشتم؟اگه زشتم چرا روزی صد بار بهم میگفتی خوشگلم خوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من رو از خونت میندازی بیرون الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟ از حرص نفس نفس میزدم محمد:خب اولش چشمامو باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم نگفتم؟ کوسن روی مبل رو پرت کردم طرفش که صدای خنده هاش بلند شد فاطمه:خجالت بکش بچه ات صداتو میشنوه میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری محمد:دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه میدونه دارم با مامانش شوخی میکنمو عاشق خودشو مامانشم. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسریو پنهون کردی... محمد:خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟ سعی کردم مثل خودش چهره امو جدی نشون بدم:میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داریو به شدت خطری شدی من از ادامه دادن به جمله ام معذورم قیافه اشو مظلوم کرد و گفت:آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟ فاطمه:بله خیلی خودکارش رو برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم‌ چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم. محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:خب امروز غیبت کردی؟ ابروهام روو بالا دادمو با لبخند گفتم:خیر اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:منم خیر دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت:فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟ دلم براش سوخت و گفتم:قول بده پررو نشی تا بگم محمد:باشه بگو فاطمه:خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم شایدم خودم میومدم خواستگاریت!! محمد:عه یعنی انقدر خوبم‌؟ با اخم گفتم:محمد قول دادی پرو نشی خندید و گفت:فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم‌..