ازش پرسیدم پاسداری؟
گفت نه
گفتم چجوری اومدی پس
گفت داستان داره
گفتم بگو میخوام بدونم .اما نمیدونستم اون زمان قراره بشنوم که همچینروزهایی در نبودش بخوام تعریف کنم
بچه بسیجی بود که عشق اعزام داشت و هرکاری میکرد اعزامش نمیکردن
تا اینکه میفهمه یک روز لشگر قراره اعزام بشه و نوب نوبت استان فارس و شیرازه
برای همی پاپیچ میشه که بیاد منطقه ولی بازم جواب رد میگیره
میگفت به بهانه انجام کارهای اعزام بچه ها و کمک و این چیزا تا تهران فرودگاه میاد که یهویی عمه ی سادات غافلگیرش میکنه و حمید هم مهر تایید میخوره و پای پرواز سوار پرواز میشه
از قضا اومد خان طومان
کربلای دوم
سرزمین بلا و نعمت
سرزمینی که نه میشه فراموشش کرد
نه میشه ازش گذشت ...
هنوز خیلی از رفقا موندن اونجا و یادگاریهایی ازمون داره اون خاک که اگر روزی بشه کاروان های راهیان نور پاش اونجا باز بشه
واقعا باکفش توش راه رفتن جایز نیست
حواست نباشه
دستی
پایی
سری
یا استخوانی از یکی از رفقامون میره زیر پات
اصن اینها هم نباشه
خون یکی از بهترینهای زمان زیر کفشت!!!!
جان من اگر روزی رفتین مواظب باشین ها
دلهای خیلی از ماجامونده ها اونجا جامونده
فقط دلم میخواد
یکبار دیگه ببینمش و باهاش همکلام شم
رفاقتی کوتاه بود
اما ابدی