بسم رب الشهدا
سلام
دل كه طوفاني بشه ، نقطه ي امن پيدا نميكني كه بتوني جان پناه بسازي ازش ...
چشم كه فوران كنه ، نميتوني جايي رو صاف و شفاف ببيني ...
اما اينها قائده ي دنياي خاكي هستن ، نه دنياي عرفان...
دنيايي كه براي دلتنگتي هاش لازم نيست در طوفان دل و سيلاب چشم گم بشي ، اما ميشي ...
اصن مگه دست خودته !؟!؟
نه
نيست ...
بعضي وقتها خدا دلش ميخواد بآهات بازي كنه ، ميدونه ضعيفي اما توقعه ازت يچيز ديگه س ...
پس اگر روزي و روزگاري ديدي يه كساني يا يك چيزهايي رو بهت داد ولي ازت پس گرفت ، بدون بايد به اون اندازه اي برسي كه خدا ميخواد ...
نميخوام خيلي شلوغ و فلسفي و سنگين حرف بزنم ، اما وقتي ياد مرتضي تو دلم زنده ميشه ، بجواري حرف زدن كلا برام سخت ميشه ...
حرف زدن درباره ي مردي كه حدودا يكسال باهاش زندگي كردم ولي تو رفاقت و دين و عشق و مشق عاشقي شايد مثلش نديدم
كسي كه ساد نگرفته بود وقتي حرفي ميزنه بدون عمل باشه ...
كسي كه ياد نگرفته بود وقتي كاري ميكنه ناقص و مجهول رهاش كنه ...
كسي كه ياد گرفته بود حرف مرد يكيه و خيلي زيبا معناش كرد...
اره
وقتي ميگفت أمده ام تا كربلايي ديگر تكرار نشود ، نتونست تا عاشوراء ديگه طاقت بياره و اصن قبل از محرم پريد...
شايد برات جالب باشه كه فكر كني متولد ١٣٥٤ چطور عاشورا و محرم سال ٩٥ رو نتونست ببينه !؟!
فكر كنم اينجوري برات بگم راحت تر دركش ميكني كه انسانها تولدشون فقط به تاريخ و روز بيمارستاني كه متولد شدن نيست
بعضي از ماها تو سنين مختلف متولد ميشيم
مثلا مرتضي
بعد از شهادت مصطفي متولد شد
عمرش كوتاه بود
اما شيرين ...
يازده ماه پر از بركت و زيبايي
يازده ماه ...
بله درست شنيدي
يازده ماه
اما مرتضي زود بزرگ شد
مثلا من
دو سال داره ميشه متولد شدم
اخه دومين سالگرد مرتضي رسيد...
اما انگار هنوز خيلي مونده تا بزرگ بشم ....
قصه ، قصه ي شيرينيه،قصه وصال ، قصه ي عاقبت بخيري
اما چرا دل و چشمامون اينقدرررررررر اشوبه و طوفان ! برميگرده به قصه ي حسرت
اخه چرا تا وقتي فرصت هست ، هممون همينيم ها ، حالا من يخورده بيشتر ، ولي تا فرصت هست و شقايق هست بيشتر و بهتر از زندگيمون نميفهميم!؟!؟!؟!؟!
بد جور دلم براش تنگه