eitaa logo
مشقِ عشق ٬ دمشق
324 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
590 ویدیو
19 فایل
مشقِ عشق ٬ دمشق حرفهاي دل یک جامانده از شهدا ، شهدايي كه روزي رفقايي بودن كنارم والان روياهاي ديدار درسر ميپرورانم كه شايد باز لايق شوم دفتر مشق ما سرمشقش٬عشقه دم و بازدم ما سرمنشأش٬عشقه محل عاشقیمون دمشقه https://eitaa.com/mashghe_eshgh_dameshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مشقِ عشق ٬ دمشق
#شهید_مرتضی_عطایی در کنار سردار سلیمانی مشق عشق دمشق @mashghe_eshgh_dameshgh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 9⃣1⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻نیروها را عقب کشیدیم و متمرکز کردیم. یکی از نیروهای دشمن که بالا آمد رزمنده ها توانستند او را به درک واصل کنند. 🌻دیدم هیچ کدام از نیروها روحیه ندارند و باید کاری کنیم، به حالت سینه خیز رفتم جلو، تیربار کسی که زده بودیم را برداشتم و گرفتم بالا، گفتم بچه ها شما زدید، من هم غنیمت گرفتم. این کار باعث شد همگی روحیه خوبی بگیرند. 🌻به یکی از نیروها به نام ابونرجس گفتم خشاب هایتان را تعویض کنید و آتش سنگین سر خاکریز بریزید، چون اگر نفوذ کنند کار سخت می شود. گفتند می خواهی چه کار کنی؟ گفتم این ها کارشان فقط با نارنجک تمام می شود . 🌻چند نفری نارنجک برداشتند و آتش سنگینی از پشت سنگر ریختند تا دشمن فرصت نکند بالا بیایند. ده پانزده متر جلو رفتیم و نارنجک ها را پشت خاکریز ریختیم . آنجا تقریبا تلفات دشمن زیاد شد و ناامید شدند و عقب کشیدند. ولی چون آتش پشتیبانی قوی داشتند، در حمایت آتش پشتیبانی زخمی و کشته هایشان را عقب کشیدند و دستشان از تل قرین کوتاه شد. 🌻در همان گیر و دار خمپاره ها، شنیدیم سردار ابوحامد شهید شدند و شهید فاتح هم به ایشان پیوستند. الحمدلله به برکت شهدا توانستیم موقعیت را حفظ کنیم. ادامه دارد... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 مشق عشق دمشق @mashghe_eshgh_dameshgh
مشقِ عشق ٬ دمشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی ✫⇠قسمت : 9
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 0⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻روحانی ای که به خط می آید و می خواهد کار تبلیغی و فرهنگی انجام دهد، خیلی مهم است که بتواند با بچه ها همراه باشد. 🌻خدا شهید مالامیری را رحمت کند. توفیق بود دو ماه با ایشان هم اتاق بودیم. خیلی مقید بود غذایش را با نیروها بخورد، شب تا دیروقت می رفت پای درد و دل بچه ها می نشست. با بچه ها هم غذا و هم صحبت می شد، امام جماعتشان بود و... می گفتم حاجی خسته نمیشی؟ می گفت اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید همدردشان باشی. با اینها بنشینی، بلند شوی، تفریح کنی و خشک مذهب نباشی. حتی یک وقت ها که موسیقی افغانستانی می گذاشتند، می گفت اشکالی ندارد، اگر می خواهی حرفت تاثیر گذار باشد باید با همه چیز کنار بیایی و مدارا کنی، واقعا بچه ها کشته مرده ایشان بودند. 🌻چند نفر از دوستان تعریف می کردند در عملیات «بصرالحریر» یکی از نیروها زخمی می شود و همه برمی گردند. شهید مالامیری(ابوقاسم) با اینکه می دانست مجروح ماندنی نیست تا لحظه آخر کنارش می ایستد و خودش هم شهید می شود. کسی از آن شهید خبر ندارد و اسمش را هم نمی داند، فقط از نحوه شهادت شهید مالامیری خبر دارند. چون آنجا عرصه واقعا سخت و دشوار بود گاها حتی نمی توانستیم مجروح ها را برگردانیم. چون خط امداد باز نشد، نیروها خسته بودند و مهمات تمام شده بود اگر می خواستیم بایستیم ممکن بود خیلی ها شهید و مجروح شوند. ادامه دارد... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 مشق عشق دمشق @mashghe_eshgh_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشقِ عشق ٬ دمشق
بسم الله الرحمن الرحيم الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ العَالَمِينَ... پنجشنبه است فاتحه میخوانم نه برای "تو" برای "خودم" که جاماندم از شهادت @mashghe_eshgh_dameshgh
🍃🌹🌹🍃 📌 از شهدا بہ زمینے ها ↫جــادہ هاے مجـازے بسیـار لغـزنـدہ استـ! لطفــا ڪمربند ایمـان را محڪم ببندیـد... ... مشق عشق دمشق 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#شهید_مرتضی_عطایی_ابوعلی _ ذکر روز جمعه 5 مرتبه به نیابت از دوست شهیدت 😍 رفاقتت با شـهــــ❤️ـدا رو بیشتر کن 👌 @mashghe_eshgh_dameshgh
❣️ دلم گرفته از این جمعه های تکراری دلم گرفته از این انتظار اجباری چه قدر ندبه بخوانم! چرا نمی آیی... 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ صبحتون مهدوی
زاده ذکر روز شنبه 5 مرتبه به نیابت از دوست شهیدت 😍 🌸یا رَبَّ الْعالَمین🌸 شهید شـهــــ❤️ـیـدت می کنه ... 👌 @mashghe_eshgh_dameshgh
عشـق .... آن بغضِ عجیبے است ڪہ از دوریِ یار ... نیمہ شب ... بین گلو مانده و جـان مےگیرد ...
مشقِ عشق ٬ دمشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 1⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻یکی دیگر از نیروها به نام محمدرضا حیدری که قطع نخاع است و زخم بستر گرفته و فقط دو دستش کار می کند، چندباری که کنارش بودم می دیدم که از درد به خودش می پیچد. یک بار ناخوداگاه پرسیدم الان در این شب و روزهای عید چه آرزویی داری؟ گفت تنها آرزویم این است دوباره به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بروم. 🌻حتی بارها گفته است که من را روی ویلچر بگذارید و ببرید منطقه، حداقل تلفنچی که می توانم باشم، مخابرات بنشینم تلفن ها را جواب بدهم و نفر سالمی که در مخابرات است به نیروهای خط اضافه شود، من هم تلفنچی باشم. این چه اراده ای است که با این همه مشکلات و درد باعث می شود فردی دوباره بخواهد برود؟! 🌻 این سری که به سوریه رفتم، مسئول فرهنگی لشکر من را در زینبیه دید. گفت کجایی؟ گفتم تازه رسیده ام میروم زیارت و بعد هم راهی خط می شوم. 🌻گفت میایی قسمت فرهنگی کار کنی؟ گفتم برای من فرقی ندارد چه فرهنگی باشد چه جای دیگر، برای کار آمدم. اتفاقا این دفعه دوست دارم گمنام باشم و میان گردان ها بروم. 🌻گفت نه، بیا فرهنگی، همانجا با مسوول نیرو انسانی تماس گرفت و گفت من ابوعلی را احتیاج دارم. مخالفت کردند و گفتند ما مسوول گردان کم داریم و به ابوعلی احتیاج هست. خلاصه موفق شد و من را به عنوان مسوول تبلیغات لشکر معرفی کرد. 🌻در خط کار تبلیغاتی انجام می دادیم. همان جا با دوتا برادر آشنا شدم که برای اینکه کسی آنها را نشناسد خودشان ر ا پسر خاله معرفی کرده بودند. 🌻چون توی منطقه کار فرهنگی را در مسجد انجام می دادیم، از گردان های دیگر به مسجد می آمدند و تجمع نیرو زیاد بود. طوری که فرمانده لشکر اعتراض کرد و گفت کارتان اشتباه هست و البته حق هم داشت. بعد از آن دیگر حدود 15 الی 20 نفر مشتری در مسجد داشتیم که دوتا از مشتری های ثابت مسجد همین دو برادر بودند که همیشه نمازهایشان به جماعت بود. این دو برادر شهیدان مجتبی و مصطفی بختی بودند که در یک روز باهم به شهادت رسیدند. ادامه دارد... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 مشق عشق دمشق
مشقِ عشق ٬ دمشق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی ✫⇠قسمت : 1
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت : 2⃣2⃣ ✍ خاطرات شهید از سوریه 🌻اصل ماجرای رفتن به سوریه از اربعین شروع شد. 40 روزی به جبهه عراق رفتم، با این حال دلم می خواست به سوریه بروم. آمدم ایران یکی از دوستان گفت کار رفتنت را جور می کنم که نشد و خودم پیگیری کردم. 🌻کارخود «بی بی» بود که متوجه نشوند ایرانی هستم. درهمان مشهد من را شناختند. یک سری چهره زن هستند که با دوستان افغانستانی در ارتباطند، کسانی که از ایران وارد فاطمیون می شوند را شناسایی می کنند. به واسطه مراوده‌ای که با کارگرهای افغانستانی داشتم زبان افغانستانی تمرین کرده بودم. 🌻ابتدا چون روال سیستم ثبت نام و گزینش را نمی دانستم به اسم ایرانی رفتم و گفتم می خواهم بروم سوریه. مدارک خواستند، گفتم: «چه مدرکی می‌خواهید؟ کارت ملی، شناسنامه و هرچه لازم باشد دارم» گفتند افغانستانی ها که کارت ملی ندارند، شما مگر افغانستانی نیستید؟ گفتم: «نه». همان جا گفتند برو پی کارت! ایرانی که اعزام نمی کنیم. خلی صاف و ساده جلو رفته بودم، نمی دانستم سیستم به این صورت است، ما را برگشت زدند و چون از ابتدا هم گفته بودم ایرانی هستم دیگر نمی توانستم کاری کنم، بنابراین تنها کانال هم بسته شده بود. 🌻یادم افتاد یک گذرنامه افغانستانی دارم. یازده سال پیش یکی از دوستان گفته بود که اگر دوست داری بدون مشکل ثبت نام و منتظر ماندن در صف اعزام به حج واجب بروی، عربستان با گذرنامه غیر ایرانی راحت ویزا می دهد. من هم موضوع را با یکی از دوستان افغانستانی در میان گذاشتم و گفت که سفارت آشنا دارد، اگر 100 هزار تومن بدهم گذرنامه می گیرم، عکس خودم و همسرم را دادم و دو روز بعد پاسپورت قانونی سفارت افغانستان برایم صادر شد. 🌻رفتم حرم و خدا را شکر کردم که حج واجب قسمتم شد. قرار بود گذرنامه را برای گرفتن ویزا تحویل دهم. در همان حرم با خودم کلنجار رفتم که برای گرفتن پاسپورت که اول 100 تومن چیزی شبیه رشوه دادم و حق یکی دیگر را هم ضایع کردم، این کار به دلم ننشست، گذرنامه را انداختم توی گاوصندوق مغازه و دیگر سراغش نرفتم تا اینکه مسئله سوریه پیش آمد. ادامه دارد... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 مشق عشق دمشق