درسهای تکرار شونده
درآخرین ردیف مینی بوس نشستم. از اینجا ببعد مسیر را قرار بود با هم برویم. روی صندلی کنارم چند دسته گل با رنگهای قرمز و زرد و سفید وجود داشت. آنهارا برداشتم و پشت گذاشتم تا جا برای خانم فرزام نیا باز شود.
خانم فرزام نیا وسایلشان را روی صندلی گذاشتند و به وسط مینی بوس رفتند و همانجا ایستادند. فهمیدم قرار است باز هم روایتهای جذابی بشنوم. پس من هم وسایلم را روی صندلی گذاشتم کمی جلوتر نزدیک به خانم فرزام نیا ایستادم تا صدایشان را بهتر بشنوم.
اتوبوس در حال حرکت بود. ازمقصدهای مشخص شدهای عبور میکرد. میدان ده دی، چهاراه لشگر، بیمارستان امام رضا و استانداری.
هرکدام از این مکانها واقعه تلخی را در دل خود جای داده بودند که خانم فرزام نیا آنهارا با کلام شیرینش تعریف میکرد.
قصه از آنجا شروع میشود که مردم به دلیل اعلام همبستگی کارکنان استانداری با انقلاب تصمیم میگیرند انتهای راهپیمایی به استانداری ختم شود.
خانم فرزام نیا به این نکته هم اشاره کردند که استانداری مهم ترین نهاد بوده است و حفاظت ازش طبیعی است اما نه آنگونه که ارتش حفاظت کرد.
مردم از چهاراه لشکر راه میافتند. آقایان جلو و خانمها پشت سر حرکت میکردند. تانکهای ارتش از پشت سر ورود میکنند تا به سمت استانداری برسند و در این حین چند خانم هایی که در حال شعار دادن بودند به تانک برخورد میکنند و به هدفی که شاید در ذهن داشتهاند میرسند شهید میشوند.
و روز دیگر که در تاریخ یکشنبه خونین نام گرفت. ارتش دستور داد هر تجمعی در خیابان مورد تیراندازی قرار بگیرد. در آن روز تعداد بالایی از مردم شهید شدند.
این مکانها و اتفاقات آن به روزهای 9 و 10 دیماه 1357برمیگشت. راهپیمایی بانوان و آقایان و ورود تانکها و زیر گرفتن چند خانم، دوباره قصه مهری و الهه برایم تکرار شد.
کتاب های این دو شهیده نوجوان بعد از تعریف شدن قصههای آنان توسط خانم فرزام نیا دست به دست بین دانش آموزان میچرخید. حالا گوشهایشان تیز تر و حواسهایشان جمع تر شده بود.
کتاب را دستشان میگرفتند و آن را ورق میزدند. نمیدانم اما شاید آن ها هم مثل من خودشان را مقایسه میکردند که ببینند کجای این مسیر هستند. مخصوصا این دخترها که سنشان حسابی به مهری و الهه نزدیک بود.
خانم فرزام نیا بعد از اتمام حرفهایش روی صندلی نشست. کتاب عکس آقای خالقی را از کیفش درآورد و به من داد تا نگاهی بیندازم.
صفحههارا رد میکردم و عکسهارا با دقت نگاه میکردم. تصویر اولی که چشمانم را گرفت تجمع بزرگی بود که افراد حاضر در آن عکس بنری بزرگ را به دست گرفته بودند.
روی بنر سفید با خط خوش مشکی نوشته شده بود:« ای سرباز: چرا آرزوی مقام، رتبه، درجه، پاداش و ترس از فرمانده حقیر و دیوانهات آنچنان بر تو غلبه کرده که انسانیت و دیانت را از یاد بردهای، بیدار شو!»
این جمله مرا برای دقایقی محو خود کرد و در درون خود فرو برد. گوشیام را برداشتم و از رویش عکس گرفتم را آن را از یاد نبرم.
دوباره ورق زدن را شروع کردم. دوباره به عکسی رسیدم که حسابی برایم جذاب بود. اما ایندفعه نه آقایانی که تجمع کرده بودند و نه بنری که متن زیبا رویش نوشته باشد بلکه چیزی که نظرم را جلب کرد تعداد بانوانی بود که در این تجمع شرکت کرده بودند.
عده کمی آقا که جلو ایستاده بودند و بنر دست گرفته بودند و پشت سرشان جمعیتی انبوه از خانمها بود.
خوشحال بودم از اینکه بانوان هم در انقلاب نقش یزرگی داشته اند.
به مقصد رسیدیم. کتاب را برداشتم و از مینی بوس پایین رفتم. هوا کمی سرد بود اما گرمی آن مکان وجودم را فرا میگرفت.
در طول عمر پایم را در این مکان نگذاشته بودم. اما امسال به فاصله نصف هفته برای دومین بار بود که به اینجا میآمدم. به قطعهای از بهشت که نامش مزار شهدای انقلاب شده بود.
میدانستم قرار است چه گفته شود و قرار است سر مزار چه کسانی برویم اما مدام این در گوشم تکرار میشد هیچ چیز بیحکمت نیست. باید امروز درست را بگیری پس حسابی حواست را جمع کن.
حاشیه نگاری مهلا رفیعی از برنامه تور انقلاب مدرسه دخترانه امام حسین علیه السلام
ادامه دارد...
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
مصاحبه اول که تمام شد نفسی گرفته نگرفته باید سراغ راوی بعدی میرفتم. کمی قدم زدم. نفس عمیقی کشیدم و ساعت ۹ تماس گرفتم، با یک بانویِ حافظ قرآنِ شاعرِ نویسنده!
معلم ادبیات است و کاربلدِ استفاده از کلام. اصلا همین شعر وسیلهای هم شده بود برای شروعِ ماجرای عشق بین او و همسرش!
عزمش را جزم کرده بود با کلام به جنگ دشمن برود. الحق که دردِ کلام کمتر از گلوله نیست. وقتی ماجرای اهدای طلاها و مخصوصا انگشترش را گفت، کم مانده بود اشک بریزم. چقدر آن انگشتر را دوست داشت ولی سخنرانی حضرت آقا و عبارت «با تمام توان» اثرش را گذاشته بود. تا خواستم بگویم برای نیازمندانِ خودمان هم کاری کردید یا نه آنقدر از «خیریه خانه دوست» و کمکهایش برایم گفت که خدا میداند. از پویش «تولدت مبارک» تا «پویش 'کوله پشتیات با من» و کارهای دیگری که هر کدام مشکل چندین و چند خانواده را حل کرده بود.
جلسه مصاحبه ۲ ساعت طول کشید و آن هم آنقدر پُربار که مانده بودم چه بنویسم و چه بپرسم. برایم از دیوارِ شهدا در خانهشان گفت. از بهار، دختر شش سالهاش که چطور به زیبایی با یک دوچرخه به او درس زندگی میدهد. و اما گلدان های پیتوسِ سرِ کلاسهای تدریسش که هربار نماد یک مهمانِ متفکر در کلاس بودند. تا این حد خلّاقانه!
غیر از ماجراهای خودش از رانندهای تعریف کرد که شهادت آقا سید حسن دل او را به درد آورد بود. عشقِ سید، مثل بذری شده بود در دلِ مردم عالم!
حاشیه نگاری فاطمه لشکری از جلسه مصاحبه با خانم زهرا شرفی
11 اسفند ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
دستهای تشنهتر
ضریح امام حسین از قم به کربلا میرود و کتاب «پنجرههای تشنه» تو را هم با خودش میبرد. گاهی پیرزنی میشوی که عصازنان به سمت ضریح میآید و جمعیت شکافته میشود تا بتواند دستش را برساند. گاهی هم در بیابان با کودکی در آغوش از دور به سمت ضریح میدوی، میدانی که نمیرسی و از همانجا دست بر روی سر میگذاری و آه میکشی.
در طول مسیر با فشار جمعیت فشرده میشوی و وقتی ضریح سرعت میگیرد قلبت تندتر میزند. عاقبت خسته اما خرسند به کربلا میرسی و اشک امانت نمیدهد.
قصهی ضریح مربوط به قطعهای فلزی نیست. قصهی مردم عاشقی است که دلهایشان گره خورده به امامشان. همیشه رسم است که ما به سمت ضریح میرویم، این بار ضریح خودش به میان ما میآید. پنجرههای تشنه برای هر کسی است که میخواهد ماجرای این عبور را بشنود.
معرفی کتاب پنجرههای تشنه به قلم ثریا عودی
۱۳ اسفند ۱۴۰۳
#معرفی_کتاب
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
تمام نشدنی
از کوچهٔ امام رضا رسیدیم به خیابانِ اصلی.
واردِ سیلِ جمعیت شدیم غمِ مراسم مرا هم گرفت. به هر طرف که نگاه میکردم انگار همهٔ مردم در تلاش بودند تا ارادتشان را به سید نشان بدهند. برخی از مردم در حرم قرارِ تشییع گذاشته بودند و برخی دیگر میدانِ بسیج. هر لحظه جمعیت بیشتر از قبل میشد. حس میکردم تحت فشار قرار هست چیزی از من باقی نماند. کنارِ دوستانم ماندم تا آسیبِ کمتری وارد شود.به دستِ مردم نگاه میکردم پرچم حزب الله داشتند و پرچمِ محمد رسولالله جلوهٔ جالبی داشت. شاید به خاطر وحدت امت اسلامی بود که این پرچم میان آنها پخش میشد. در اطرافم عکس سید حسن را بسیار میدیدم. چه خوب که من و دوستانم عکس سید را برده بودیم. البته وقتی مائده از میانمان رفت عکس را داد دستِ من. چیزی که از همه بیشتر برایم جلب توجه میکرد، مادرانی بودند که با فرزندانِ کوچکشان آمده تا بچهها را با سید آشنا کنند. طبلهای کوچک و بزرگ را که میدیدم یادِ محرمهای هرسال میافتادم. دلم میخواست طبلِ پایانِ مراسم وداعِ سید حسن هیچ وقت نخورد. داغِ او سینهام را میسوزاند. مداح که دمِ مرگ بر اسرائیل میگرفت، پشت سرش تکرار میکردم و شعار میدادم. دقت که کردم صدایِ پسرِ نوجوانی که با لحن حماسی برای سید و آینده حزب الله اشعار زیبایی را بر زبان میآورد؛ از بلندگوهای سرتاسری خیابان پخش میشد. گوشم را داده بودم و دقت میکردم به حرفهایش. مثل اینکه همه دست در دست هم داده بودند تا تسلی نرفتنشان به لبنان باشند. هر قدم به یادِ مقاومتها و رشادتهای آن بزرگ مرد برمیداشتم. مسیرِ تشییع نمادین، مردی تابوتی درست کرده ، تقریباً شبیه چیزی بود که نشان میدادند در تلویزیون. محو تماشایش شدم. دلم گرفت که سید به این زودیها داشت زمین را ترک میکرد. میخواستم همراهش پرواز کنم و سفر کنم. با خودم گفتم « شهدا زندهاند و نزد الله روزی میخورند.»
خاطره بهاره محمدی از مراسم تشییع سیدحسن نصرالله به قلم مائده اصغری
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
کتابی که سریال شد 📕
🎬سریال ذهن زیبا به کارگردانی محمدرضا خردمندان برداشتی است آزاد از کتاب سلولهای بهاری به قلم بهنام باقری که به روایت زندگی پدر دانش سلولهای بنیادین ایران دکتر حسین بهاروند میپردازد.
📺این سریال شبهای ماه رمضان ساعت ۲۲ از شبکه یک پخش میشود.
__________
با ما همراه باشید🔻
@ganj_history
* #اطلاعیه | خوانش تربیتی کتاب انسان ۲۵۰ ساله *
🔹 تربیت و سیاست در سیره اهل بیت (ع)
🎙استاد: دکتر رقیه فاضل
پژوهشگر تعلیم و تربیت اسلامی، هیئت علمی دانشگاه فرهنگیان
📆 زمان: از ۲۰ اسفند ماه در ۵ جلسه | مجازی
📌 تخفیف ویژه برای ثبت نام گروهی
✓ اطلاعات بیشتر و ثبتنام:
🆔 @Z_abbasi83
♾ خانه همبازی؛ واحد خانوادهٔ حسینیهٔ هنر:
✅ @hambazi_tv
مشهد نامه
کارگزاران کوچک خدا
همین که بسته پاستیل را در دست شهرزاد پنج سالهام میگذارم میپرسد: «مامان اینا اسرائیلی نیست؟» از روزی که با محصولات اسرائیلی آشنا شدهایم خیلی حساس شده، قبلا عاشق دنت بود و هرماه یکی دو تا برایش میخریدم. اما حالا اصلا لب نمیزند.
میدانم که دل کندن از این خوراکی موردعلاقه چقدر برایش دشوار بوده است. حتما اگر گروه مادرانه نبود، باید سختی زیادی میکشیدم تا به دخترم بفهمانم که دنت تحت لیسانس اسرائیل است و بخشی از سود آن بمب میشود روی سر کودکان غزه. گروه مادرانه خوبیش این است که باید حتما بچهها در آن حضور داشته باشند. برعکس بعضی جاها که حضور کودکان را مزاحمت میدانند.
برای شهرزاد این فهم عمیق آن روزی ایجاد شد که در هیئت ماهانهمان بحث کالاهای اسرائیلی را مطرح کردیم و از همه خواستیم نظرشان را بگویند. بعضیها باور نداشتند و میگفتند که این حرفها کار شرکت رقیب است. برایشان توضیح میدادیم که این تحقیق از منابع موثق انجام شده و پیشینه این شرکتها کامل بررسی شده است. بنری هم تحت عنوان تحریم کالاهای اسرائیلی چاپ کرده بودیم که در آن تصاویر محصولات تحت لیسانس اسرائیل چاپ شده بود.
وقتی بنر را دست به دست چرخاندیم، واکنشهای متفاومتی دیدیم :« ای وای من از اول خونهداریم دارم پرسیل استفاده میکنم.» یا « دستهای من فقط با پریل عادت داره». بعضی هم تعجب کرده بودند که محصولات معروفی مثل پوشک مولفیکس و ببم و حتی بعضی شیرخشکها جزو این دسته است. عدهای هم غصه میخوردند که این همه مدت بی خبر بودهاند و ناخواسته به اسرائیل کمک کردهاند.
همانجا با مادرها قرار گذاشتیم که هر کس تابحال از محصولات تحت لیسانس اسراییل خریده، پوکه خالی آن را بیاورد زمین خالی کنار مسجد تا همه را آتش بزنیم. همه به خانه رفتیم و وسایلی که جزو این دسته بود جدا کردیم. موقع اذان ظهر بود که حدود ده تا از مادرها با 7 ، 8 تا بچه روی زمین خالی ایستاده بودند. صدای اذان از مسجد پخش میشد و مردمی که از آنجا عبور میکردند توجهشان به سمت ما جلب میشد. پوکه خمیر دندان سیگنال، دستمال کاغذی تنو، پاپیون، پوشک مولفیکس و بقیه چیزها را روی هم انداختیم. آخر هم تصویر پرچم اسرائیل را گذاشتیم و آتش زدیم. بچه ها که عاشق آتشبازی هستند با دیدن شعلههای آن حسابی ذوق میکردند و پشت هم شعار مرگ بر اسرائیل سر میدادند. سخنرانی لازم نبود. بچهها با چشمهای خودشان دیدند که ظلم را تحریم کردیم و اسرائیل دود شد و به هوا رفت. بعد از آن هم برای نماز به مسجد رفتیم.
هنوز درزمینه تبیین این مساله بعضی از اطرافیانم را نتوانستهام قانع کنم. وقتی میبینم با وجود اینکه میدانند باز هم اهمیت نمیدهند دیگر چیزی نمیگویم تا دعوا و بحث پیش نیاید. اما بچههایم با عمق وجودشان باور کردهاند و فطرتشان نمیپذیرد که کسی بخواهد به کودکی مثل خودشان ظلم کند. برای همین هر جا ببینند میگویند. چند روز پیش برای ناهار منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. سر سفره نشسته بودیم که شهرزاد به سمت کوکاکولا اشاره کرد و خطاب به صاحبخانه گفت:« شرکت این نوشابهها به اسرائیل کمک میکنه که بمب بسازن و بریزن رو سر بچههای غزه، ما نباید از این نوشابهها بخوریم.» و جواب شنید که «نه دخترم ازین حرفا نزن...»
انگار این افراد خودشان را به خواب زدهاند. به هر حال شهرزاد این روزها یکی از کارگزاران کوچک خدا شده که هر جا میرود تلاش میکند تلنگری به فطرتها بزند. امیدوارم روزی بتواند بیدارشان کند.
روایت ثریا عودی از مصاحبه با وجیهه توسلیان
۱۷ اسفند ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
مشهد نامه
نخ تسبیح
ذهنم دنبال ایده میگشت. اما حیفم میآمد از گفتگوهای زنانه و مادرانه جمع جا بمانم. بعد از هفتهشت جلسه که محفل گوهرشاد تشکیل میشد بالاخره آن روز دلم را زدم به دریا و دختر و پسر قدونیمقدم را با خودم همراه کردم تا بروم برای تولید محصول به نفع مقاومت دستی برسانم. همانطور که روبانها را پیچ و خم میدادیم و هر کدام هنرمان را رو میکردیم حرف هم میزدیم. بعضی از اعضای جمع، دوستان زمان دانشجوییام بودند که در بسیج کنار هم فعالیتهای زیادی انجام میدادیم. حالا هم برای کمک به مقاومت جمع شده بودیم. خانم های دیگری هم حضور داشتند. بعضی را میشناختم و بعضی را نه.
یک تل دخترانه صورتی را آماده کردم و گذاشتم کنار گیره موهای پاپیونی. به هنرها و تواناییهای خودم فکر میکردم. رو برگرداندم سمت دوستی که مسئول محفل بود و گفتم کیک هم خوبه؟ خونه من که اومدین کیک درست کنیم. میدانستم این جملهام یعنی تایید اینکه چند هفته بعد گروه محفل در خانه من جمع میشوند. آن هم با میهمانهایی که قطعا بعضی هایشان را نمیشناختم. اما همان یک ساعتی که آنجا بودم دیدم که چقدر همه باهم راحتیم ، خط اتصالی ما را به هم پیوند میداد. مثل یک نخ نامرئی که دانههای تسبیح را کنار هم نگه میدارد. از همان روز تصمیم گرفتم بقیه جلسات را هر طور شده شرکت کنم. دختر و پسر چهار و پنج سالهام را هم مثل دوتا جوجه دنبال سر خودم راه میانداختم و میرفتیم برای تولید محصول به نفع مقاومت.
سخت بود، اما وقتی صحنههای فیلم بازمانده را یادم میآمد، و آن نوزادی که پدر و مادرش را از دست داد، میدیدم این سختیها که چیزی نیست در مقابل مظلومیت مردم فلسطین. وقتی یاد شهید محمد الدوره کوچک میافتادم که خود را کنار پدرش مچاله کرده بود تا در تیررس دشمن نباشد قلبم به درد میآمد و میدیدم سختی من و بچه هایم میارزد به اینکه بچههای فلسطین و لبنان اندکی کمتر رنج بکشند.
روایت صهبا رجایی از شرکت در محفل گوهرشاد به قلم فهیمه فرشتیان
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱