همسایه های عزیز ۵،۶تا ساندیس خور باحال بفرستین اینور میخوایم رمان جدید و باحال بزاریم دورهم خوشمیگذرونیم😊🌿
@masirashgh
#فورررر
#به_اندازه_مرامت_فورکن ❤️
به ناماو که تمام من است !🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#لاکسیاه-پارتدهم
تشکریساده زیرلبکردموازسرمیزبلندشدم..
خواستمازآشپزخانه بیرونبرمکهفکریبهذهنماومد..شایدبهترینوقتبودکهدرحضوربابادرموردتولدایناز حرف میزدم.. نفس عمیقی کشیدمراه اومده رو برگشتم..
+چیزیمیخوایدختر؟!
-نهمامان جونم.. میخوام کمکت کنم..
مامان که انگار متعجب شده باشه..حرفی نزد با مامان میز جمع کردیم... بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و مشغول تماشا کردن اخبار بود.. به همراه یه سینی چایی از اشپزخونه خارج شدیم کنار بابا نشستیم..
مشغول چایی خوردن که شدیم...الانرو بهترینوقتمیدونستم...
-میگمچند روز دیگه تولد یکی از دوستامه..دعوتم کرده...گفتم اگر مشکلی ندارین برم..
مامانبه سمتم برگشت.. با کنجکاوی آبرویی بالا انداخت..
-به سلامتی.. ولی کدوم دوستت ؟!..
جانم به لبم رسیده بود.. چرا اینقدر به زبون آوردن اسم اون دختر سخت بود؟!..
-ت..تولد..ا...ال..الناز..
مامانباشنیدن اسم الناز عجیب برزخی شد.. انگار کهزغالیرا در آتش انداخته باشند..
+لازمنکرده!..صددفعه نگفتم..اسم اون دختره رو جلوی من نیار؟؟؟ حالا پرو پرو برمیگردی میگی میخوام برم تولدشششش؟؟؟؟
+آ..آخهمامان..
-آخه ندارهسارااا!!منو اینقدر عصبینکنفشارم میره بالامیفتمرودستتها... حتی فکرشم از مغزت بیرون کن !!!اصلا مگه بهت نگفته بودم با اون دختره ول*گرد قطع ارتباط کن؟؟
چیشد پس؟؟
لبم رو با دندون گرفتم..چی داشتم بگم؟! استرس تمام وجودم رو پر کردهبود.. خودمم نمیدونستم چه اصراری به رفتن به این مهمونی داشتم!..دیگه حرف زدن رو جایز ندونستم...باباهم با نگاهشبهمفهمونده بودکه دیگهحرفینزنم...ازجامبلندشدمبا گفتنببخشیدیبه اتاقمرفتم....
چارهاینداشتم...بایددستبه دامن بابامیشدم!..
https://harfeto.timefriend.net/16928947688236
نظردونیرمان:
با یک صلوات لحظه ای بوی گلاب❤️☺️
صبحتون بخیر✨
امروزتون امام محمدی🌸
السلام علیک یا رسول الله :''::'' :
امروزمون باشه به نیت شهید سلمان ایزدیار😍🌹
@masirashgh
برای شادی روح شهدا هرکسی سه تا صلوات بفرسته 😻
هرکس این پیام خوند و نفرستاد به گردنشه😇
اجرتون با امام حسین🤲💛
میگفتڪہ:
شهــدابهراحتیازراحتــیگذشتــن؛
+خیلــیقشنــگمیگفــت🙂❤️
#اللهمالرزقناشهادت
خب خب سیدان چالش داریم🩸🐈⬛️
اولین بارمه چالش میزارم کویر نشه
ایدیم
@Reyhan15386
فردا صب یا شاید همین امشب میزارم چنل🕸
#همساده_ها_فوررررر
بہقولِسیدرضانریمانی:
دوایدردم..
بزارمنمبیام"حرم"
دورتبگردم💔(:
دلمگرفتہبود
نامترازمزمہڪردموسبڪشدم
راستگفتشاعرکہ:
یاحـسیننامِتوبردم،نہغمیماندونہهَمّی
بابیاَنتواُمّی💔:)
#امامحسینقلبم
شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهیداحمدیوسفی
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیدمحمودکاوه
7 شهیدانگمنام
8شهیدمحمدحسینفهمیده
9شهیدمحمدابراهیم همت
0 شهیدفیروزحمیدیزاده
کپیکنازثوابشجانمونی...😉
#ثواب_یهویی🌿
اعمال روز اربعین
- غسل و دورکعت نماز روز اربعین
-خواندن زیارت اربعین
-قرائت دعای چهل و سوم صحیفه سجادیه
-خواندن زیارت عاشورا
-صد مرتبه ذکر الله اکبر
-صد مرتبه ذکر لا اله الا الله
-صد مرتبه ذکر صلوات
-زیارت امام حسین (ع)
-زیارت وداع اربعین
امروزاربعیناستمیآیدزینبی
باقامتیازغمخمیده،چهلروزاست
حسینشراندیده ..!💔😔
#اربعین
به نام او که تمام من است...!🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#لاکسیاه-پارتیازدهم
باشنیدن صدایاذان چشمامو بازکردم..افتابغروبکردهبودداشتن اذان مغرب میگفتن...پس خیلی وقت بود که خوابیده بودم..از رو تخت بلند شوم تو همون تاریکی به سمت سرویس حرکت کردم.. با روشن کردن چراغش چشمم محکم بستم..سرمو پایین انداختم تا نورش کمتر اذیتم کنه صورتمو آب زدم و بیرون رفتم... باید با بابا صحبت میکردم...چیزیتا تولد نمونده بود... از اتاقم خارج شدم.. چشمم به بابا خورد که قامت نماز بسته بود.. لبخندی رو لبم نقش بست.. به سمت اشپزخونه رفتم چایی ساز روشن کردم.. خبری از مامان نبود..واین برام عجیب بود... یه سینی برداشتم فضای خالیشو با دوتا لیوان پر کردم قندونم کنارش قرار دادم... آب که جوش اومد شروع کردم به چایی ریختن...سینی برداشتم بیرون رفتم...اینطور که معلوم بود..بابا هم نمازش تموم شده بود...
-قبول باشه بابا جونم...
بابا لبخندی به رومزد..
+قبولحقباشه بابا..دستت درد نکنه دخترم
لبخندی زدمو کنارش نشستم...
-نوشجونتون...
مشغول چایی خوردن که شدیم..وقت مناسب دیدم..
-میگم..بابا؟!
+جانم؟
-میشهلطفابا مامان صحبت کنین ؟!من ..میدونم کهنمیتونمراضیشکنم..ولی...خوب..بهحرفشما گوش میده...
بابا حرفینزدسرشو پایینانداخت.
هروقتاینرفتارمیکرد متوجه میشدم که دلش رضا نیست..
-من..میدونم..کهخوب..شمامدوستندارینمنبرم..ولیبابابخداایناز اونجوری که مامان میگه نیست... شاید تو موقعیت بدی دیده باشتش ولی خوب.. ما که نمیتونیم انسان هارو قضاوت کنیم...من..من..اصلا قول میدم زودم برگردم خونه..
بابا چند لحظه ای سکوت کردم... سکوتش استرسمو بیشتر میکرد..
سرشو بالا آورد دستی به سرم کشید...
لیوانچاییداخلسینیگذاشت...
+دستتدردنکنهعمربابا...باشه دخترم..من با مادرت صحبت میکنم...اگردلشرضاشد..برو!
درپوستخودمنمیگنجیدم...حالاکهبابا جازه داده بود.. همه چی بهتر میشد !..
لبخندی به پهنای صورت زدم بو*سه محکمی روی صورت بابا کاشتم...
-عاشقتم بابا رضاااااااااا
سینی چایی برداشتم داخل اشپزخونه خونه رفتم...
بقدری خوشحال بودم که حتی فراموش کرده بودم بپرسم مامان کجاست..
https://harfeto.timefriend.net/16928947688236
نظردونیرمان: