فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯🎥
❌لطفا خیلی خوب و با دقت به این قسمت از صحبتهای حضرت آقا گوش بدید و ببینید سید علی وسط میدان مبارزه با قدرتهای خارجی چگونه از خنجر زدن برخی خائنین داخلی روایت میکند❌
⭕️مصداقهای امروز این کلام آقا چه کسانی هستند؟
#درست_انتخاب_کنیم
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸التماس دعای فرج و شهادت 🌸
#ارسالی از عضو محترم کانال🌸
😊 لبخند شهدایی 😊
به کوری چشم دشمن چایخانه سرپاست
در هر مکان و وضعیتی که بودیم چای را آماده می کرد. به شوخی می گفت: هر خطی که چایی در آن درست شود، سقوط نمی کند. او پیرمرد خوش مشرب و دوست داشتنی بود… حتی در عملیات والفجر ۸، قند و چایی را در پلاستیکی گذاشته و زیر کلاهش جاسازی کرده بود و آن سوی رودخانه که باور نداشتیم دیگر چای بنوشیم، با روشن کردن آتش بساط چای را فراهم کرد… هواپیماهای دشمن ما را بمباران کردند و چایخانه حاجی هم مورد اصابت قرار گرفت و زیر و رو شد. مدتی بعد حاجی از زیر خاکها بیرون آمد و بی اعتنا به آنچه اتفاق افتاده بود گفت: بچه ها غمتون نباشد، به کوری چشم دشمن چایخانه سرپاست
🌷 #ﻳﺎﺩﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ
#ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﻬﺪا😊
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید مهدی باکری
📝 شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز به من گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»
همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
🔸 برای خواندن خاطرات این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_مهدی_باکری
#اخلاق_شهدا
#خاطرات_شهدا
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵 عمو مثل بابا🔵
"عمو مثل بابا است..من پدرم را کربلا نبردم. عمو را حتما باید ببرم"
گریه به عمو امان نمیداد...
اشک عمو،اشک همه را درآورد
از سفرشان برایمان میگفت:
"حسین در طول سفر از هیچ چیز برایم کم نگذاشت
هیچ کجا نگذاشت خودم بروم. در طول سفر و��لچر را همه جا خود میبرد...
وقت وضو گرفتن،کمکم میکرد. پاهایم را میشست.
در حرم برایم دعا میخواند
تمام امیدم رفت و شهید شد
حسین را مثل پسرم دوست داشتم."
اشک به عمو امان نمیداد...
📚 عموی شهید
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ارتباطات_اجتماعی
#مدافع_حرم
#شهید_حسین_رضایی
💠حساب و کتاب💠
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربیها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل ان تحاسبوا». کمی پایینتر اسم چند گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود.
بعد رو کرد به مربیها و گفت: «بیایید هر شب چند لحظه کارهامون رو بررسی کنیم و توی این برگه بنویسیم. ببینیم خدای نکرده چند بار دروغ گفتیم، غیبت چند نفر رو کردیم، تهمت و بدبینی داشتیم یا نه، کارهای خوبمون چقدر بوده... . آخرِ ماه با یه نگاه به این برگه، حساب کار دستمون میاد؛ میفهمیم چطور بندهای بودیم».
#شهید_اللهیار_جابری
#فلش_کارت_فرارازگناه
لینک دانلود رایگان🔻
https://cafebazaar.ir/developer/mataf/
#خاطره
#به_وقت_رمان
رمان نسل سوخته📖🔎
#قسمت_دوازدهم
💎شرافت💎
توی همون حالت...کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ....چرخیدم سمتش...خیلی جدی توی چشماش زل زدم....محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب....یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون...
برای اولین بار،پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم...اما پیمان کپ کرد...کلاس سکوت مطلق شده بود....عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن....همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن....منتظر سکانس بعدی بودن....ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود.....که یهو یکی از بچه ها داد زد...
-برپا...
و همه به خودشون اومدن...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون...و سریع نشستن...به جز من،پیمان و احسان...
ضربان قلبم بیشتر شد...از یه طرف احساس غرور میکردم...که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود....از یه طرف میترسیدم اقای غیور مارو بفرسته دفتر....و اونم منی که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود....
معلممون خیلی اروم وارد کلاس شد...بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز....رفت سمت تخته...
رسم بود زنگ ریاضی....صورت تمرین هارو مبصر زنگ تفریح روی تخته می نوشت...تا وقت کلاس گرفته نشه...
بی توجه به مسئله ها...تخته پاک کن رو برداشت...و مشغول پاک کردن تخته شد....یهو مبصر کلاس گفت...
-اقا اونها تمرینای امروزه....
بدون اینکه برگرده سمت ما....خیلی اروم گفت..
-میدونم...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد....و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم....
-میرزایی....
-بله اقا....
-پاشو برو جای قبلی فضلی بشین...قد پیمان از تو کوتاه تره...بشینه پشتت تخته رو درست نمیبینه....
بدون اینکه حتی لحظه ای سرش برگرده سمت کلاس...گچ برداشت....
-تن ادمی شریف است،به جان ادمیت....نه همین لباس زیباست،نشان ادمیت.
نویسنده : 🌸شہید سید طاها ایمانے🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ