💫جمله ای ازجنس طلا💫
👇🏿👇🏿👇🏿
🎓هرگز..
به کسی که نمازراترک میکند
اعتماد نکن،..!
همانگونه که پروردگارش را
رهاکرده،
تورا هم رها خواهدکرد
................
فردی ازدواج کرد و به خانه جدید رفت
ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید
آنها هرروز باهم جروبحث میکردند
روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآوری و
توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن
تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند
فرد معجون را گرفت
و به توصیه های داروساز عمل کرد
هفته ها گذشت
مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد
تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت
من او را به قدر مادرم دوست دارم
و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد
دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند
داروساز لبخندی زد و گفت
آنجه به تو دادم سم نبود
سم در ذهن خود تو بود
و حالا
با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است
مهربانی
موثرترین معجونیست که
به صورت تضمینی
نفرت و خشم را نابود میکند..
faremeie final 02 - _5889008888530862262.mp3
9.03M
🏴نواهنگ روضه | وای مادرم
▪️▪️حاج آقا مجتبی تهرانی رحمة الله علیه و حاج میثم مطیعی
#السلام على المخصوص بالطاهرة التقية ابنة المختار ، المولود في البيت ذي الأستار ، المزوج في السماء بالبرة الطاهرة الرضية المرضية والدة الأئمة الأطهار ورحمة الله وبركاته.
#الامام_علي (عليه السلام)
هي روحُ حَيْدَرَةٍ و مُهْجَةُ أَحمدٍ بَل إنَّها الخَلْقُ الكَريمُ الأَوَّلُ
#فاطمة_الزهراء
✍مسجد المهدی کن
🏴@masjed_kan
#السلام َ خَيْرِ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ الزَّهْرَاءِ فِي الْزَّاهِرِينَ وَ الْبَتُولِ فِي الْمُتَبَتِّلِين.
عظم الله لكم الأجر بستشهاد فاطمة الزهراء عليها السلام
#27دی_ماه_سالروزشهادت #شهیدنواب_صفوی
💢اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد!!
♦️قرار شد با شهید نواب برای ناهار و دیدن علامه امینی به منزل ایشان برویم.
♦️در آن دیدار علامه به نواب گفتند : من حیفم میاید شما در ایران بمانید ، شما را می کشند ، بیایید بروید نجف درس بخوانید با استعدادی که شما دارید مرجع خواهید شد
♦️ شهید نواب به علامه گفت:اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد که پای دشمنان را بگیرد.
♦️علامه امينی چشمهايش پر از اشك شد، سرش را انداخت پايين و از اتاق بيرون رفت و ديگر صحبتي نشد.
📚 خاطرات محمدمهدی عبدخدایی