هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 لوح | موانع را برطرف کنید
🔺️ رهبر انقلاب: سال ۱۴۰۰ یک زمینهی خوبی برای شکوفایی جهش تولید وجود دارد. چه این دولت تا وقتی که بر سر کار است، چه دولت آینده از اوّل استقرار بایستی همّت خودش را بر این قرار بدهد که موانع را برطرف کند و حمایتهای لازم را انجام بدهد. ۹۹/۱۲/۳۰
چهار چوب برنامه دولت جوان و تازه کار بعدی مشخص شده است
تولید
پشتیبانی
مانع زدایی
امسال اجازه نمیدهیم بازی های سیاسی و شوآف ها مانع از بررسی کامل برنامه کاندیدا های ریاست جمهوری بشود
کاندیدی که برنامه اش در چهار چوب های کلی نظام عقلانی اقتصادی نباشد در هر لباسی و جناحی اعم از اصولگرا و اصلاح طلب مردود و غیر قابل اعتماد است
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیش بینی های دقیق ۸ سال پیش دکتر حسن روحانی از وضعیت امروز کشور
✍ آیا این برای ایمان آوردن شما به تدبیر و امید کافی نیست؟؟
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سریال گاندو ۲ سراغ نیما زم رفت
♦️سکانس انتقال نیما زم به تهران پس از دستگیری در سریال گاندو ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌹سال تولید، پشتیبانیها و مانع زدایی ها
✍مسجد المهدی کن
°•🌹•°@masjed_kan
مسجدالمهدی کن
#استوری 🌹سال تولید، پشتیبانیها و مانع زدایی ها ✍مسجد المهدی کن °•🌹•°@masjed_kan
☎️زنگ عبرت:
🔴نگاهی به نام گذاری سالهای اخیر توسط رهبر معظم انقلاب نشون میده جناب روحانی در بحث تولید به شدت کم کاری کرده و در مواردی تولید رو تا مرز نابودی هم برده!
۱۳۹۵: اقتصاد مقاومتی؛ اقدام و عمل
۱۳۹۶: اقتصاد مقاومتی، تولید - اشتغال
۱۳۹۷: حمایت از کالای ایرانی
١٣٩٨: رونق تولید
۱۳۹۹: جهش تولید
۱۴۰۰: تولید؛ پشتیبانیها، مانعزداییها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆اگر امروز مشکلات اقتصادی داریم
اگر امروز گرانی وجود دارد
اگر امروز فساد اداری وجود دارد
همه و همهه به خاطر اینست که "دولت کارآمد" نداریم
بخدا دیگه ما نمیگیم خودش داره اعتراف میکنه😂
مسجدالمهدی کن
آن که فهمید، آن که نفهمید!
هرچه دوست طلب کند
آن که فهمید:
تابستان گرم سال 1364، گردان شهادت در پادگان دوکوهه مستقر بود.
جعفر از آن دست بچه های باصفا، مخلص و مومنی بود که هرچی از خوبی هایش بگویم، آن نخواهید شد که من دیدم و شدم!
پنج شش ماه بیشتر نبود به جنوب اعزام شده بود. از همان اول چشمم که به چهره اش افتاد، با او همکلام که شدم، شیفته اش شدم. آن قدر که یکی از افتخاراتم این شد که با جعفر رفیق هستم.
آن روز ظهر، همه بچه ها دور مشمای با عرض زیادی که نقش سفره را بازی می کرد، نشسته و در حال خوردن ناهار بودند.
جعفر روبه روی من نشسته بود. نه که لقمه هایش را بشمرم، که آرزو داشتم ظرف غذای اندک خودم را هم به او تقدیم می کردم.
از عشق، نگاهم به چشمانش بود که می خندیدند.
ناگهان جعفر قاشق را داخل بشقاب گذاشت، نگاهی به من انداخت و مثل همیشه، آرام و با طمانینه گفت:
- داداش حمید، می شه یک لیوان آب برام بریزی؟
این حرف که از دهانش خارج شد، شوکه شدم. جا خوردم. مات ماندم و مبهوت. آن چنان که بقیه بچه ها که دور سفره، کنارمان نشسته بودند، متوجۀ احوال تابلوی منِ شدند!
همان اول فهمیدم که "جعفر، آب می خواهد" برای همین در جا خشکم زد.
جعفر که با لبخندی قشنگ گفت: داداش ...
نگذاشتم تکرار کند.
پارچ پلاستیکی بزرگ و سنگین را که جلویم بود برداشتم، لیوان پلاستیکی قرمز را پر کردم، به دست گرفتم، بلند شدم، سفره را دور زدم و خودم را به جعفر رساندم. با عشق، لیوان را به دوست تعارف کردم و گفتم:
- بفرما داداش ... نوش جانت.
جعفر با احترام لیوان را از دستم گرفت، لبخند زد، بسم الله گفت، اول به من و بعد همۀ آنها که داخل اتاق بودند، حتی دورترین به خودش در انتهای سفره، بفرما زد.
آب را که نوش جان کرد، نوای "یا حسین شهید" که آرام و زیبا از حلقومش خارج شد، عشق کردم.
به چشمانش که زودتر از لبانش تشکر کردند، لبخند زدم، برگشتم سر جای خودم تا مثلا غذا بخورم.
در پوست خودم نمی گنجیدم. شوحی نبود، جعفر از من آب طلب کرده بود. همواره منتظر بودم تا جعفر از من کاری بخواهد و با افتخار برایش انجام بدهم؛ و امروز این شد.
جعفر، عشق من، رفیق باوفایم، دوست عزیزم، آن که حضورش و کلامش، قرائت زیارت عاشورا، نماز شب ها و خواندن دعاهای بعد نماز جماعتش آرامشم می داد، چند ماه بعد، تنهایم گذاشت و رفت.
نه شهید نشد؛ من در جبهۀ جنوب در همان گردان شهادت بودم ولی او به کردستان رفت.
سال بعد هم او را در پادگان دوکوهه دیدم و آن، آخرین دیدار من بود با او که همچنان منتظر بودم نگاه و لبخند محبت آمیزش را شاهد باشم.
یکی سالی با نامه با هم در ارتباط بودیم؛ او در کردستان و من در خوزستان.
سرانجام یک روز بارانی و غمگین پاییز سال دلگیر 1366، نامه ای از سپاه کردستان به دستم رسید:
"برادر جعفرعلی گروسی، در تاریخ 17 مهر 1366 در درگیری با ضدانقلابیون در کردستان به شهادت رسید ..."
جعفر هم رفیق نیمه راه شد، مرا تنها گذاشت و رفت.
جعفر جان
خودم خوب می دانم، اگر مصطفی کاظم زاده و سعید طوقانی که در مدت کوتاه دوستی، ده ها بار درخواست کردی و من برایت داستان رفاقتم و شهادت آنها را که از تکرار شنیدنش سیر نمی شدی برایت گفتم، برای من می ماندند که باید شهادت و وصال دوست را بی خیال می شدند!
ولی جعفر جان!
تو که بی وفا نبودی ...
جعفرعلی گروسی متولد 1347 شهادت 17 مهر 1366 کردستان. مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ 29 ردیف 146 شمارۀ 5
ادامه دارد
آن که فهمید، آن که نفهمید!
مثل آب خوردن!
آن که نفهمید:
رفیقم بود. همرزمم بود. بعد جنگ، لباس عوض کرد و روحانی شد. و ای کاش اخلاقش روحانی می شد.
چند وقتی بود تحولات عجیبی در او می دیدم که شدیدا نگرانم می کرد.
یک رو ظهر، در همین تهران خودمان، سه چهار نفری دور سفره ای کوچک نشسته بودیم و چلوکباب کوبیده به بدن می زدیم.
دست از غذا خورن کشید، به سید که بغل من نشسته بود نگاه کرد و درحالی که به پارچ آب اشاره داشت گفت:
- سید، یک لیوان آب می ریزی بخوریم؟
بخوریم؟ جا خوردم. مگر تو چند نفر هستی که جدیدا برای خودت فعل جمع به کار می بری؟
سید روی سفره پُل زد، پارچ آب را برداشت، لیوان را پر کرد. تا خواست بدهد دست او، دستش را گرفتم و نگذاشتم. او با تعجب گفت
- چی شده؟
با ناراحتی گفتم:
- پارچ آب و لیوان جلوی توست. اصلا کنار دست خودت است. برای چی به سید می گویی از این طرف سفره دراز شود و برای تو آب بریزد؟
مثلا بهش برخورده باشد گفت:
- تو چیکار داری؟ خود سید می خواهد برای من آب بریزد.
با عصبانیت گفتم:
- ببین ... جدیداً خیلی برای خودت بزرگ شدی و احساس تکبر می کنی. فکر نکن نمی دانم همۀ کارهایت را سید برایت انجام می دهد. حواست باشد این کارها خطرناک است.
و نمی دانستم این نصیحت دوستانه و دلسوزانه، نه تنها او را به تفکر وا نداشت، که از همان جا عقده ام را به دل گرفت.
و سرانجام، او برای خودش شد از آنها که نباید.
نه مراعت بیت المال را دارد و نه ...
از آنها که مثلا دوستانش، حاضرند همۀ لواسان را به نامش کنند!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
پایان
حمید داودآبادی
30 اسفند 1399