مرگ خبر نمیکند
مرحوم شیخ مرتضی زاهد از خوبان تهران بود
ایشان پس از نماز روایتی می خواند و موعظه ای می کرد و چند مسئله شرعی می گفت.
یک بار وقتی شب از مسجد به منزل بر می گردد و رساله را می بیند، متوجه می شود که مساله شرعی را اشتباه به مردم گفته است.
شبانه راه می افتد و یکی یکی در خانه ی کسانی که پشت سرش نماز خوانده بودند و آن ها را می شناخت، می زند و می گوید:
آقا من مسئله را اشتباه گفتم و درست آن چنین است.
یکی از اهالی می گوید:
حاج آقا، حالا چه عجله ای داشتید؟ خودتان را به زحمت انداختید. فردا شب بعد نماز تصحیح می کردید و درستش را می گفتید.
شیخ مرتضی می گوید:
عزیزم، شما عجله ندارید. شاید حضرت عزرائیل عجله داشته باشد و امشب آخرین شب عمر من باشد و کار به فردا نکشد و دیگر فرصت درست کردنش را نداشته باشم!
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
https://eitaa.com/h_emamrezaa
┗━━━🍂━
میگویند پسری در خانه
خیلی شلوغ کاری کرده بود.
وقتی پدر وارد شد،
مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر شلاق را برداشت.
پسر دید، همهی درها بسته است،
راه فراری ندارد!
خودش را به سینهی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت
است به سوی خدا فرار کنید.
( وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله)
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
https://eitaa.com/h_emamrezaa
┗━━━🍂━