eitaa logo
مسجد ما
785 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
264 ویدیو
15 فایل
کانال اطلاع رسانی برنامه های فرهنگی،تربیتی وجهادی مسجد آیت الله شفیعی اهواز 🟢ارتباط با ما: @S_ghasemi23 🟢تبادل لینک با کانال اطلاع رسانی مساجد پذیرفته میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺ابواب ثلاثی مزید در اردو😂🔺 📝روز نوشت‌ روز اول اردوی مشهد به قلم سیدمحمدصادق سیدموسوی ؛ گروه شهیدصدرزاده ✏️آقای آقایی و کسانی که نیامده بودند سوار شدند و حرکت کردیم. آقای شفیعی بلند شدند و اعلام برنامه کردند؛ ساعت هشت و نیم جلسه با آقای راشدی و ساعت دوازده هم مراسم روضه و مناجات داریم. برنامه در اتوبوس نداشتیم و من هم وقت را مغتنم شمردم و به چند مسئله که برایم مهم بود فکر کردم. در همین حین که مشغول تفکر بودم آقای شفیعی حرفشان را تصحیح کردند و گفتند ساعت نه جلسه با آقای راشدی داریم. بهتر شد وقت زیارت بیشتری داریم. کمی به بعد صداهایی می‌آمد، گوشم را تیز کردم صداهایی را متوجه شدم با محتوای کَل کَل، مثل اینکه آقای آقایی، آقای حسن زاده، سجاد و محمدحسین میخواستند بازی جذاب و البته خنده دار بمب اسکواد(bomb squad) را بازی کنند. من هم که تازه نصبش کرده بودم برای بازی رفتم سمتشان. دوستان داشتند من را تهدید می‌کردند که در بازی مرا می‌گیرند و به پایین پرت می‌کنند، من هم گفتم خواهیم دید. سجاد گوشی‌ام را گرفت که به من‌ را به بازی ملحق کند. گوشی‌ام را پس داد و گفت مشت بزن تا در بازی آماده(ready) شوی. بازی شروع شد. دور اول بازی حالت پرچم بود، باید پرچم حریف را می‌آوردیم سمت پرچم خودمان. بازی را شروع کردیم که محمدحسین کرمش را شروع کرد. من را که هم تیمی اش بود بالا میگرفت و می‌خندید.آخر این چه کاری است؟؟؟ من هم به قول معروف فشاری شدم و زدم روی پایش. دور اول من نفر دو تا مانده به آخر شدم. دور دوم باید هم را می‌کشتیم که من در این دور آخر شدم. و دور آخر شروع شد. حالت هاکی بود باید یک توپ که هم اندازه طول دروازه بود را درون دروازه می‌انداختیم. بازی بالا گرفته بود و همه دادزنان به هم‌تیمی‌هایشان می‌گفتند که توپ رو گل کن! توپ رو پاس بده! بکشش! در آخر هم آن گروه حریف توپ را درون دروازه انداختند و ما به دلیل مسخره بازی های محمدحسین باختیم. به راستی که خدا منافقان را دوست ندارد! _خطاب به محمدحسین_ دیگر به محل اسکان رسیده بودیم و پیاده شدیم. همچنان رفقا داشتند درباره بازی صحبت می‌کردند. وارد اسکان که شدیم، بنا کردم به صحبت کردن با آقای آقایی. من و محمدحسین و آقای آقایی داشتیم درباره مقاهوه صحبت می‌کردیم. یحتمل برایتان سوال شده که مقاهوه چیست؟ یکی از شوخی های باب شده در این سفر گفتن کلمات بر وزن مفاعله است. مثلا «طباخی» می‌شود «مطابخه»، یا آبمیوه بستنی «صدف» می*شود «مصادفه». پس مقاهوه همان قهوه است. بنده و محمدحسین به آقای آقایی گفتیم:«یه مقاهوه مون نشه؟» با ابروانشان اشاره کردند که نه. ما هم گفتیم پس تنها می‌رویم.در همین‌حال آقای شفیعی از کنار این جمع سه‌نفره رد شدند و آقای آقایی از تصمیم ما بهشان گفتند اما دقیقا جواب ایشان را یادم نمی‌آید.آقای آقایی به شوخی خطاب به آقای شفیعی گفتند که این دونفر نباید با هم باشند که کارشان با مقاهوه می‌کشد. اما خبر نداشتند که مرافقه_همان رفقات_ این دونفر محکم است و نمی‌توانند این‌ها از هم جدا کنند! همین‌طور این دونفر را از مقاهوه!!! 📝پایان 🗒 ۹ تیر ۱۴۰۳ https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3
🔸بیان معارف، بزرگداشت روز مباهله و عرض توسل در صحن قدس حرم مطهر رضوی 🗒 بامداد دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳ https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3
🔸کلاس اخلاق در اسلام🔸 🔺ویژه گروه شهیدصدرزاده🔺 🗒۱۰ تیر ۱۴۰۳ https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3
🔺اردو با طعم هلیوم تگ!🔺 📝روز نوشت‌ روز دوم اردوی مشهد به قلم سیدمحمدامین علم الهدی؛ گروه شهیدصدرزاده 📝 ساعات حوالی هشت صبح بود که با ترس و استرس بیدار شدم ، شاید بپرسید چرا ؟ خب جریان برمیگردد به موقع خواب . نیت خواب داشتم ولی حس و حالش را نه ، مشغول گپ و گفت بودیم که تصمیم را عوض کردم بر خواب . هندزفری ها را در گوش خود فرو فرستادم و چشم ها را بستم تا ساعت هشت ... بیدار شدم ، ترس و استرس وجودم را فرا گرفت هنزفری گوش راست در گوشم قرار نداشت و این یعنی حس بد بلند شدم تمام رخت خواب را بهم ریختم تا فرجی شود اما پیدا نشد ... بل اجبار به خواب فرو رفتم تا یازده که بیدار شدم و با محمدصدرا یک بسیج دونفره برای پیدا کردن گوش راست هندزفری تشکیل دادیم . بعد از دقایقی مهمان یک پس گردنی محکم شدم . چرا ؟ محمد صدرای عزیز با جملاتی زیبا به من فهماند که هنزفری پایین پای تو افتاده است این در حالی بود که تمام اردوگاه به خواب فرو رفته بودند . کم کم یکی پس از دیگری رفقا بیدار شدند و کمی بعد آماده برای نماز و نهار شدیم . بعد از نماز بود که اخباری به گوش رسید که کام همه را عسل کرد . اخباری که خبر از جای جدیدی به نام هلیوم پارک را میداد . نهار را به توصیه بزرگان و صاحب منصبان جمع کم خوردیم و لباس های راحتی پوشیدیم و راهی شدیم . بعد از خواندن انواع سرود ، موزیک ، شعر و ... به همراه انواع مسخره بازی ها به جایی رسیدیم که اسمش هلیوم پارک بود . توضیحم از هلیوم پارک به صورت مختصر و کوتاه میشه : ترامپولین،دعوا،جنگ برای بقا و هزاران اسم دیگر که میشود گذاشت . در این باره توضیح نمیدم چون بزودی فیلم هاش پخش میشود .. . حدود دو ساعت آنجا بودیم و در راه برگشت به بازی بمب اسکواد که اصلاً پیشنهاد نمیکنم چون برای اعصاب و روان خود این بازی اثرات مخربی دارد علل خصوص اگر سجاد نامی در بازی باشد . رسیدیم و با یک صحنه ی عجیب روبرو شدیم .. صندلی هایی که بودند و روی آنها پشتی های قرمز رنگ و روی آن ها پتو هایی با طرح پلنگی کشیده شده بودند و در جای جای اردوگاه ما قرار داده بودند . همه شگف زده بودند که من مجدداً شگفت زده تر شدم . رفتم گوشیمو بزنم به شارژ و پنج تا تفنگ در حال شارژ دیدم و همه رو صدا زدم و گفتم که بیاید ببینید . توضیح دادن و بازی شروع شد و چه بازی هایی بود که مجدداً با عرض پوزش احتمالا فیلم هاش پخش بشه و اون فیلم هایی که من دیدم واقعاً چیز خفنی ازش در میاد . مسابقات تموم و آماده شدیم برای نماز . برنامه اینجور بود که ساعت ۸ جلسه داشتیم با شیخ راشدی با موضوع بخشش بود و استفاده کردیم . بلافاصله بعد از جلسه به رخت خواب رفتم و یه خواب یکساعته رفتم و بیدار شدم برای شام . شام بود ولی چه شامی .. مرغ بریانی بود که بیشتر چیکن رزماری بود . از رزماری مرغ ها میشد برای ساخت کرم های کمر درد ، گردن درد ، پا درد و .... استفاده کرد . شام هم به هر سختی ای بود تمام شد و راهی حرم شدیم. از ساعت ۱۱ تا ۱۲:۳۰ قرار شد که برای خودمان باشیم که در حرم گشتیم و به زیارت پرداختیم . ساعت ۱۲:۱۵ دقیقه به صحن قدس مراجعه کردم برای پیدا کردن جا برای برگزاری مراسم شبانه که شب اول مراسم بود . مراسم هم با تمام خوبی ها برگزار شد و بعد از آن یک عکس دسته جمعی یا بقول شوهر عمه های گرامی در اردو (دست عکس جمعی) گرفتیم و برای نماز آماده شدیم بعد از نماز به صحن کوثر برای خوردن چای رفتیم ولی انقدر صف طولانی و نامتناهی ای داشت که پشیمان شدیم و صرف نظر کردیم . بعد از چایخانه و ماجرا هایش تصمیم گرفتیم به خوردن اشترودل بپردازیم . اونجا هم داستان های خاص خود را داشت . رفتیم به سمت اشترودل فروشی و اونجا هم دستمون در حنا موند و نخوردیم هیچی . دست از پا دراز تر به سمت باب الرضا حرکت کردیم و رفتیم که ببینیم چه باید کرد . رسیدیم و کسی را ندیدیم و بعد از دقایقی تمامی رفقا آمدند و رفتیم به نیت املت ، کروسان و مجتبی¹ خوردیم . بعد از تمام اتفاقات به اردوگاه رسیدیم و در عمل کاملا نا هماهنگ شده آقای علیزاده ی عزیز وارد اردوگاه شدند در ساعت ۶:۰۰ اومدند و ما شش نفری که بیدار بودیم به شدت از خوشحالی پتو گاز گرفتیم این بود روز ۱۰ تیر ۱۴۰۳ . ¹ : مجتبی نوشیدنی ای با طعم های انار،آلبالو،هلو،زردآلو،آناناس،انبه است که بشدت قابل قبول است از نظر ما .. اسپانسر این متن کارخانه ی نوشیدنی سازی مجتبی نمیباشد . 📝پایان 🗒 ۱۰ تیر ۱۴۰۳ https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3
🔸هلیوم پارک مشهد 🗒 ۱۱ تیر ۱۴۰۳ https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3
🔸عکس دسته جمعی در صحن قدس حرم مطهر رضوی 🗒بامداد ۱۲ تیر ۱۴۰۳ 🔺لینک عضویت در کانال مسجد آیت الله شفیعی https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3
🔺هوشنگ!🔺 📝روز نوشت‌ روز سوم اردوی مشهد به قلم سیدمحمدصادق سیدموسوی؛ گروه شهیدصدرزاده 📝نماز صبح را در یکی از شبستان های مسجد گوهرشاد خواندم و بعدش رفتم سمت محل قرار. قرارمان کنار چایخانه صحن کوثر بود. وقتی از صحن قدس و صحن پیامبر اعظم(ص) رد شدم و رسیدم به آنجا، آقاسیدامین را دیدم که مشغول صحبت با کسی بودند. رفتم باهاشان سلام کردم. بعد رفتم آن‌ طرف‌تر دو سه تا از رفقا را مشغول صحبت دیدم. باهاشان سلام کردم و بهشان قبول‌ باشه‌ای گفتم. باهم‌دیگر رفتیم در صف چایخانه. هر کدام‌مان چند تا چای و دمنوش گرفتیم تا به آقاسیدامین و دوستشان بدهیم. چای و دمنوش را که خوردیم دیگر رفتیم سمت باب‌الرضا تا از حرم خارج شویم. برنامه‌مان بود برویم جایی صبحانه ای بخوریم. یکی از بچه ها مسیری را نشان داد و گفت همین خیابان را که برویم می‌رسیم به یک خانه صبحانه که متاخمه دارد_ دیگر باید تشخیص بدهید که منظور تخم مرغ است_. اما هرچه می‌رفتیم، نمی‌رسیدیم. تا اینکه فهمیدیم اشتباه کرده. چشم می‌دواندیم دنبال جایی که بشود صبحانه خورد. اولین جایی که دیدیم رفتیم سمتش. روی تابلواش نوشته بود فست فود رز طلایی و زیر اسم رستوران هم نوشته بود سیب‌زمینی. ولی وقتی رفتیم سمتش متوجه شدیم خیلی کوچک است و در آن جا نمی‌شویم. دیگر همگی خسته شده بودیم، آخر ساعت پنج صبح بود و ما هم از حرم تا آنجا مسافت زیادی را پیاده رفته بودیم. این‌طور شد که قِید خوردن صبحانه گرم را زدیم. به اولین سوپر مارکت نزدیک رفتیم. از آنجا کروسان های رضوی و آبمیوه های مجتبی گرفتیم. از سوپر مارکت که آمدیم بیرون رفتیم، در پستوی کنار مغازه بر روی زمین نشستیم. هرکس رد می‌شد یک‌جوری نگاه می‌کرد که انگار جمعی را در حال مصرف مواد مخدر میبیند. با آن آب‌میوه و کروسان انرژی گرفته بودیم که باب صحبت و شوخی باز شد. همین*طور که داشتیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم. نمیدانم چه طور شد که در بین صحبت‌هایمان ایده جالبی مطرح شد؛ باید برای هرکس براساس علاقه مندی‌ها و ظاهرش اسمی انتخاب می‌کردیم. من خودم شدم هوشنگ و مثلا یکی از بچه ها بابت قد رشید و هیکل هالک مانندش شد هیبت الله. دیگری به خاطر شباهتش به یک شخصیت فوتبالی شد ساکِت . پوریای ولی، عبدالمطلب، همایون، تیمور، جَبار، جمشید،مانی و... هم برای باقی انتخاب شد. به شوخی با هم معاهده ای بستیم که تا آخر سفر هم‌دیگر را به این نام های جدید صدا بزنیم! 📝پایان 🗒 ۱۲ تیر ۱۴۰۳ https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3
🔸بیان معارف، و عرض توسل در صحن قدس حرم مطهر رضوی 🗒 بامداد سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳ 🔺لینک عضویت در کانال مسجد آیت الله شفیعی https://eitaa.com/joinchat/352583777Cec50350cc3