💠 این #دعوت نامه شهداست به شما...
#تلاوت روز دوازدهم ماه مبارک رمضان به #نیابت از شهید حاج محمد ابراهیم #همت به محضر اقا و مولامون امام زمان (عج)از تقدیم می شود...
📚 یاری خدا
ملت ما ملت #معجزه گر #قرآن است
و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه #شهیدان و استعانت از درگاه #خداوند است.
تا این انقلاب را به #انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل نماید
و در این تلاش پیگیر مسلما #نصر خدا شامل حال #مومنین است...
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
🔸 سهم هر نفر روزانه یک صفحه همراه با #ترجمه
🔹در این امر خیر سهیم باشید...
@fatehan12
با آن سبیل چخماقى، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم هاى میشى، زیر ابروان سیاه کمانى و لهجه غلیظ تهرانى اش مى شد به راحتى او را از بقیه بچه ها تشخیص داد.
تسبیح دانه درشت کهربایی رنگى داشت که دانه هایش چرق چرق صدا مى داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند.
هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهاى قداره کش را به یاد داشتبم که چطور چند محله را بهم مى زدند و نفس کش مى
طلبیدند و نفس دارى پبدا نمى شد.
اسمش »ولى« بود
عشق داشت که ما داش ولى صداش بزنیم
خدایی اش لحظه اى از پا نمى نشست.
وقت و بى وقت چادر را جارو مى زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را مى شست و صداى دیگران را درمى آورد که نوبت ماست و شما
چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولى! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در مى آورد
فقط و فقط پامرغى نرفتنش بود.
مانده بود می که چرا از زیر این یک کار در مى رود.
تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو مى زد.
مثل قرقى هوا را مى شکافت و چون تندبادى مى دوید
تو عملیات قبلى دست خالى با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقى را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما.
اسمش را با سرنیزه روى قنداق تیربار کنده بود.
با یک قلب که از وسطش تیرِ پر دارى رد شده بود و خونِ چکه چکه که شده بود: داش ولى! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز
صبح که بعد از دویدن قرار بود پامرغى برویم و طبق معمول داش ولى شانه خالى مى کرد، گفت »: برادر ولى، شما که ماشاءاالله بزنم به
تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب مى گذارید
پس چرا پامرغى نمى روید؟« داش ولى اول طفره رفت اما وقتى فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده
جویده گفت »: راستیاتش واسه ما اُفت داره جناب « ! فرمانده با تعجب گفت »: یعنى چه؟« - آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغى بریم؟ بگو پاخروسى برو، تا کربلاش هم مى رم! زدیم زیر خنده تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است.
فرمانده با خنده گفت »: پس لطفاً پاخروسى بروید « داش ولى قبراق و خندان نشست و گفت »: صفات عشق است « ! و تخته گاز همه را پشت سرگذاشت.
#رفاقت_به_سبک_تانک
@fatehan12
1_66664254.mp3
3.89M
💠#تحدیر (تند خوانی) جزء سیزدهم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱ زمان: ۳۲ دقیقه
@fatehan12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره جالب رهبر عزیزتر از جانمان
از کاپشن خارجیشان که با آن کوه می رفتند
@fatehan12
marg39.mp3
7.39M
آخرین قسمت از بررسی کتاب ‹‹آنسوی مرگ››📕
@fatehan12
دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره اى ها! 🔩⚙🔩⚙🔩تنها آدم سالم و اوراقى نشده، من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم دیگران یک جاى سالم در بدن نداشتند.
🛠⚒
یکى دست نداشت،✋ آن یکى یه پاش مصنوعى بود🦶 و سومى نصف روده هایش رفته بود و چهارمى با یک کلیه و نصف کبد به زندگانى ادامه مى داد و...
یکبار به شوخى نشستیم و داشته هایمان - جز من - را روى هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابى و کامل از میان مان بیرون آمد!👥
دست، پا، کبد، چشم و دهان و دندان مجروح و درب و داغون کم نداشتیم.
خلاصه کلام جنس مان جور بود.
یکى از بچه ها که هر وقت دست و پایش را تکان مى داد انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا مى کرد، 👏🙌
با نصفه زبانى که برایش مانده بود 👅گفت »: غصه نخورید، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته هاى دشمن یکی دو جین لوازم یدکى
مانند چشم و گوش و کبد و کلیه مى آوریم، دو سه تا عراقى چاق و جثه دار پیدا مى کنیم و مى آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم مى کنیم تا هر کس کم و کسرى داشت،بردارد.
على، تو به دو سه متر روده ات مى رسى.
اصغر، تو سه بند انگشت دست راستت جور مى شود.
ابراهیم، تو کلیه دار مى شوى و احمد جان، واسه تو هم یک مغز صفرکیلومتر کنار مى گذاریم. 🧠
شاید به کارت آمد « ! همه خندیدند جز من.
آخه احمد من بودم
🥴🥴
#رفاقت_به_سبک_تانک
@fatehan12