eitaa logo
مسجد امام هادی شعبانيه بیرجند
1.3هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
5هزار ویدیو
64 فایل
کانال رسمی مسجد امام هادی علیه السلام شعبانيه بیرجند ارتباط با ادمین @ali_1384_313
مشاهده در ایتا
دانلود
آن قدر کوچک بودم که حتى کسى به حرفم نمى خندید. هر چى به بابا ننه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند. حتى تو بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هِرهِر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الاّ و بالله باید بروم جبهه. آخرسر کفرى شد و فریاد زد : به بچه که رو بدهى سوارت مى شود. آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى قربان خدا بروم دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد آهاى نورعلى، بیا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید خدا یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان مى داد براى کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلى حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو دِه، مدرسه راهنمایى نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایى بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتى درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازى کردم و سِرتق بازى درآوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزى که قرار بود اعزام شویم،قابلمه را برداشتم و دم در صبح زود به برادر کوچکم گفتم : من مى روم حلیم بخرم و زودى برگردم جلوی خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا على مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. درحالیکه این مدت از ترس حتى یک نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتى حلیم را دید باطعنه گفت :چه زود حلیم خریدى و برگشتى خنده ام گرفت. داداشم سربرگرداند و فریاد زد نورعلى بیا که احمد آمده با شنیدن اسم نورعلى چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند! @fatehan12
نزدیک عملیات بود و موهاى سرم بلند شده بود. باید کوتاهش مى کردم.💇‍♂ مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسى نیست، سلمانى از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکى از پیرمردهاى گردان یک ماشین سلمانى دارد و صلواتى موها را اصلاح مى کند.👨‍🦳 رفتم سراغش. دیدم کسى زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدى با چرب زبانى قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.😁 اما کاش نمى نشستم. چشمتان روز بد نبیند . با هر حرکت ماشین بى اختیار از زور درد از جا مى پریدم . ماشین نگو تراکتور بگو! به جاى بریدن موها، غِلِفتى از ریشه و پیاز مى کندشان! 😳از بار چهارم، هر بار که از جا مى پریدم با چشمان پر از اشک سلام مى کردم. 🥺 پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفرى شد و گفت : تو چِت شده سلام مى کنى. 😡 یک بار سلام مى کنند گفتم : راستش به پدرم سلام مى کنم پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:چى؟ به پدرت سلام مى کنى؟ کو پدرت؟ اشک چشمانم را گرفتم و گفتم : هر بار که شما با ماشین تان موهام را مى کَنید پدرم جلو چشمم میاد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام مى کنم 🤪 پیرمرد اول چیزى نگفت.😕 اما بعد پس گردنى جانانه اى خرجم کرد و گفت: بشکنه این دست که نمک نداره...😤 مجبورى نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد🥴 @fatehan12
اولین عملیاتى بود که شرکت مى کردم.1⃣ بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوى مواضع دشمن، در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم😱 ساکت و بى صدا در یک ستون طولانى که مثل مار در دشتى صاف مى خز د،ی جلو مى رفتیم 🐉 یجای نشستیم .😶 یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند. 😬 کم مانده بود از ترس سکته کنم. 🥶 فهمیدم که همان عراقى سرپران است. تا دستِ طرف رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم😁. لحظاتى بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت : 🤨دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیرپاك خورده اى به پهلوى فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم االله دنده هایش خرد و روانه عقب شده . از ترس صدایش را درنیاوردم که آن شیرپاك خورده من بوده ام😶😬 @fatehan12