حماسه حضور
سخنران: حجت الاسلام فیض زاده
۱۴۰۲/۱۲/۱۰
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از هیئت جوانان اصغریه تبریز
1.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیرزن قفل درب منزلش خراب بوده.
هر روز از دیوار میرفته بالا و درب حیاط را باز میکرده.
تعمیرکار آمده گفت برایت مجانی درست می کنم.
بشرط اینکه فقط نشان بده این چند روز، چطوری که قفل خراب بوده از دیوار می رفتی بالا، تا از تو فیلم بگیرم و بعد مجانی قفل را درست میکنم
آمریکا غلط کنه به ایران چپ نگاه کنه😁😀😀😀
و خدا بزنه تو کمر اونی که میگفت حجاب محدودیته😂
بی عرضگی خودتو پای حجاب ننویس😜😉
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
• در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💠به کانال مسجد حضرت حجت ابن الحسن(عج) بپیوندید
https://eitaa.com/masjedhojatebnelhasantabriz
۱.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
تورات مى گويد: و بنى يعقوب دوازده بودند : پسران ليئه : رَؤوبين زاده يعقوب و شمعون و لاوى و يهودا و يسّاكار و زنولون. و پسران راحيل : يوسف و بنيامين. و پسران بِلْهَه، كنيز راحيل : دان و نَفْتالى. و پسران زِلْفَه، كنيز ليئه : جاد و اشير. اينانند پسران يعقوب كه در فدّان آرام براى او متولد شدند.
نيز مى گويد: چون يوسف هفده ساله بود، گله را با برادران خود چوپانى مى كرد و آن جوان با پسران بِلْهَه و پسران زِلْفَه زنان پدرش مى بود و يوسف از بد سلوكى ايشان پدر را خبر مى داد.
و اسرائيل (=يعقوب) یوسف را از ساير پسران خود بيشتر دوست داشتى ؛ زيرا كه او پسرِ پيرى او بود و يعقوب برايش پيراهنى (رنگارنگ) ساخت. و چون برادرانش ديدند كه پدرشان او را بيشتر از همه برادرانش دوست مى دارد، از او كينه به دل گرفتند و نمى توانستند با وى به سلامتى سخن گويند.
و يوسف خوابى ديده، آن را به برادران خود باز گفت. پس بر كينه شان افزود ؛ او بديشان گفت: اين خوابى را كه ديده ام بشنويد : ما در مزرعه، بافه ها (دسته علف یا محصول درو شده) مى بستيم كه نا گاه بافه من بر پا شده بايستاد و بافه هاى شما گرد آمده به بافه من سجده كردند. برادرانش به وى گفتند : شايد حاكم ما مى شوى يا بر ما مسلّط خواهى شد؟ و به سبب خواب ها و سخنانش بر دشمنى با او افزودند.
از آن پس خوابى ديگر ديد و برادران خود را از آن خبر داده گفت : اينك باز خوابى ديده ام كه ناگاه آفتاب و ماه و يازده ستاره مرا سجده كردند. و پدر و برادران خود را خبر داد و پدرش او را توبيخ كرده به وى گفت : اين چه خوابى است كه ديده اى؟ آيا من و مادرت و برادرانت مى آييم و تو را بر زمين سجده مى كنيم؟! و برادرانش بر او حَسَد بردند و امّا پدرش آن امر را در خاطره نگاه داشت.
و برادرانش براى چوپانى گلّه پدر خود به شكيم رفتند. و اسرائيل به يوسف گفت : آيا برادرانت در شكيم چوپانى نمى كنند؟ بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم. يوسف پذيرفت. او را گفت : الآن برو و سلامتى برادران و سلامتى گله را ببين و نزد من خبر بياور و او را از وادى حبرون فرستاد و به شكيم آمد.
و شخصى به او برخورد و اينك او در صحرا آواره مى بود. پس آن شخص از او پرسيده گفت : چه مى طلبى؟ گفت : من برادران خود را مى جويم، مرا خبر ده كه كجا چوپانى مى كنند؟ آن مرد گفت :از اين جا روانه شدند؛ زيرا شنيدم كه مى گفتند : به دوتان مى رويم. پس يوسف از عقب برادران خود رفته ايشان را در دوتان يافت.
و او را از دور ديدند و قبل از آنكه نزديك ايشان بيايد، با هم توطئه ديدند كه او را بكشند. و به يكديگر گفتند : اينك اين صاحب خواب ها مى آيد. اكنون بياييد او را بكشيم و به يكى از اين چاه ها بيندازيم و گوييم جانورى درنده او را خورد و ببينيم خواب هايش چه مى شود؟
ليكن رَؤوبين چون اين را شنيد، او را از دست ايشان رهانيده گفت : او را نكشيم. پس رؤوبين بديشان گفت : خون مريزيد، او را در اين چاه كه در صحراست بيندازيد و دست خود را بر او دراز مكنيد. تا او را از دست ايشان رهانيده به پدر خود ردّ نمايد.
و به مجرّد رسيدن يوسف نزد برادران خود، رختش را يعنى آن پيراهن رنگارنگ را كه در بر داشت از او كندند. و او را گرفته در چاه انداختند، امّا چاه، خالى و بى آب بود. پس، براى غذا خوردن نشستند و چشمان خود را باز كرده ديدند كه ناگاه قافله اسماعيليان از جِلْعاد مى رسد و شتران ايشان كتيرا و بلسان و لادن بار دارند و مى روند تا آنها را به مصر ببرند.
آنگاه يهودا به برادران خود گفت : برادر خود را كشتن و خون او را مخفى داشتن چه سود دارد؟ بياييد او را به اين اسماعيليان بفروشيم و دست ما بر وى نباشد؛ زيرا كه او برادر و گوشت ماست. پس برادرانش بدين رضا دادند. و چون تجّار مدْيانى درگذر بودند، يوسف را از چاه كشيده برآوردند و يوسف را به اسماعيليان به بيست پاره نقره فروختند.
پس يوسف را به مصر بردند. و رؤوبين چون به سر چاه برگشت و ديد كه يوسف در چاه نيست، جامه خود را چاك زد. و نزد برادران خود باز آمد و گفت : طفل نيست و من كجا بروم؟ پس پيراهن يوسف را گرفتند و بز نرى را كشته، رداء را در خونش فرو بردند و آن را فرستاده و به پدر خود رسانيده گفتند : اين را يافته ايم؛ تشخيص كن كه رداى پسرت است يا نه؟
پس آن را شناخته گفت : رداى پسر من است. جانورى درنده او را خورده است و يقينا يوسف دريده شده است. و يعقوب رخت خود را پاره كرده، پلاس در بر كرد و روزهاى بسيار براى پسر خود ماتم گرفت. و همه پسران و همه دخترانش به تسلّى او برخاستند، امّا تسلّى نپذيرفت و گفت : سوگوار نزد پسر خود به گور فرود مى روم. پس، پدرش براى وى همى گريست.
🌱
پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله
روز قيامت چون خلايق جمع شوند آواز دهندهاى آواز دهد كه: كجايند اهل فضيلت؟ پس جماعتى اندك برخيزند و شتابان سوى بهشت روند.
فرشتگان جلو روند و گويند: شما را مىبينيم كه به سوى بهشت مىشتابيد. پاسخ دهند: مائيم اهل فضيلت. فرشتگان گويند: فضل شما چه بوده است؟
گويند: ما هرگاه ستمى مىديديم مىبخشيديم و هرگاه بدى مىديديم گذشت مىكرديم و هرگاه رفتار جاهلانهاى با ما مىشد بردبارى نشان مىداديم.
پس، به آنان گفته شود: وارد بهشت شويد كه نيكو مزدى است براى عمل كنندگان.
🔶حاتم طائی و مرد بخشنده🔻
✍از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت:آری! مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشندهتری.
گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.👌
🟢مولا علی (ع) :🔻
🔸 خوشا به حال آن کس که در نامه عملش در زیر هر گناه یک استغفار ثبت شده باشد.
۲.
💠 داستان حضرت يـوسـف
عليه السلام در تورات فعلى:
تورات همچنين مى گويد : امّا يوسف را به مصر بردند و مردى مصرى فوطيفار نام كه خواجه و سردار افواج خاصّه فرعون بود وى را از دست اسماعيليانى كه او را بدانجا برده بودند خريد.
و خداوند با يوسف مى بود و او مردى كامياب شد و در خانه آقاى مصرى خود ماند. و آقايش ديد كه خداوند با وى مى باشد و هر آنچه او مى كند، خداوند در دستش راست مى آورد.
پس يوسف در نظر وى التفات يافت و او را خدمت مى كرد و او را به خانه خود برگماشت و تمام ما يملك خويش را به دست وى سپرد.
و واقع شد بعد از آنكه او را بر خانه و تمام ما يملك خود گماشته بود كه خداوند، خانه آن مصرى را به سبب يوسف بركت داد و بركت خداوند بر همه اموالش چه در خانه و چه در صحرا بود.
و آنچه داشت به دست يوسف وا گذاشت و از آنچه با وى بود خبر نداشت، جز نانى كه مى خورد و يوسف نيك منظر بود.
و بعد از اين امور واقع شد كه زن آقايش بر يوسف نظر انداخته و از او خوشش آمد. و روزى واقع شد كه یوسف به خانه در آمد تا به شغل خود پردازد و از اهل خانه كسى آنجا در خانه نبود. پس جامه او را گرفته امّا او جامه خود را به دستش رها كرده گريخت و بيرون رفت.
پس، جامه او را نزد خود نگاه داشت، تا آقايش به خانه آمد. و به وى بدين مضمون ذكر كرده گفت : آن غلام عبرانى كه براى ما آورده اى نزد من آمد و چون به آواز بلند فرياد برآوردم جامه خود را پيش من رها كرده بيرون گريخت. پس، چون آقايش سخن زن خود را شنيد كه به وى بيان كرده گفت غلامت به من چنين كرده است، خشم او افروخته شد.
و آقاى يوسف او را گرفته در زندانخانه اى كه اسيران پادشاه بسته بودند انداخت و آنجا در زندان ماند. اما خداوند با يوسف مى بود و بر وى احسان مى فرمود و او را در نظر داروغه زندان حرمت داد.
و داروغه زندان همه زندانيان را كه در زندان بودند به دست يوسف سپرد و آنچه در آنجا مى كردند، او كننده آن بود و داروغه زندان بدانچه در دست وى بود نگاه نمى كرد؛ زيرا خداوند با او مى بود و آنچه را كه او مى كرد خداوند راست مى آورد.
تورات سپس داستان دو همزندانى يوسف و جريان رؤياى آنها و خواب فرعون را بازگو مى كند كه خلاصه اش از اين قرار است :
يكى از اين دو، سردار ساقيان فرعون بود و ديگرى سردار خبّازان او و هر دو نسبت به فرعون خطايى كردند و فرعون آن دو را در زندان رئيس افواج خاصّه كه يوسف در آنجا محبوس بود، انداخت.
سردار ساقيان در خواب ديد كه شراب مى گيرد و ديگرى خواب ديد سبد نانى روى سر اوست و پرندگان از آن مى خورند. از يوسف خواستند خوابشان را تعبير كند.
يوسف خواب اولى را چنين تعبير كرد كه وى به شغل قبلى خود يعنى ساقى گرى شاه بر مى گردد و خواب دومى را چنين تعبير كرد كه به دار آويخته مى شود و پرندگان گوشت بدنش را مى خورند.
يوسف از ساقى خواهش كرد كه نزد فرعون از وى ياد كند تا شايد از زندان آزادش كند، امّا شيطان آن را از يادش برد.
دو سال بعد فرعون خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش قيافه از رودخانه اى بيرون آمدند و هفت گاو لاغر بد قيافه كه در ساحل رودخانه بودند، آن گاوها را خوردند.
فرعون از خواب بيدار شد دوباره خوابيد و اين بار خواب ديد كه هفت خوشه سبز چاق و نيكو روييده و هفت خوشه لاغر پژمرده از باد شرقى پشت سر آنها سبز شده و خوشه هاى لاغر آن خوشه هاى چاق را خوردند.
فرعون وحشت زده از خواب بيدار شد و جادوگران و حكيمان مصر را فرا خواند و رؤياى خود را براى آنان بازگو كرد، امّا همگى از تعبير آن عاجز ماندند.