eitaa logo
مستوره | فاطمه مرادی
467 دنبال‌کننده
289 عکس
54 ویدیو
1 فایل
🔹کلمه‌های یک مادر سیاست‌خواندهٔ دست‌به‌قلم 🔹ارتباط با من: @fatememoradiam 🔹لینک ناشناس برای گفتگو: https://gkite.ir/es/10095556 🔹من در فضای مجازی: https://zil.ink/fatememoradiam
مشاهده در ایتا
دانلود
. امشب شب عجیبی بود. دخترم سوال کرد «به نظرت نویسندگی ارثیه؟» چطور را که پرسیدم کاغذهای دست‌نویسش را نشانم داد. یادداشتهای کوچکی دربارهٔ روزمرگی‌هایش نوشته بود. همه را خواندم. خوب نوشته بود و تروتمیز. قبل از آن‌که بخواهم لحظه‌ای به نوشتن و دنیای نویسندگی فکر کند، او ژن‌هایش را به تمامی دریافت کرده بود. این‌جور وقت‌ها حسی تکراری را تجربه می‌کنم. حسی که اسمش را می‌گذارم «تکانه». شبیه ایستی بلند به جریان بی‌وقفهٔ حرکت و غفلت از حواشی اطراف. دلم می‌خواهد بخاطر دخترم، بخاطر پسرم که ژن‌هایم را تکثیر کرده و می‌کنند خوب باشم. خودم را بردارم و ببرم بالای کوهی و صاحب آسمانها و زمین را صدا کنم که ببین باز هم غبار گرفته‌ام. پاکم کن. و پاک بشوم مثل وقتی که تازه به این دنیا آمده بودم. آن‌وقت برگردم و توی آن چشم‌های درشت قهوه‌ای زل بزنم که‌ «تموم سلولهای من، اخلاق و رفتارام، تموم وجودم به شما می‌رسه.» اما این‌بار بی‌اینکه بترسم. @masture
. هر وقت بلا و سختیِ امتحان، گلو را سخت بفشارد؛ زمانِ نزدیک خواهد بود‌! علی‌علیه‌السلام @masture|غررالحکم،حدیث۵۴۵۵
مادرانی که تمام نخواهند شد امشب خانمی شصت‌ساله کنارم نشسته. می‌گوید دلم می‌خواهد مثل پدرم قرآن بخوانم اما سواد ندارم. کوچک که بودم پشت دار قالی نشستم و کلی ترنج لاکی بافتم. بعد هم شوهر کردم و زود مادر شدم. تمام وقتم را گذاشتم برای بزرگ کردن بچه‌هام. حالا هربار که دلم پر می‌کشد برای کلام‌الله، کتاب را می‌گذارم روبه‌روم و به آیه‌ها نگاه می‌کنم. فقط نگاه. بلد که نیستم بخوانم. این ماه روزه که دخترم ختمِ قرآن می‌کرد، رو کردم به خدا که: «من عمرمو گذاشتم برا دختر و پسرام، می‌شه ثواب یه آیه‌شونو بدی به من؟» دلم می‌خواست بگویم مادر من! شما در بچه‌ها و بچه‌هایشان تکثیر شده‌ای! ثواب‌ها در راه است. حسرت چه می‌خوری؟! @masture
قبل از نگاه: دخترِ سر میز خیره شد به چشمهام: «کله‌گی شارژرتونو می‌شه ببینم؟» نشانش دادم. نوک انگشت سبابه و شست را فشار داد روی چسب بینی‌اش: «می‌شه استفاده کنم؟» عزم کرده‌ام بگویم شارژر گوشی‌، مثل ناموس‌ نداشته‌ام است؛ به احدی اجازهٔ استفاده نداده‌ام. اما چراغ چشمک‌زن گوشی‌اش داد می‌زند که در حال خاموشی‌ست. کله‌گی را می‌دهم بهش و منت می‌گذارم سر اوس کریم: «چون تو گفتی گره از کار دیگران وا کنید ها!» بعد از نگاه: گوشی‌ام زنگ می‌خورد. مدیر مدرسهٔ دخترم بی‌معطلی جمله ردیف می‌کند: «بچه‌ها تعدادشون کمه! تعطیلن. بیاین دنبالشون.» زیرچشمی، نگاهش می‌کنم که دمت گرم! کارهام ماند و روزم خراب شد! پیامک دوستم می‌افتد روی صفحه: «بمون کتابخونه. می‌رم دخترا رو میارم.» خجالت می‌کشم. سر می‌اندازم پایین و توی دلم می‌گویم: «غلط کردم!» @masture
رفقا و گرامیان سلام. یه دردودل کوچیک بکنم؟ من تنها جایی که همیشه می‌نوشتم، اینستاگرام بود. وقتی فیلتر شد و همسایه‌های صفحه‌م زیاد شد، معذب شدم و دلم‌ خواست شخصی‌نویسی‌هام رو توی کانال جمع‌وجورتری بذارم. خیلی از شما بهم محبت داشتید، اگر یادداشتی نوشتم، جستار یا روایت و مموآری، منتشرش کردید و تعداد همسایه‌ها و هم‌خونه‌های اینجا هم زیاد شد. منت‌دار همه‌تونم و نمی‌خوام غر بزنم. اما رفقا! بزرگواران! گرامیان! اگه یه نویسنده یا شبه‌نویسنده متنی به اشتراک می‌ذاره، واسه‌ش از جونش، تجربهٔ زیسته‌‌ش و نیمچه مهارتهاش صرف کرده. حداقل حمایت و همدلی‌ای که می‌شه باهاش داشت اینه که کلماتش رو بی‌ ذکر اسم جایی منتشر نکنیم یا بی‌اذنش برای کار فرهنگی و غیره استفاده نکنیم. گاهی می‌بینم و می‌شنوم که به متن‌هام لطف داشتید و ازشون استفاده کردید، اما بی‌اینکه حق مالکیت مادی و معنویش رو رعایت کنید. دلم خواست اینها رو بنویسم و بگم هوای نویسنده‌جماعت رو داشته باشید. اون‌ها هم دارن کار خلاقه می‌کنن عین نقاش، مستندساز و باقی هنرمندها. ارادت 💚 کلمه‌چین مستوره @masture
لیست چیزهایی که نباید در مورد زندگی خود، به دیگران بگویید: _همه‌چیز. چرا؟! به چیزی نگفتند: «خوش به حالش» مگر اینکه روزگار، روز بدی را برایش در نظر گرفت! _علی‌بن‌ابی‌طالب‌علیه‌السلام @masture | نهج‌البلاغه،حکمت۲۸۶
. فردا اینجام. اگه نمایشگاه بودید، خبر بدین تا هم رو ببینیم.
یک: تابستان ١٣٧٩ بود. از صبح که بیدار شدم چشم‌های بابا فرق داشت. ته دلم حفره‌ای باز شده بود و هرچی روزهام را بالا و پایین می‌کردم، نمی‌فهمیدم چه دسته‌گلی به آب دادم. صبحانه که خوردم، صدای بم مردانه‌اش ریخت توی وجودم: «چرا اینا رو توی سررسیدت نوشتی؟!» دستش روی صفحه‌‌ای بود که ماجرای دعوایمان را نوشته بودم. آب دهانم را قورت دادم: «وقتی می‌نویسم‌شون، حالم خوب می‌شه.» دفتر را بست و دیگر پس نداد. دو: آذر ١٤٠٢ بود. رفته بودم خانهٔ بابا. شام را که خوردیم، دستی به ریش‌های سوزنی‌اش کشید: «نوشته‌ت رو بیار بخونم!» فایل ورد را باز کردم و گذاشتم روبه‌رویش. قلبم محکم می‌زد و دهانم خشک شده بود. منتظر بودم صدای بم مردانه‌اش بریزد توی وجودم: «چرا اینا رو نوشتی؟!» خواندنش که تمام شد، با چشم‌های درشت خرمایی‌اش زل زد بهم: «وقتی خوندمش، حالم بهتر شد بابا. بازم بنویس.» رفت خط اول و گوشی را پس نداد.
هدایت شده از جشنواره مردمی رزان
💠 خانم مرادی: 🔷در همين وانفسايى كه ما ايستاده‌ایم و روایت نمی‌کنیم، جبهه‌های مقابل در حال ساخت و پرداخت انواع روایت از زن هستند. 🔷پیام رسان‌های جشنواره به آدرس: @razaan_festival 🔷متن کامل یادداشت در سایت جشنواره رزان: Razaan-festival.ir