نفس نفس میزد ،
قلبش مریض بود ،
ازبس توهیئت به خودش فشار آورده بود حالش بد شده بود ،
تیکه تیکه با گریه میگفت :
ارباب ! ببین منو ، دارم تموم میکنم ،
حواست هست کربلاتو ندیدم و دارم میمیرم ؟
سرگردونم ، به هرجا نگاه میکنم بغضممیترکه ،
همش یه غم عجیبی روی دلم سنگینی میکنه ، دارم نابود میشم ؛
بهم گفتش : سید داری خودتو نابود میکنی ، چت شده ؟
گفتم : نمیدونم چمه ، فقط میدونم برم مشهد خوب میشم !
همیشه میگفت ، شماها نمیدونید !
وقتی پا تو صحن ِ نجفش میذاری چجوری
جنون برت میداره و مجنون میشی .